**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

روال زندگی

دیروز تا رسیدم خونه ٬ یعنی ساعت ۷.۵ ٬ لباسامو در آوردم و رفتم تو آشپزخونه که واسه شام غذا درست کنم ... چند مورد اومد تو ذهنم واسه شام که دیدم کتلت با برنج از همه راحتتره بنابراین اول برنج خیس کردمو آب برنج گذاشتم گوشتم از تو فریزر درآوردم گذاشتم تو ماکروفر که یخش باز بشه سریع سیب زمینی و پیاز هم رنده کردم البته در اتاق خوابو بستم که صدای رنده همسری رو که از خستگی غش کرده بودو بیدار نکنه اما این دینگ و دینگ ماکروفر بالاخره بیدارش کرد وقتی بیدار شد برنجو دم گذاشته بودم مایه کتلتم آماده بود اما تخم مرغ نداشتیم به همسری گفتم یه چیزی میخوام بهت بگم اگه گفتی چیه ؟؟؟ گفت بگو ببینم چیه گفتم نه حدس بزن آخه قربونش برم من از دلم هر چی رد بشه متوجه میشه فوری گفت چیه تخم مرغ میخوای ؟؟؟ منم طبق معمول گفتم جن داری تو ؟؟؟ آخه یه وقتائی پیش خودم میگم دیدی یه حالتو نمیپرسه امروز که پیشش نیستی ؟؟؟ اما به ۵ دقیقه نمیرسه که زنگ میزنه منم میگم جن داری؟؟؟ میگه چیه حتما داشتی میگفتی این پسره یه زنگ نمیزنه حالمو بپرسه ؟؟؟ منم شاخ در میارم ... یا یه وقتائی دلم میخواد جائی بریم یه چیزی هوس میکنم میبینم میگه بریم فلان جا یا میاد خونه اون چیزی که هوس کردم دستشه ... میگم جن داره ... 

خلاصه همسری خوابالو خوابالو رفت لباس پوشید و رفت تخم مرغ بخره که با ماست و تخم مرغ برگشت ... کتلتارو با هم سرخوندیم ... برنجم دم کشید همسری ماست و خیار درست کرد منم سالاد کاهو ... سفره رو با هم انداختیمو شام خوشمزمونو خوردیم ... بعدش همسری رفت جائی کار داشت منم ظرفامو شستم گازمو تمیز کردم شد ۹.۵ بعدم نماز خوندمو یه کم به خودم رسیدمو گلدونامو آب دادمبعدم  نشستم به فیلم دیدن ... سریال کلانترو داشت میداد یه کم از تنهائیم ترسیدم پاشدم همه برقای خونه رو روشن کردم حتی برقای حموم دستشوئی رو ... زنگ زدم همسری کجائی پس گفت دارم میام خونه ... همسری اومدو من با خیال راحت رفتم خوابیدم . 

خدا این همسریارو برامون حفظ کنه که با بودنشون خیالمون راحت راحته و آرامش داریم . 

راستی انگار دارم جا میفتم تو کار خونه ها دیروز اصلا خونه رو به هم نریختم شام هم پختم به همه کارامم رسیدم خیلی راحتترم بودم . 

راستی امروز هفتمین ماهگرد عروسیمونه ...

نظرات 6 + ارسال نظر
سحر یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 http://www.spbk.persianblog.ir

دقیقا همینطوره آدم کم کم روتین میشه

امیدوارم این روند ادامه داشته باشه

سیندخت یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:47

خوشحالم از اینکه داری راه می افتی و افتادی البته عزیزم...
من اینقدر تنبلم اگه یه چیزی از یه غذایی که بخوام درست کنم توی خونه نباشه قیدشو میزنم!!! بعد که خریدم می درستمش!!

ای سیندختی تنبل ... ولیییییییی ... خوب منم اگه میخواستم خودم برم بخرم همینجوری بود دیگه ... خوشبختانه در این مورد و متاسفانه بصورت کلی من حق خرید یه نمک کوچولو هم ندارمممممممممممم

سحر یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 http://www.spbk.persianblog.ir

چی بگم واله امان از دست این مردا

واقعا امااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان سحر جون

آلما یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:58

شادیت مستدام خانمی

ممنونم عزیزم

ساینا!. دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:28

خد ارو شکر که کارها روی روال افتادن خوب میمنی منم همیشه هرچیز سر جاش میزارم تا خونه بهم نریزه

مرسی ساینا جون ... واقعا خدارو شکر ... داشتم کم میاوردم با این ساعت کاری که به دادم رسید

بهار نبض عشق دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:16 http://www.nabze-eshgh.persianblog.ir

آره آدم جا میفته عروس خانم.
خوبه کم کم را ه افتادی ......تنهایی میترسی ...منم یه وقتایی اینجوری میشم ...البته اون وقتایی که به خودم تلقین میکنم.

خداروشکر که قلق کارا اومده دستم داشتم از پا در میومدم ...
منم مثل خودت بعضی وقتا میترسم که میرم تو فکر و به چییزای ترسناک فک میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد