-
نهایت روزمرگی
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1389 09:14
دیروز یه سر رفتیم خونه مادر همسر که سم.نوی نذری رو که برامون گرفته بودو بگیریم آخه من عاشق سم..نو ام ...یه کم نشستیم و با مادر و خواهر همسری صحبت کردیم موضوع صحبت هم داداشی من بود که زن میخواد اونم کی دختر عمومو که بابا اینا مخالفن ... بعدم به همسر گفتم بریم فلفل دلمه ای و گوجه بخریم که تو یخچال ته کشیدن مادر همسری...
-
بازم گیر الکی ویه بحث مسخره
یکشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1389 11:28
دیروز یه کم با همسر بحثمون شد سر همون ناهار خوریای کذائی یعنی اولش حالم خوب نبود یکی از همکارای آقا بهم گفت حالتون خوب نیست قرص بگیرم براتون حالا چی من دارم به یکی از همکارای خانم میگما اون خودشو انداخته وسط همسرم از اون بالا داره میبینه صدام کرد گفت آقای ... چی میگه؟؟؟ منم عصبی شدم که من حالم بده تو چه سوالائی میکنی...
-
بازم یه حس قشنگ بهاری
شنبه 4 اردیبهشتماه سال 1389 12:39
جمعه صبح دراز کشیده بودم رو تخت که حس کردم هوا خیلی عالیه بنابراین بلند شدم رفتم پرده رو زدم کنار و در تراسو باز کردم ...وااااای چه منظره ای بود ... آخه میدونین گلدونای تو خونه رو بردم تو تراس چیدم کنار هم ... بعد بالشتمو گذاشتم اینور تخت تا وقتی دراز کشیدم تو تراسم ببینم ... چقدر قشنگه ... همسریم اومد و کنارم دراز...
-
زنبور لعنتی مهمون دارمااا
شنبه 4 اردیبهشتماه سال 1389 10:06
چهارشنبه قرار شد بریم بوستان نای.سر.دای.سر بخریم... اما سر راه اول رفتیم خونه مادر همسر تا همسر نمازشو بخونه و بعد بریم ... مادر بزرگ همسر داشت لحاف مارو ملافه میکرد ... دستش درد نکنه ... همسر که نمازشو خوند یه چای خوردیم و رفتیم ... اما نای سر دای سر نتونستیم بخریم چون تموم شده بود ... ولی من واسه خودمو خواهر همسر یه...
-
برادر زاده همسری عزیزم
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 15:27
دیروز قرار بود بریم خونه پدر همسری ولی یه کاری داشتیم و اول یه سر رفتیم خونه خودمون ،منم از فرصت استفاده کردمو یه کم به خودم رسیدم و مانتومو عوض کردم که با لباس شرکت نرم، راستشو بخواین بیشتر بهانه بود تا بریم خونهو من مانتومو عوض کنم آخه میدونین اگه با لباس شرکت برم همش حس میکنم تو شرکتم و اصلا بهم نمیچسبه ، نمیدونم...
-
یه کم استراحت
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 15:07