**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

خدایا ممنونم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خدایا یادمه 2

خلاصه مرحله اول کنکورو فقطو فقط به لطف خدا قبول شدم . دلم خیلی روشنو شاد شده بود خیلی دلم قرص بود که یکی اون بالا هست که همه حواسش به منه . فقط باید ازش بخوامو بهش اعتماد کنم . پس ادامه دادمو صبح تا شب قربون صدقش میرفتمو شکرشو میگفتمو التماسش میکردم . خیلی بهش دل بسته بودم . کتابای سالای قبلو آوردم که بخونم اما بیفایده بود حافظم خیلی ضعیف شده بود نمیدونم شاید عوارض داروها بود . برام خیلی عجیب بود چرا یهوئی این مدلی شدم حالا چی کار کنم . خدایا امتحانه؟ بازم لطفش نذاشت ناامید بشم . مرحله دوم کنکورو دادمو روزای سخت انتظار شروع شد . چه انتظار سختی . هم امید داشتم هم میترسیدم شاید خدا بخواد امتحانم کنه . این شد که گاهی شاد بودم گاهی غمگین اما در هر دو حالت با خدا حرف میزدم از ته دلم . حتی موقع کار کردن . فک کن ظرف میشستمو با هاش حرف میزدم اشکام همینجور میومد ولی نمیذاشتم کسی ببینه هی صورتمو میشتم که خیسی چشام مشخص نشه . چه روزای شیرینی هر لحظه یاد خدا بود . شبا همش تو رختخواب التماسشو میکردمو خوابم میبرد . حتی رویا پردازی میکردم که اگه شهرستان قبول بشم اینو میخوام اونو میخوام اینجوری میرم اونجوری میام . همش دوس داشتم شمال قبول بشم . خلاصه فکرم حسابی مشغول بود .  

روز موعود رسید تا صبح خوابم نبرد یعنی چی میشد؟؟؟ قبول میشدم یا باید پیش خدا امتحان پس میدادم ؟؟؟ اما ته دلم روشن بود که امسال دانشجوام . دوستم اومد دنبالم رفتیم کلی منتظر موندیم اما روزنامه گیرمون نیومد . رفتیم سراغ اینترنت . با دلشوره اسممونو دادیم . اما با نهایت تاسف هیچ کدوم قبول نشده بودیم اما باور نکردیم بازم رفتیم سراغ روزنامه شاید اشتباه شده باشه . اما تو روزنامه هم اسممون نبود . دوستم حالش خراب شد اما من نه ! اصلا ! باور نمیکردم نتیجه رو . درست نبود . من با اون خدای مهربونم باید قبول میشدم آخه عادله . آخه مهربونه . اون نمیتونه کسیو که اینهمه بهش دل بسته نا امید کنه . بهش گفتم خدایا میدونم که امتحانه تو میخوای ببینی من ازت نا امید میشم یا نه ؟ باید بگم که نه نمیشم تو منو امسال میفرستی دانشگاه مطمئنم . با اینکه هم تو اینترنت دیدم هم تو روزنامه ولی بازم بهت امید دارم . تو اگه بخوای میتونی همین الان اسم منو بزاری تو روزنامه .  

ادامه دارد ... 

پینوشت :  

حالا کو اونهمه خدا خدا ؟؟؟ اونم خدائی که مهربونیو خوبیش حدو مرز نداره و هممون تجربش کردیم . اونم به این واضحی. بارها و بارها . همش شده روز مرگی . فراموش کردم اصل و اساس خلقتو . یادم رفته برای چی اینجام . این روزا این گله ایه که از خودم دارم .

خدایا یادمه ... خاطره تلخ اما بینهایت شیرین

یادمه موقع کنکور مریض شدم بدددددددد ٬ راستش واژه بد اصلا توصیف مناسبی واسه وضعیت اون روزای من نیست ٬ شاید وحشتناک واژه مناسبتری باشه . البته بنظرم بازم یه کم ٬فقط یه کم میتونه شدت بیماری منو برسونه٬ وضعیتم جوری بود که همه فکر میکردن س.ر ط.ان دارم . چقدر مامانو مامان بزرگ گریه کردن چقدر نذر کردن ٬ چقدر کل خانواده جو بدی پیدا کرده بود . مامان تا صبح با من اشک میریخت . گاهی نمیتونستم ناله هامو کنترل کنم تا مامان بیدار نشه یه کوچولو استراحت کنه . الهی بمیرم خیلی اذیتش کردم خیلی غصش دادم . یه شب رفتم تو حیات تا صدای ناله هامو کسی نشنوه نشستم رویه یه صندلی زیر نور ماه بعد با گریه ای که ناشی از شدت درد بود شروع کردم به حرف زدن با خدا . خدایا قراره بمیرم نه؟؟؟ خوب باشه من راضیم اما نذار مامانم اینقدر عذاب بکشه من که باید برم پس زودتر تا نبینم این روزارو که دارم همه رو عذاب میدم . کل خانواده مثل یه آدم رو به موت میومدن دیدنم عمه٬عموها خاله ها . خدایا چه روزائی بود . هر روز با گریه و اصرار من مامان منو ساعت ۸ میذاشت مدرسه تا طفلی میرسید خونه منو میبردن دفتر که زنگ بزنن خونه بیان دنبالم از بس درد داشتمو گریه میکردم . یه بار مدیرمون گفت اگه بازم بیای این دفعه پروندتو میدم زیر بغلت . تا خوب نشدی نیا عزیزمن . فکر خودت نیستی مامانت چه گناهی کرده ؟؟؟  

تو اون روزا همه تو جنب و جوش کنکور بودن اما من حتی اجازه امتحانای نهائی رو هم دکتر بهم نمیداد . اولش غصه اونم میخوردم که همه تلاشام داره دود میشه میره هوا ولی خیالم راحت شد وقتی یاد این افتادم که خدا عادله اون زحمات منو گم نمیکنه مگه اینکه زنده نمونم دیگه مطمئن شدم . حالا این در صورتی بود که تو اون روزا حافظم به شدت ضعیف شده بود نمیدونم از چی بود !!!

تو دلم به خدا گفتم خدایا تو عادلی اینو هم شنیدم هم بهش ایمان دارم پس دیگه نگران نیستم توکل به خودت . 

اون سال با وجود اون حال بد اون امتحانای سخت اون حافظه ضعیف اصلا هیچ درسیو نیافتادم همه امتحانارم دادم با اون حالم . حتی باور نکردنی تر اینکه مرحله اول کنکورم قبول شدم فک کن اصلا باورم نمیشد من حتی کمتر از یک سوم پاسخ نامه رو جواب دادم . اونسال خیلی کم بچه ها حتی مرحله اولو قبول شدن . منم جز همونا بودم . باور نکردنی بود برای همه اما من همه رو از عدلش میدونستمو یه عالمه اشک ریختم از ذوق حتی شبشم خوابم نمیبرد همش خدایا شکرت خدایا دوستت دارم خدایا دیدم که عادلی دیدم . تو اون روزا همش ساکت بودم اما به ظاهر چون تو دلم دائم با خدا حرف میزدمو التماسش میکردم که امتحانم نکنه تو این مورد و خدای مهربونم کمکم کرد .  

خدایا هنوزم یادمه فراموشکارم اما اینو یادم نرفته که همش لطف تو بود .  

پینوشت :  

این پستو در راستای این نوشتم که خیلی درگیر روزمرگی نشمو خدای مهربونو الطافشو فراموش نکنم .