**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

مهمونی خونه دوست همسری ... پاگشا

 

چهارشنبه رفتیم خونه مادر شوهرینا و شام اونجا موندیم ، جاریم بود و نی نی نازش که الهی من دورش بگردم دل منو برده بود چه جور !!! کلی باهاش بازی کردمو تو بغلم فشارش دادم ٬ اولش قربون صدقش میرفتم غش میکرد از خنده و سرشو میبرد تو بغل مامانش ریسه میرفت جیگرم با اون دو تا دندون کوچولوش ٬ خدا حفظش کنه ... بعد از شام ٬ ساعت 11.5 جاری رو رسوندیم خونشونو رفتیم خونه ٬ یه حالی بودم که نگو ٬ضعف،سردرد و سر گیجه ،با یه لرزش تو قفسه سینم که خیلی اذیتم میکرد ، حالت تهوعم که نگووو ٬نمیدونم یه دفعه ای چم شد ؟؟؟همسری منو برد تو تخت ٬‌از پله هام زیر بغلمو گرفته بود که نیفتم از سر گیجه ... یکی دوتا قرص بهم داد که یادم نیست چی بود ؟؟؟ خوردمو خوابم برد .

 

 پنجشنبه نیومدم شرکت ، همسری گفت بمون استراحت کن و چون نون نداشتیم رفت واسم نون گرفت که صبحانه بخورم ٬ دستش درد نکنه عزیزم ٬همسر که رفت من دو باره رفتم تو تخت و غش کردم تا 11 که با تلفن مامانم بیدار شدمَ ٬‌ بعدم یه کم مانکن شدمو هی مانتو و روسری  و لباسائی که خریده بودیمو میپوشیدمو جلو آئینه نگاه میکردم ٬دیگه خونه رو هم مرتب کردم ٬ کلی لباسم اطو کردم ٬ دوش گرفتم و سشوار کشیدم آخه شب خونه دوست همسری مهمون بودیم

همسری رفت سلمونی موهاشو مرتب کردو اومد ٬ زودی دوش گرفت و لباسامونو پوشیدیم و رفتیم اول یه جعبه شیرینی خریدیم ٬ دوتا رولت هم خریدیمو همونجا خوردیم ٬ البته به پیشنهاد من شکمو البته بعد رفتیم پمپ بنزین ٬خیلی دیر شده بود ساعت 8.5 رسیدیم یعنی یه ساعتی تو ترافیک موندیم .شب خوبی بود به هر دومون خوش گذشت ٬ خونه گرم و صمیمی داشتن ٬ خانم خونه هم خیلی خوش سلیقه بود از چیدمان خونه و وسایلاش خوب مشخص بود٬شامشم حسابی نشون داد که کدبانوی تمام عیاره ٬ ایشالله جبران کنم ٬‌ با خانمای دوستای همسر حرف زدیم و یه کم یخمون باز شد ٬ یه کادو خوشگلم بهمون دادن . ساعت 12.5 برگشتیم خونه و لالا . 

  

 

جمعه هم صبح 10.5 بیدار شدیم تا همسر بره نون بخره ٬ من املت درست کردم و صبحانه مفصلی خوردیم .همسر رفت دانشگاه من موندمو یه دنیا کار که فقط به آشپزخونه رسیدمو ناهار خوشت بادمجون و کدو با گوشت درست کردم فک کنم از وب سیندختی تو ذهنم مونده بود . 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC00976.JPG

همسر 4 اومد ناهارمونو خوردیم و جلوی تی وی در حال تماشای فیلم خوابممون برد٬7.5 بیدار شدیم چای و شیرینی خوردیم و زدیم بیرون و ی کم گشتیم تو پاساژا و مغازه های تو محلمونو برگشتیم خونه یه کم تو سر و کله هم زدیم که یه تفریحی باشه و خوابیدیم ...

                                                                    

 

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 17:09

همیشه خوش باشی عزیزم

اسمتو ننوشتی خانمی
ممنون

سیندخت شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 23:48

وای تو چقدر مهربونی...چرا حالت بد شد؟نکنه باز کم خونی باعثش شد؟
خوب باشی دوستم

لطف داری دوستم ...
نمیدونم چمه ؟؟؟ شاید از اون ویروسس!!!

ساینا!. یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:43

اوه اوه چقدر عکس!.

خوش باشی عزیزم

مرسی گلمممممممممممم
همچنین

مارال یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 19:26 http://www.nedamat.blogfa.com

دوباره سلام...وااااای چقد خوشگلن عکسات دوست من...خیلی خوشم اومد از عکسات نمیدونم چرا...حس میکنم عکسات جون داشتن...موفق باشی مهربون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد