این زندگیمونه

ادامه نوشته

شما چطور؟

Is ANY job better than NO job?

دستای تو...

ساعت 6 صبحه و الارم گوشی ها زنگ میخوره...

دیشب مامان و خواهری خونمون موندن که صبح از اینجا بریم...همسری میز صبحانه رو می چینه و ما تو خواب حاضر میشیم...

مامان رو از زیر قرآن رد میکنیم و راهی میشیم.

هر سه استرس داریم...بابا با تاخیر به ما میرسه.رنگ به رو نداره!

ساعت حدود هشت شده که مدارک کامله و میریم حاضر شیم...من و مامان میریم که لباساشو عوض کنیم...سه تای دیگمون میمونن پشت در....

لباساشو که می پوشه میریم تو یه اتاق دیگه که منتظر نوبت بشه...

دو تا خانم دیگه هم اونجان.اونا هم عمل دست دارن...سر صحبت باز میشه و میفهمیم یکی شون دست راستش رو پارسال عمل کرده و الان اومده دست چپش رو عمل کنه...جای بخیش رو میبینم و ازش درباره ی سال گذشتش میپرسم...دلم آروم میگیره که اینقدر از دکترش تعریف میکنه...از نتیجه راضی بوده خدا رو شکر...

میرم یه سر به بابا اینا بزنم...نشستن بیرون...میگم شما ها برید خونه..هر وقت عمل کرد و تموم شد بیاید...

برمیگردم تو اتاقشون...شدن هشت نفر...پنج تا شون عمل عصب دست دارن، دوتاشون صفرا، یکی هم گوش!

صحبت اونقدر گرم میگیره که ساعت از دستمون در میره...میبینم ظهره و خبری نیست...بابا اینا هم میرن خونه...همسری اما پیش من میمونه...

ساعت یک و نیم بالاخره اسم مامان رو صدا می زنن...با دوستای جدیدش با خنده و شوخی میره سمت اتاق عمل..استرسمون رفته دیگه...ما هم میریم یه چای بخوریم...

نزدیک سه میریم بالا...من روی صندلی یه خواب عمیقی میرم...یهو چشامو باز میکنم و میبینم خانمی که قبله مامان رفته تو رو آوردن بیرون...پشت سرشم مامان منه...

میدوئم پیشش و میبینم حالش خوبه...میبرنش تو اتاقش...همه ی هشتای ظهر کم کم جمع میشن...یه دختری هم هست که آپاندیس عمل کرده...اتاق شلوغی شده...به مامان آب میوه میدم و یه مسکن بهش می زنن..

میگه خوبم، بریم...ولی یه ساعتی باید بمونه...

خواهری و بابا هم اومدن ولی تو راشون نمیدن :دی

ساعت نزدیک شش میشه که ترخیصش میکنن...از دوستاش خداحافظی میکنه و به هم قول میدن مواظب دستاشون باشن...

میریم خونه ما...برای مامان آب میوه میگیرم و شامشو میدم...کمی تلفن بازی میکنه و جمعی رو از نگرانی در میاره :دی بعدشم خوابش میره...

ما هم شام  میخوریم و تا میخوایم استراحت کنیم مامان بلند میشه و دستور حرکت میده...

****

بالاخره استرس این عمل هم تموم شد...

واقعا هر بار از کنار بیمارستانش رد میشدیم من میمردم و زنده میشدم که چه روزی رو در پیش داریم.ولی خدا رو شکر خیلی راحت تموم شد..

عملش باز کردن عصب دست بود...این عمل سن خاصی نداره...کسایی که اونجا بودن از حدود سی و پنج ساله بودن تا همسنای مامان من...همشون هم در یک چیز مشترک بودن...کار کشیدن زیاد از دست و حرص و جوشی بودن...

دیدید گفتم مواظب دستاتون باشید؟

حالا بیشتر و بیشتر مواظبشون باشید.

پنج

همه بدون کوچکترین فاصله ای تو اتوبوس ایستادیم...یه جورایی به هم چسبیدیم!

خانمی که کنارمه از پا درد می ناله و اینکه بعد از زایمان دومش کمردرد روش مونده...ازم سنم رو میپرسه و ازش سنش رو میپرسم...

خیلی بیشتر از 33 نشون میده...نمیدونم اینکه تو 18 سالگی ازدواج کرده و سریع بچه دار شده اینقدر  شکستش کرده یا چیزای دیگه...ولی با لبخند بهش میگم خوب موندی...

ازم میپرسه ازدواج کردم یانه...

تو چشاش نگاه میکنم و میگم پنج ساله...

چشاشو گرد میکنه و میگه پنج سال؟؟؟

با سر تاییدش میکنم و از اتوبوس پیاده میشم

همسر رو میبینم که روبروی ایستگاه تو ماشین منتظرمه...تمام روزای سخت یادم می افته...تمامی روزایی که فکرشم نمیکردم تموم شه...

از خودم لجم میگیره که به خانمه با این تاکیید گفتم پننننججج سال....

شاید واسه اینه که این پنج سالگی خیلی برام مهم بوده...

شاید واسه اینکه چند ماه پیش اصلا فکرم نمیکردم که پنجمین سالگرد رو در کنار هم جشن بگیریم...

شاید واسه این که خیلی سخت شمع پنج رو فوت کردیم...

اما فوت کردیم.

به همسر که میرسم مثل همیشه خوشرو ازم استقبال میکنه...

بهش میگم یادت باشه رسیدیم خونه اسفند دود کنیم...نمیپرسه چرا...میخنده و میگه هر چی تو بخوای...

یکی از روزای زمستونی

با هم وسط راه قرار داریم..

با اینکه موبایلمو جا گذاشتم بازم دیر از شرکت میزنم بیرون...بهش که میرسم میگه چهل دقیقه ای هست منتظرمه :(((

هر دو گرسنه ایم...میگه استرس گوشیت رو داری یا بریم نهار؟

میگم اگه خونه جا گذاشته باشم که هیچ! اگر هم اتفاق دیگه ای افتاده باشه واقعا نمیخوام بهش فکر کنم.

با یه دل گندگیه عجییییب میریم نهار...به یاد روزای جوونی...بعدشم ش ا ه**گوش به دست برمیگردیم خونه.

گوشیم رو که میبینم خیالم راحت میشه...همسر پرده آشپزخونه رو باز میکنه و من چای دم میکنم.

لباسا رو میریزم تو ماشین و یه بسته پودر ژله رو آماده میکنم و فیلم میبینیم...

فیلم که تموم میشه  لباسا رو میریزم خشک بشه و میشینم به تزریق ژله....خیلی خیلی از نتیجه راضی میشم ولی یادم میمونه این بار سرنگی بگیرم که خامه راحت از توش در بیاد :)))

آماده میشیم برای خونه مادرشوهر...

شب خوبی میشه با طعم ژله ی زیبا.

***********

خیلی وقت بود روزانه ننوشته بودم...چقدر سخت بود :دی