سلام به همه دوستای گلم
بالاخره خونه مام اینترنت دار شد ...
خبر جدید اینکه دومین نی نیم سقط شد ... تاببینیم خدا چی میخوادو کی نوبت نی نی دار شدن ما میشه ...
کلی استرس داشتم واسه این انتخابات ... حتی از لحظه ثبت نام کاندیدها ... حتی نذر کردم ... واسه یکی که نیاد ... 1000 تا صلوات ... و واسه یکی که بیاد ... که نیومد ... و وقتی جمعه اول صبح چشم باز نکرده رفتیم رای بدیم ... اینقدر خوشحال بودم از رائیم که انگار رای اولی هستم ... نمیدونم چرا ذوق مرگ بودم؟؟؟!! میخندیدیم !!! خوش اخلاق بودم ... رفتم جلوی اولین خانمی که پشت میز نشسته بود گفتم ببخشید خانم ، من باید به کی بدم ؟؟؟ اشاره به شناسنامم کردم ... خانمه زول زد تو چشمم میخواست نخنده اما خندید ... تازه فهمیدم چی گفتم ؟؟؟ خجالت کشیدم ...خانمه خوش اخلاق شناسناممو گرفت با احترام با لبخند برگه ها رو داد ....اینقدر هول بودم هی خرابکاری میکردم خودکار می افتاد برگه می افتاد اما بالاخره نوشتم با افتخارم نوشتم اسم کاندیدمو ... انگار همون موقع میدونستم که انتخابم برنده میشه .
شنبه بود و پیگیری لحظه به لحظه و شادی از نتیجه شیرین .
مبارک باشه ... مبارکمون باشه ... ایشالا ایشالا ایشالا ...
سیندخت جونییییییییییییییییی نمیتونم واست کامنت بزارم خانمیییییییییییییییی چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟ انگار افتادم تهه چاه صدام بهت نمیرسه ... صد بار هزار بار کامنت دونیتو باز کنم فقط شاید یه بار شانسی واسم اون کد امنیتیو نشون بده ...
گفتم که بدونی دوستت دارم هوارتا فک نکنی ازت غافلما حواسم شش دنگ پیشته ... بووووووووووووووس سیندختی جونیه خودم بوووووووووووس
***وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین ***
یادته چقدر دنبال کار گشتمو پیدا نکردم ؟
یادته همه میگفتن سابقه کار ؟
یادته چقدر خسته و افسرده شده بودم؟
یادته ازت خواستم تا محرم حاجتمو از خدا بگیریو بادست خودت بهم بدی؟
یادته چند ماه بعد وقتی حاجتمو با دست خودت دادی اصلا یادم نبود که کار توئه ؟
یادته وقتی تو روز اول کارم تقویمو نگاه کردم که ببینم چندمه ماهه ؟چرا وسط هفته اونم سه شنبه خواستن برم سرکار؟
یادته خشکم زدو تمام بدنم مور مور شد یادته تقویم جلوی چشمام پشت یه عالمه اشک تار شد؟ یادته چقدر گیج شدم؟
آخه اون روز نه اول ماه بود ٬ نه اول هفته ٬ اول محرم بود . تو حاجتمو بهم تو روز اول ماهت بهم دادی ؟
باورم نمیشد اینقدر واضح؟! میدونستی سر به هوام نه ؟؟؟
این کارو کردی که بفهمم بازم میتونم روت حساب کنم ؟؟؟
تا آخر عمرم این محبتتو یادم نمیره امام خوبم . امام حسینم . خیلی دوستت دارم امام مهربونم .
نمیدونم بدون شما بندگان خاص خدا چطوری میشه زندگی کرد ؟
حالام یه حاجت بزرگ دارم از یه جنس دیگه میدونم که برام دعام میکنین .
***السلام علیک یا ابا عبدالله***
***اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ***
***وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین ***
خلاصه روز اعلام نتایج با دست خالی اما دل پر امید برگشتم خونه . همه فامیل زنگ میزدن ببینن قبول شدم یا نه ؟ خاله ها زن عموم عمه اما جواب همشون با کمال شرمندگی منفی بود البته به زبون چون تو دلم یه دریا امید بود امید به عدل خدای مهربونی که خوب شناخته بودمش امید به لطف خدائی که اون روزا همدم همه لحظه هام شده بود .
همون لحظه خاله بزرگم زنگ زد خونمون تبریک بگه فک کن من که قبول نشده بودم چه تبریکی ؟ میگفت اسممو دخترخاله تو روزنامه دیده حالا هی بگو بابا خاله جان اسمم نبوده الا و للا که بوده و ما دیدیم حالا چه جوری اونا دیده بودن؟؟ وقتی خاله اونهمه زنگ میزدو اصرار میکرد که دیده دیگه منم باورم شد که خدا خودش اسممو گذاشته تو روزنامه .
یادم رفت بگم درست شب قبل از اعلام نتایج یه خواب خیلی عجیب دیدم ، دیدم کنار یه استخرم به بزرگی دریا پام سر میخوره میفتم توش . بعد همینجور که دست و پا میزدم که خودمو نجات بدم یه اسب سفید خیلی ناز که بالم داشت اومد تو آبو منو کشید بیرون انداخت کنار استخر بعد یه آقای پیر سفید پوش که خیلی چهره مهربونی داشت دستمو گرفتو بلندم کرد گفت دخترم دنبال اسمت میگردی؟ گفتم بله اما شما از کجا میدونی؟ گفت این روز نامه رو ببین اسمت تو این بود . گوشه روزنامه ای که دستم داد کنده شده بود . گفت تو این تیکه بود که کنده شده ، باد بردش برو پیداش کن بدو . من تو خواب دوئیدمو پیداش کردم اسمم توش بود پیرمرد راست میگفت . چقدر تو خواب از شوق گریه کردم . این بود که امیدم هزار برابر شده بود .
داداشیو فرستادیم دنبال روزنامه طفلی همه محله رو زیرو رو کرد نتونست پیدا کنه بهش گفتن برو بازار اونجا هستش . داداشی تو اون گرمای تابستون ( الهی قربونش برم ) رفتو واسم روزنامه رو گیر آورد اما اسمم نبود . بازم نا امید نشدم با وجودی که دیگه باید امیدم ته میکشید . شروع کردم به ورق زدنو خوندن روزنامه یهوئی چشمم افتاد به گوشه پائین روزنامه فرم بود یه فرم ثبت نام برای انتخاب مجدد برای نیمه دوم سال . وای همون جای روزنامه که تو خواب دیدم همون گوشه اینم یه فرم بود که باید بریده میشد یعنی میشد همون تیکه کنده شده روزنامه که تو خواب پیرمرد نشونم داد . وای خدای من همون رشته ای که میخواستم اونم تو شهر خودمون . اما فقط 40 نفر . فرمو پر کردمو فرستادم سازمان سنجش قرار بود از روی همین کنکوری که دادیم رتبه بندی کننو 40 نفر اولو بردارن . یک ماه گذشت هر روز التماسام بیشتر میشد و البته شکرم چون متوجه شده بودم که تعبیر خوابمه و من قبول میشم . زنگ زدم سازمان سنجش گفتن خانم امید نداشته باش متقاضی خیلی زیاده 11هزار نفر متقاضین اگه جز 40 نفر اول باشی قبول میشی . با این حرف باید نا امید میشدم اما نه وعده خدا بود و بالاخره 4 آذر نتایج اومدو من قبول شدم همون سال با اون همه بیماری با اون همه کم کاری ناشی از بیماری تو رشته مورد نظرم و تو شهر خودم قبول شدم یادمه رتبه های خیلی خوب کنکور همکلاسم شده بودن این یعنی معجزه که منم با اونا قبول شدم . فک کنم یه دو ساعتی از خوشی فقط راه میرفتمو همه رو میبوسیدمو فشار میدادم . بابا که قربونش برم یهوئی غیبش زد با یه جعبه بزرگ شیرینی تر برگشت هر کاری کردن منم بخورم از خوشی نتونستم همش ورجه ورجه میکردم تا بالاخره مامان یکی به زور گذاشت تو دهنم . چقدر اون روز قربون صدقه خدارفتمو شکرشو کردم اما کم بود خیلی کم . همش میگفتم دیدی خدا فرستادت دانشگاه دیدی با وضعی که اون سال داشتم باورنکردنی بود معجزه بود چون تو حال مرگ بودم اون سال از درس خوندن خبری نبود اما عدلش نذاشت لطفش نخواست که زحماتم حروم بشه . خدایا بازم شکرت میبینی هنوز یادمه . اون سال حتی شاکرد اولای کلاسمونم نتونستن رشته ای که میخوان قبول بشن فوق دیپلم قبول شده بودن اما من کارشناسی این دیگه خیلی معجزه قبولی منو واسم پر رنگ میکرد .
این امیدو از تو گرفتم معلم خوبم یادته سر کلاس درس داشتی از امید به خدا میگفتی . یادته داستان مرد گناهکاریو گفتی که بعد از صدور حکم ، ماموران جهنم کشان کشان میبردنش سمت جهنم اما اون با امید همش برمیگشتو پشت سرشو نگاه میکرد . خدا بخشیدو فرمان برگشت دادو بردنش به بهشت وقتی فرشته ها علتو پرسیدن خدا گفت بندم به من امید داشتو همش منتظر فرمان بازگشت من بود منم به امیدش بخشیدمش .
نمیدونم این داستان بود یا واقعیت؟؟؟ اما هر چی که بود به من دنیا دنیا امید داد٬امیدی که همه عمرم شد سرمایم تا همیشه بهش تو سخت ترین شرایط اعتماد کنمو امیدمو از دست ندم حتی وقتی که ظاهرا کار تمومه تمومه و قائدتا نباید امیدی بمونه . امید داشتن تو این شرایطه که جواب میده چرا؟؟؟ چون دیگه دقیقا متوجه میشی که این خدا بوده که همه چیو اینقدر شگفت انگیز تغییر داده . اگه اونی که معلممون واسمون تعریف کردو سر کلاس کل بدنم مور مور شد داستان بود ، من اون داستانو واقعیه واقعی تجربه کردم . با همه ذرات وجودم حسش کردم .
گاهی ممکنه آدم تو یه شرایطی قرار بگیره که خیلی زجر بکشه اما فقط خدا میدونه که اون زجر چقدر براش خوبه ؟! من اون سال مریضیه سختی کشیدم روزگار سیاهی رو پشت سر گذاشتم تا مرگ رفتم به سرطان فکر کردم اما همه رو از لطف خدا میدونم چراکه اگه اون روزارو نمیگذروندم به این شناخت از خدا نمیرسیدم تا این درجه امیدم بالا نمیرفت که حتی وقتی کار از کار گذشته هم منتظر باشم .چیزی که کل زندگیم سرمایم شده خیلی جاها به دادم رسیده . واقعا نمیدونم سپاس یه همچین لطفی چی میتونه باشه ؟
از این جریانا بازم داشتم که کم کم مینویسمشون تا هم واسه خودم بمون هم شاید روی یه نفر به اندازه من تاثیر بزاره .
خلاصه مرحله اول کنکورو فقطو فقط به لطف خدا قبول شدم . دلم خیلی روشنو شاد شده بود خیلی دلم قرص بود که یکی اون بالا هست که همه حواسش به منه . فقط باید ازش بخوامو بهش اعتماد کنم . پس ادامه دادمو صبح تا شب قربون صدقش میرفتمو شکرشو میگفتمو التماسش میکردم . خیلی بهش دل بسته بودم . کتابای سالای قبلو آوردم که بخونم اما بیفایده بود حافظم خیلی ضعیف شده بود نمیدونم شاید عوارض داروها بود . برام خیلی عجیب بود چرا یهوئی این مدلی شدم حالا چی کار کنم . خدایا امتحانه؟ بازم لطفش نذاشت ناامید بشم . مرحله دوم کنکورو دادمو روزای سخت انتظار شروع شد . چه انتظار سختی . هم امید داشتم هم میترسیدم شاید خدا بخواد امتحانم کنه . این شد که گاهی شاد بودم گاهی غمگین اما در هر دو حالت با خدا حرف میزدم از ته دلم . حتی موقع کار کردن . فک کن ظرف میشستمو با هاش حرف میزدم اشکام همینجور میومد ولی نمیذاشتم کسی ببینه هی صورتمو میشتم که خیسی چشام مشخص نشه . چه روزای شیرینی هر لحظه یاد خدا بود . شبا همش تو رختخواب التماسشو میکردمو خوابم میبرد . حتی رویا پردازی میکردم که اگه شهرستان قبول بشم اینو میخوام اونو میخوام اینجوری میرم اونجوری میام . همش دوس داشتم شمال قبول بشم . خلاصه فکرم حسابی مشغول بود .
روز موعود رسید تا صبح خوابم نبرد یعنی چی میشد؟؟؟ قبول میشدم یا باید پیش خدا امتحان پس میدادم ؟؟؟ اما ته دلم روشن بود که امسال دانشجوام . دوستم اومد دنبالم رفتیم کلی منتظر موندیم اما روزنامه گیرمون نیومد . رفتیم سراغ اینترنت . با دلشوره اسممونو دادیم . اما با نهایت تاسف هیچ کدوم قبول نشده بودیم اما باور نکردیم بازم رفتیم سراغ روزنامه شاید اشتباه شده باشه . اما تو روزنامه هم اسممون نبود . دوستم حالش خراب شد اما من نه ! اصلا ! باور نمیکردم نتیجه رو . درست نبود . من با اون خدای مهربونم باید قبول میشدم آخه عادله . آخه مهربونه . اون نمیتونه کسیو که اینهمه بهش دل بسته نا امید کنه . بهش گفتم خدایا میدونم که امتحانه تو میخوای ببینی من ازت نا امید میشم یا نه ؟ باید بگم که نه نمیشم تو منو امسال میفرستی دانشگاه مطمئنم . با اینکه هم تو اینترنت دیدم هم تو روزنامه ولی بازم بهت امید دارم . تو اگه بخوای میتونی همین الان اسم منو بزاری تو روزنامه .
ادامه دارد ...
پینوشت :
حالا کو اونهمه خدا خدا ؟؟؟ اونم خدائی که مهربونیو خوبیش حدو مرز نداره و هممون تجربش کردیم . اونم به این واضحی. بارها و بارها . همش شده روز مرگی . فراموش کردم اصل و اساس خلقتو . یادم رفته برای چی اینجام . این روزا این گله ایه که از خودم دارم .
یادمه موقع کنکور مریض شدم بدددددددد ٬ راستش واژه بد اصلا توصیف مناسبی واسه وضعیت اون روزای من نیست ٬ شاید وحشتناک واژه مناسبتری باشه . البته بنظرم بازم یه کم ٬فقط یه کم میتونه شدت بیماری منو برسونه٬ وضعیتم جوری بود که همه فکر میکردن س.ر ط.ان دارم . چقدر مامانو مامان بزرگ گریه کردن چقدر نذر کردن ٬ چقدر کل خانواده جو بدی پیدا کرده بود . مامان تا صبح با من اشک میریخت . گاهی نمیتونستم ناله هامو کنترل کنم تا مامان بیدار نشه یه کوچولو استراحت کنه . الهی بمیرم خیلی اذیتش کردم خیلی غصش دادم . یه شب رفتم تو حیات تا صدای ناله هامو کسی نشنوه نشستم رویه یه صندلی زیر نور ماه بعد با گریه ای که ناشی از شدت درد بود شروع کردم به حرف زدن با خدا . خدایا قراره بمیرم نه؟؟؟ خوب باشه من راضیم اما نذار مامانم اینقدر عذاب بکشه من که باید برم پس زودتر تا نبینم این روزارو که دارم همه رو عذاب میدم . کل خانواده مثل یه آدم رو به موت میومدن دیدنم عمه٬عموها خاله ها . خدایا چه روزائی بود . هر روز با گریه و اصرار من مامان منو ساعت ۸ میذاشت مدرسه تا طفلی میرسید خونه منو میبردن دفتر که زنگ بزنن خونه بیان دنبالم از بس درد داشتمو گریه میکردم . یه بار مدیرمون گفت اگه بازم بیای این دفعه پروندتو میدم زیر بغلت . تا خوب نشدی نیا عزیزمن . فکر خودت نیستی مامانت چه گناهی کرده ؟؟؟
تو اون روزا همه تو جنب و جوش کنکور بودن اما من حتی اجازه امتحانای نهائی رو هم دکتر بهم نمیداد . اولش غصه اونم میخوردم که همه تلاشام داره دود میشه میره هوا ولی خیالم راحت شد وقتی یاد این افتادم که خدا عادله اون زحمات منو گم نمیکنه مگه اینکه زنده نمونم دیگه مطمئن شدم . حالا این در صورتی بود که تو اون روزا حافظم به شدت ضعیف شده بود نمیدونم از چی بود !!!
تو دلم به خدا گفتم خدایا تو عادلی اینو هم شنیدم هم بهش ایمان دارم پس دیگه نگران نیستم توکل به خودت .
اون سال با وجود اون حال بد اون امتحانای سخت اون حافظه ضعیف اصلا هیچ درسیو نیافتادم همه امتحانارم دادم با اون حالم . حتی باور نکردنی تر اینکه مرحله اول کنکورم قبول شدم فک کن اصلا باورم نمیشد من حتی کمتر از یک سوم پاسخ نامه رو جواب دادم . اونسال خیلی کم بچه ها حتی مرحله اولو قبول شدن . منم جز همونا بودم . باور نکردنی بود برای همه اما من همه رو از عدلش میدونستمو یه عالمه اشک ریختم از ذوق حتی شبشم خوابم نمیبرد همش خدایا شکرت خدایا دوستت دارم خدایا دیدم که عادلی دیدم . تو اون روزا همش ساکت بودم اما به ظاهر چون تو دلم دائم با خدا حرف میزدمو التماسش میکردم که امتحانم نکنه تو این مورد و خدای مهربونم کمکم کرد .
خدایا هنوزم یادمه فراموشکارم اما اینو یادم نرفته که همش لطف تو بود .
پینوشت :
این پستو در راستای این نوشتم که خیلی درگیر روزمرگی نشمو خدای مهربونو الطافشو فراموش نکنم .
دوستای عزیزم ببخشید دیر به دیر آپ میکنم . هم سرم شلوغه هم خیلی خبر خاصی نیست همش روزمرگیه . تازه حوصلم واسه نوشتن خیلی کم شده .
اول بگم که روز زنم کادو نگرفتم اونم بخاطر بحرانی بودن اوضاع مالی . اما همسری عزیزم از دو سه روز قبل ازم پرسید چی برات بگیرم . همین برام کافی بود دیگه . اینکه با این وضعیت مالی به فکرم هست کلی برام ارزش داشت . البته یه دسته گل خوشگلو خوش بو همسری بهم داد خوب منم که عاشق گلم .
به مامان خودم وجه نقد دادیم به مامان همسریم یه سینی چای خوشگل. همون چهارشنبه هم بردیم تقدیم مامانا کردیم . منم دو دست پیاله ترشی خوری و یه دست لیوان از گل سرویس آرکوپالم خریدم . همسری گفت بهار بزار بعد بخر اما گفتم نه میترسم بعدا گیرم نیاد دلم بسوزه .
جمعه هم همش به تمیز کاری خونه و پختن آشو آبگوشت گذشت آخه همسری دوس داره اما من نه میخواستم آبگوشتو ببرم خونه مادر شوهر اینا که همسری بهش بچسبه اما چون همسری درس داشت نرفتیم و موندیم خونه برای همین دوباره من کباب تابه ای پختم با برنج .دوس نداشتم آبگوشت بخورم . عوضش کلی تو خونه استراحت کردیمو مثلا همسری درس خوند . کلیم بهمون خوش گذشت .
دیروز با همسری رفتیم بوستان برای انجام یه کار اداری . تو راه از شدت گرما دیگه بیحال شده بودم . همسری اومد ماشینو پارک کنه بریم به کارمون برسیم یه خانم سر به هوا که به شدتم عجله داشت کوبید به ماشینمون در سمت راننده باز نمیشد . همسری وایستاد تا ببینه چی کار باید بکنن من رفتمو کامونو تنهائی انجام دادم برگشتم . خیلی گرمم شده بود همسری گفت بریم بستنی بخوریم گفتم نه دیره بریم خونه باشه بعد . 20 دقیقه ای رسیدیم خونه سریع نمازامونو خوندیم که قضا نشه . منم از صبح تو هوس اون آشی بودم که جمعه پختم . سریع گذاشتم داغ شد جلوی کولر خنک نشستیمو خوردیم . حیف کم بود . البته همسری قرار بود بره بیرون اول میخواستم وقتی رفت کلکشو بکنم که دلم نیومد . چه شکموام !!!
همسری داشت میرفت بیرون گفتم همسری شام چی دلت میخواد دره واحدوباز کرد بوی استانبلی خورد بهش گفت از اینا هی بو کردم دیدم بوی آش خودمونه گفتم بابا این که بوی آش خودمون گفت نه حالا نگو چون چسبیدم به همسری همسریم همون دقیقه آش خورده بود بوی آش میومد . خیلی آشمون خوشمزه بود بازم این هفته میپزم .
همسری رفتو من دست بکار شدم واسه همسری گلم غذائی رو که ویار کرده بپزم . چقدر دوس دارم آشپزیو . اصلا تو دوران مجردی فکرشم نمیکردم اینهمه آشپزیو دوس داشته باشم . احتمالا بخاطر همسر گلیه که دوس دارم . آخه ماشالا همه رو با اشتهای تمام میخوره . آخر سر ی روز دیگه طاقت نیاوردم گفتم همسری بخدا من این قضارو واسه دوشب میپزم یه شبه تمومش میکنی خسته میشم خوب . آخه شکمشم خیلی بزرگ شده بود .
همسری رفتو برگشت من غذارو دم گذاشته بودم دور از چشم همسری به توصیه یکی از دوستان تو مایش دوتا حبه سیر رنده زدم . خیلی خوب شد . اصلا بوی سیر نمیداد اصلا همسری متوجه نشد . هه .
همسری بری بالا بیای پائین من تو غذا سیر میریزمممممم اینو همین امروز بهش گفتم اونم با شوخیو خنده .
شاممون آماده شدو با سالاد شیرازیو ماستو سبزی خوردیم . حیف نمیتونم کل قابلمه رو بخورم . کی این رژیما تموم میشه نمیدونم .
بعد از شام به همسری گفتم همسری دیدی منو دیگه بازم دوس نداری دیدی همه وسایل سفره رو مثل شبای دیگه نبردی ؟
بعد از شام همسری بالشت انداخت روبروی تی ویو گفت بیا . رفتن همانو تا سات 12 خوابیدن همان عین قرص خوابیم واسه هم .
راستی دیشب کل لباسای کمدو ریختم وسط که جمشون کنم وحشت کردم از بس زیاد بودن موند واسه امشب . خدایا من چه جوری وسایلمونو جم کنم با این ساعت کاریمون ؟
.
دوستان عزیزم ٬ مامانای آینده
*** ولادت حضرت زهرا (ع) و روزتون مباااااااااارک ***