**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

خدایا یادمه ... خاطره تلخ اما بینهایت شیرین

یادمه موقع کنکور مریض شدم بدددددددد ٬ راستش واژه بد اصلا توصیف مناسبی واسه وضعیت اون روزای من نیست ٬ شاید وحشتناک واژه مناسبتری باشه . البته بنظرم بازم یه کم ٬فقط یه کم میتونه شدت بیماری منو برسونه٬ وضعیتم جوری بود که همه فکر میکردن س.ر ط.ان دارم . چقدر مامانو مامان بزرگ گریه کردن چقدر نذر کردن ٬ چقدر کل خانواده جو بدی پیدا کرده بود . مامان تا صبح با من اشک میریخت . گاهی نمیتونستم ناله هامو کنترل کنم تا مامان بیدار نشه یه کوچولو استراحت کنه . الهی بمیرم خیلی اذیتش کردم خیلی غصش دادم . یه شب رفتم تو حیات تا صدای ناله هامو کسی نشنوه نشستم رویه یه صندلی زیر نور ماه بعد با گریه ای که ناشی از شدت درد بود شروع کردم به حرف زدن با خدا . خدایا قراره بمیرم نه؟؟؟ خوب باشه من راضیم اما نذار مامانم اینقدر عذاب بکشه من که باید برم پس زودتر تا نبینم این روزارو که دارم همه رو عذاب میدم . کل خانواده مثل یه آدم رو به موت میومدن دیدنم عمه٬عموها خاله ها . خدایا چه روزائی بود . هر روز با گریه و اصرار من مامان منو ساعت ۸ میذاشت مدرسه تا طفلی میرسید خونه منو میبردن دفتر که زنگ بزنن خونه بیان دنبالم از بس درد داشتمو گریه میکردم . یه بار مدیرمون گفت اگه بازم بیای این دفعه پروندتو میدم زیر بغلت . تا خوب نشدی نیا عزیزمن . فکر خودت نیستی مامانت چه گناهی کرده ؟؟؟  

تو اون روزا همه تو جنب و جوش کنکور بودن اما من حتی اجازه امتحانای نهائی رو هم دکتر بهم نمیداد . اولش غصه اونم میخوردم که همه تلاشام داره دود میشه میره هوا ولی خیالم راحت شد وقتی یاد این افتادم که خدا عادله اون زحمات منو گم نمیکنه مگه اینکه زنده نمونم دیگه مطمئن شدم . حالا این در صورتی بود که تو اون روزا حافظم به شدت ضعیف شده بود نمیدونم از چی بود !!!

تو دلم به خدا گفتم خدایا تو عادلی اینو هم شنیدم هم بهش ایمان دارم پس دیگه نگران نیستم توکل به خودت . 

اون سال با وجود اون حال بد اون امتحانای سخت اون حافظه ضعیف اصلا هیچ درسیو نیافتادم همه امتحانارم دادم با اون حالم . حتی باور نکردنی تر اینکه مرحله اول کنکورم قبول شدم فک کن اصلا باورم نمیشد من حتی کمتر از یک سوم پاسخ نامه رو جواب دادم . اونسال خیلی کم بچه ها حتی مرحله اولو قبول شدن . منم جز همونا بودم . باور نکردنی بود برای همه اما من همه رو از عدلش میدونستمو یه عالمه اشک ریختم از ذوق حتی شبشم خوابم نمیبرد همش خدایا شکرت خدایا دوستت دارم خدایا دیدم که عادلی دیدم . تو اون روزا همش ساکت بودم اما به ظاهر چون تو دلم دائم با خدا حرف میزدمو التماسش میکردم که امتحانم نکنه تو این مورد و خدای مهربونم کمکم کرد .  

خدایا هنوزم یادمه فراموشکارم اما اینو یادم نرفته که همش لطف تو بود .  

پینوشت :  

این پستو در راستای این نوشتم که خیلی درگیر روزمرگی نشمو خدای مهربونو الطافشو فراموش نکنم .

نظرات 3 + ارسال نظر
سیندخت دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:30

عزیزم... خدا واقعا همه جا با ماست کاش ببینیم و درکش کنیم...مرسی که نوشتی..مرسی...
بهار گلی من... حالا مریضیت چی بود اصلا؟

خواهش میکنم ... اینارو باید هر روز به خودمون یادآوری کنیم ... حالا بقیه هم داره ... خیلی چیزا دارم بگم ... کم کم میگم برات ...
زخم معده اما مرگگگگگگگگگگگ ... ۱۰-۱۵ کیلو وزن کم کردم شدم پوستو استخون

آلما دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:18

خدا همشه با ماست...راست میگی گاهی انگار یه کم فراموشکار میشیم

زهرا چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:21 http://zizififi.persianblog.ir

نمیدونم چرا با خوندن این پستو ناخوداگاه چشمام اشکی میشه...اره منم اینو خوب میدونم که خدا همه جا هست و چه خوب هوای بنده هاشو داره...خدا خیلی مهربونه...و خدارو شکر به خاطر سلامتی مجدد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد