-
جشن
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 14:59
چهارشنبه که خیلیییییییییی خوش گذشت ... ساعت ۴ رفتم خونه که آماده بشم واسه شب که با همسری به یه جشن به مناسبت روز زن دعوت بودیم ... به همسری زنگ زدم کی میای بریم گفت دارم راه میفتم ... اما یک ساعت و نیم گذشت و نیومد ... چون ازش دلخور بودم بهش زنگ نزدم که کجائی و چرا دیر کردی اما نگران شده بودم ... بعد از یک ساعتو نیم...
-
روز مادر ... روز زن
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 10:35
روز همه دوستای گلم خیلی خیلی مبارک ... ایشالا همتون مامان بشین خدا همه ماماناتونم واستون سالم و سرحال حفظ کنه اصلا روز همه مامانای گلم مباااااااااارک بوس..بوس..بوس
-
دلم گرفته
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 13:33
از دست همسری دلخورم ... زیااااااااااااد ... خیلی زیاد ... احساس میکنم اصلا برای حرفام ارزش قائل نیست ... دیروز دلم گرفته بودو یه عالمه گریه کردم ... هر چیم ازم پرسید چی شده هیچی نگفتم ... دیگه هیچی بهش نمیگم ... حرافارو تو دلم نگه میدارم ... اینجوری لاقل فک میکنم نگفتم و نمیدونه برای همینم براش مهم نیست ... اگه بگم...
-
کولر ... معده درد و همسر مهربون
سهشنبه 11 خردادماه سال 1389 08:04
یکشنبه تا رسیدیم همسایه بالائیمون پسرشو فرستاد که بگه کولرمون آب میده باز ... همسری رفت تو پشت بوم و کلی الافش شد تا درستش کرد ... کارتای عابر بانک همسری بازم کار نمیکنه بعد از درست کردن کولر رفت یه عالمه عابر بانک سر زد اما بی نتیجه برگشت ... آخه میخواستیم شارژ ساختمونو بدیم که عقب افتاده بود ... وقتی همسری اومد...
-
روال زندگی
یکشنبه 9 خردادماه سال 1389 08:30
دیروز تا رسیدم خونه ٬ یعنی ساعت ۷.۵ ٬ لباسامو در آوردم و رفتم تو آشپزخونه که واسه شام غذا درست کنم ... چند مورد اومد تو ذهنم واسه شام که دیدم کتلت با برنج از همه راحتتره بنابراین اول برنج خیس کردمو آب برنج گذاشتم گوشتم از تو فریزر درآوردم گذاشتم تو ماکروفر که یخش باز بشه سریع سیب زمینی و پیاز هم رنده کردم البته در...
-
آرایشگاه ٬ مهمون ٬ مهمونی
شنبه 8 خردادماه سال 1389 13:28
چهارشنبه رفتم آرایشگاه و حسابی به امور خانمانه رسیدم... بعدم رفتم خونه مامان اینا ... اونجام موهامو رنگ کردم ... همسری هم اومد ... دختر خالمم اونجا بود ... بعد از شامم رفتیم خونمون ...تو راه همسری یه چیزی گفت که من کلی رفتم تو خودمو دلم گرفت ... تا ساعت ۲ هم بیدار بودم از معده درد ... یه کم صبر کردم همسری بخوابه بعد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 خردادماه سال 1389 08:14
دیروز رفتیم بالاخره اون چیزائی که سری قبل نتونستیم به دلیل خراب بودن کارتامون بخریمو از فروشگاه خریدیم ... سر راهم نون باگت گرفتیم که شب با سوسیس بخوریم و من واسه شام خیالم راحت باشه ٬زیادم تو آشپزخونه واسه شام نمونم ...همسری منو رسوند خونه و رفت تا شناور کولر بخره و کولرو درست کنه ... آخه همسایه طبقه بالائی میگفت...
-
استراحت ... یه دلخوری
سهشنبه 4 خردادماه سال 1389 08:14
دیروز تا رسیدم خونه رفتم که یه کم استراحت کنم ... هم موبایلمو سایلنت کردم هم تلفنو از پریز کشیدم البته قبلش به همسری زنگ زدم و گفتم که نگران نشه ... چقدر لذتبخشه تو خونه آروم خودت بعد از یه روز سخت کاری و در اوج خستگی بری تو تخت و با خیال راحت استراحت کنی ... اما چقدر ناراحت میشی که چند تا پشه کوچولو مزاحمت بشنو نزارن...
-
کارتای به درد نخور
دوشنبه 3 خردادماه سال 1389 08:55
دیروز یه سر رفتیم فروشگاه رفاه کلی خرید داشتیم اما ... اما تا اومدیم پای صندوق همه خستگی به تنمون موند ای بابا ... نمیدونم چرا هیچ کدوم از کارتامون کار نمیکرد تو دستگاههای فروشگاه ... کلی حرص خوردم ... آخه کلی وقت گذاشته بودیم و همش به هدر رفت ... وسایلارو گذاشتیم که بریم عابر بانک پیدا کنیم و پول بگیریم اما عابر...
-
مهمونداری و کادو خاله
یکشنبه 2 خردادماه سال 1389 08:28
دیروز تصمیم داشتیم استراحت کنیم و یه کم از کم خوابی شب قبلمون که مهمون بودیمو جبران کنیم اما ... تلفن زنگ خورد مامانم بود ... گفت شب با خاله اینا میخوان بیان خونمون ... گفتم شام بیاین گفت نه خاله میگه از سر کار میاد سختش میشه ... من خیلی مهمون دوست دارم اما حق با خاله بود واقعا با این ساعت کاری من امکان مهمونداری وسط...
-
مهمونی خونه دوست همسری ... پاگشا
شنبه 1 خردادماه سال 1389 10:45
پنجشنبه چون خیلی تو شرکت کار داشتم اومدم و یه سر سامونی به کارا دادم ... با وجودی که خونه کاملا نامرتب بود و احتیاج به یه رسیدگی حسابی داشت ... بعد از شرکتم یه سر رفتیم فروشگاه شهروند که مثلا من فقط یه رنگ مو بخرم ولی یه عالمه خرید کردیم ... یه شلوارم واسه همسری گرفتیم ... از فروشگاه که اومدیم بیرون مامانم زنگ زد...
-
پارک ... پیتزا ... شب نشینی
پنجشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1389 10:35
-
حموم کردن گلدونام
سهشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1389 12:26
دیروز ساعت ۵ رفتیم یه کم خرید کردیم ... هویج ٬ خیار ٬ کاهو٬ زرشک ٬ طالبی( همسری هوس کرد تا دید انگار حاملس هر چی میبینه هوس میکنه ... طفلی همسری هر وقت یه چیزی واسه خودش میخواد بهش میگم مگه حامله ای هی هوس داری ) ٬ شلیل ( من هوس کردم ... حالا خودمو نمیگما ... ۲۴ ساعته هوس دارم ... چقدر گرون بود کیلوئی ۴۵۰۰... چه خبره...
-
روزمره اما شیرین
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 11:11
ساعت ۸ تازه رسیدیم خونه و من از خستگی غش کردم رو تخت لباسامم ریخته بودم رو زمین ... یه کم استراحت کردم ... بعد بالشتمو گذاشتم این سر تخت تا گلدونای نازمو تو تراس ببینم و سرحال بشم ... آخ که چقدر انرژی میدن این گلدونای کوچولو ... دلم همش واسشون تنگ میشه ... تا میرم تو خونه دوست دارم برم بهشون سر بزنم حیف که وقت ندارم...
-
استراحت من ... املت همسری
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 08:44
دیروز ساعت ۷ رفتیم یه سر خونه پدر شوهری آخه میگفت شما کم میاین دلم تنگ میشه ... از ساعت هفت تا هشت و ربع اونجا بودیم هر چی گفتن شام بمونین نموندیم چون واقعا خسته بودیم ... سر راه هم رفتیم یه کم واسه خونه خرید کردیم ... دیگه ساعت نه بود که رسیدیم خونمون ... البته سر راه یه نون هم گرفتیم آخه شام خوراک لوبیا میخواستم...
-
دو روز خوش
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 11:47
چهارشنبه رفتیم همسر ی عزیز منو گذاشت خونه مامانم و خودش رفت جائی کار داشت ... ساعت حدود ۸.۵ بود که برگشت اونم بعد از حدود دو ساعت تو ترافیک موندن ... منم نگران ... مدام بهش زنگ میزدم ... شام خونه مامان اینا بودیمو ساعت حدود ۱۱.۵ برگشتیم خونمون ... اینقدر خوشم میاد میرم خونمون وقتی از در وارد میشم مامانی لبخن میزنه ......
-
دیدن زوار سوریه
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1389 13:37
دیروز قرار بود بریم خونه مامان اینا که نشد ... یعنی مامانم دیروز کلی دعوام کرد که نمیخوام اینطوری بیای ... دوساعت بیای بشینی و بری ... باید بیای یه روز کامل در هفته پیشم بمونی ٬خوب منم خیلی دلم میخواد اما چه کنم وقت کم دارم ... میگه یا پنجشنبه یا جمعه از صبح باید بیای پیشم تا شب ... بنابراین گذاشتم امشب بریم که بتونیم...
-
فیلم عروسی و تجدید خاطرات
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1389 08:24
دیروز تو راه که داشتم میرفتم خونه تصمیم گرفتم برم آتلیه عروسیمون و فیلمو بدم واسه یه سری تغییرات...آخه اون روزی که تحویلمون دادن وقتی دیدم تا صبح سر درد داشتم اینقدر که ایراد داشت ... زنگ زدم آتلیه و گفتن ۷۰ تومن هزینه مجدد میکس میشه ... یه سریم عکسام ایراد داره باید برم ببینم میشه درستشون کرد یا نه ... قرار شد ۵شنبه...
-
ساعت کاری زیاد
دوشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1389 08:09
دیروز از تو گلوم میسوخت تا سر معدم و خیلی اذیتم کرد ... نمیدونم چم شده همه چیز به هم پیچیده ... همسری هم گیر داده که چرا عصبی هستی ... نیستم بخدا فقط خسته ام ... خسته از ساعت کاری زیادمون ... اینقدر خسته میشم که تا شامو آماده کنم و بخوریم میشه ۱۰.۵ یا ۱۱ و تا بخوایم بخوابیم ۱۲ ... اینه که خیلی احساس ضعف میکنم و فقط از...
-
روز مرگی شیرین
یکشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1389 08:22
چند وقته میخوایم یه لوستر واسه آشپزخونه بخریم از اینائی که سه شاخه ان و رنگی ... البته هنوز نمیدونم چه رنگی میخوام ... همسری که نظر نمیده منم آخر کشیده میشم به سمت رنگ صورتی ... خودم میدونم َ هر چیم بگم نه ایندفعه دیگه صورتی نمیخرم بازم کشیده میشم به سمتش در واقع چشمام برق میزنه وقتی رنگ صورتی رو میبینه ... من رنگ سبز...
-
مهمونی خونه دوست همسری ... پاگشا
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 15:44
چهارشنبه رفتیم خونه مادر شوهرینا و شام اونجا موندیم ، جاریم بود و نی نی نازش که الهی من دورش بگردم دل منو برده بود چه جور !!! کلی باهاش بازی کردمو تو بغلم فشارش دادم ٬ اولش قربون صدقش میرفتم غش میکرد از خنده و سرشو میبرد تو بغل مامانش ریسه میرفت جیگرم با اون دو تا دندون کوچولوش ٬ خدا حفظش کنه ... بعد از شام ٬ ساعت...
-
ع.ک.س ... با تشکر از دوست گلم ...
چهارشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1389 17:25
-
مانتو خریدممم هوراااااااا
چهارشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1389 08:20
دیروز به همسری گفتم بریم مانتو بخریم ؟؟؟ ین مانتوئه رو دیگه نمیتونم تحمل کنم تو شرکت اینقدر که گرمه .. همسری جون هم طبق معمول موافقت کرد .. بنابراین رفتیم مانتو بخریم آخه این مانتوئه که تو شرکت میپوشم خیلی خیلی گرمه٬ اینقدرم که زبره دستمو زخم میکنه ٬ده تائی مغازه مانتو فروشی رو گشتیم و من نا امید شده بودم از پیدا کردن...
-
***
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 08:32
دیشب شام داشتیم همون غذای شب پیشمون نصفش مونده بود بنابراین با خیال راحت به همسری گفتم بریم خرید ؟؟؟ آخه هر وقت برای خرید میریم نزدیکای ۹ میرسیم خونه و دیگه نمیشه شام درست کنم ... اول رفتیم هویج و خیار خریدیم که تو خونه ته کشیده بود و چون همسری شکمو من هوس طالبی کرده بود اونم خریدیم٬شمکوی منه دیگه بعد رفتیم تو یه...
-
یه روز پر کار و انرژی
دوشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1389 08:29
دیروز من ساعت ۷.۵ رسیدم خونه ََتصمیم گرفته بودم خیلی فرز باشم تا اومدن همسری و همه کارامو تموم کنم بنابراین یه لیست ۲۳ موردی تنظیم کردم تا همه رو انجام بدم و تند تند تیکشون کنم چه روشه خوبیه این نوشتن کارا و تیک کردنشون فک کنم توصیه دخملی یا سیندخت جون بود دخملی جون ٬سیندخت جونم ممنون بابت توصیه مفیدتون اول یه تیکه...
-
بالاخره ...د
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 08:31
دیروز بالاخره رفتیم دکتر یه سر گیجه و حالت تهوعی گرفته بودم که نگو ... دکتر گفت یه ویروسه جدیده شامل سر درد ، سر گیجه ، حالت تهوع ، بدن درد و گرفتن عضلات و ... فشارمم گرفت پائین بود و میخواست سرم بده گفتم نمیزنم و دو تا آمپولم داد که روم نشد بگم نمیزنم ، این همسر خان هم گفت میزنه خانم دکتر شما بنویسین و نوشت اما نزدم...
-
سفر ... قمصر ... کاشان ... نیاسر
شنبه 11 اردیبهشتماه سال 1389 09:40
پنجشنبه خیلی دلم بستنی میخواست به همسری گفتم هوس بستنی کردم ... همسریم رفت یه بستنی میوه ای واسه من گرفت یه شیر پسته هم واسه خودش ، رفتیم پارک کوچه پائینی خونمون و خوردیم... البته من بستنیمو نتونستم نگه دارم تا برسیم و به بهونه اینکه آب میشه تندی نصفشو خوردم تا به شیر پسته همسری هم یه ناخنک بزنم... بعدم رفتیم خونه و...
-
آخه چرا ...؟
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 11:33
دیروز به همسری گفتم شب بریم خونه مامانیت؟؟؟ گفت آخه دیروزم خونه نبودیم... بریم خونه بهتره ... منم ذوق کردم تو دلم که همسرم خونمونو دوست داره و تو دلم گفتم فدات بشم عزیزم ... بنابراین گفتم باشه ولی دیگه وقت نمیکنیم این هفته بریم خونشون بد میشه ها ...که گفت پس اگه حالت خوبه و مشکلی نداری بریم چون اگه حالت خوب نباشه بهم...
-
مامانم ... دلتنگیام .. فارس.ی و.ان
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 09:12
دیروز رفتم آرایشگاه برای انجام امور خانمانه و کلی الاف شدم از 5 تا 7.5 ...بعدم رفتم خونه مامانی آخ که چقدر میچسبه آدم بره خونه مامانیش و با مامانی و خواهرش بشینن دور هم و یه چای داغ بخورن و با هم حرف بزنن مگه نه؟ ... یه بخشی از امور خانمانه رو هم خواهری برام انجام داد چون تو این یه مورد خیلی وارده قربونش برم ......
-
... حال من
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 08:42
دیروز رفتیم با همسری یه سنگک خریدیمو رفتیم خونمون البته همسری اول دوست داشت بریم پارک و اونجا کباب درست کنیم منم قبول کردم آخه معمولا از این درخواستا خیلی کم میکنه اماوقتی دید من حالم خوب نیست حرفشو پس گرفت و منصرف شد منم هر چی گفتم بریم قبول نکرد ... ... ... ... نمیدونم چم شده تمام بدنم کوفتس احساس ضعف شدید دارم یه...