**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

خونه مامانی ... خواهری عزیزم ... تلافی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معده درد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اولین ماه رمضون زندگی مشترکمون ... آبروم رفت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزانه روزانه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهمونی ... کیک ... نون محلی ... گلیم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مرخصی ... نون محلی ... خواب ظهور

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دربند و جمشیدیه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفرنامه 2 ... جواهر ده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفر نامه 1 ... رامسر

 

یکشنبه ساعت 6 بیدار شدم تا کارامو انجام بدمو آماده بشم ... همسریم یه سر به ماشینش زد ... ساعت 8.5 دیگه راهی شدیم ...  البته اولش تو یه ترافیک یک ساعته اوایل جاده مخصوص که افغانیا راه انداخته بودن گیر کردیم ... هوام گرم بود اما خوشحال بودم با مامان اینا میریم سفر ... اول جاده چالوس قرارداشتیم ... کلی تو راه هی تلفن بازی کردیم و یه کم عصبی شدم تا هماهنگ شدیم ... همسریم میگفت میریم سفر تا روحیمون بهتر بشه چرا الکی حرص میخوری و بیخودی عصبی میشی ؟؟؟ ...  ما زودتر رسیدیم سر قرار ... کلی ذوق دادشتم آخه داداشی ته تاقاری( ؟؟؟) هم قرار بود بیاد .

 بدجنس اول گفت مرداد برین منم میام بعد مامان گفت که میگه من نمیام کلی حالم گرفته شد ...  زنگ زدم مغازه و کلی دعواش کردم که باید بیای ... اول گفتی میام دلمو صابون زدم حالا میگی نه اعصابم به هم ریخته ... دیگه دلش سوخت و قبول کرد ... منم کلی قربون صدقه داداش کوچولوم رفتم و کلی ذوق کردم ... گفت باشه میام اما بدوون که خیلی کار دارم و گرفتارم فقط بخاطر تو میام منم گفتم فدای تو داداشی گل کوچولوم بشم الهی ... عزیزمی داداش کوچولو .

یه ده دقیقه ای گذشت تا ماشین بابائی اینام رسید ... از ماشین پیاده شدیمو رفتیم سلام و احوالپرسی ... اون لحظه خیلی حسای قشنگ و خوبی داشتم ... نمیدونم ذوق سفر بود ... یا ذوق همراهی مامان اینا ... یا جوگیر فضا بودم !!! آخه یه جای خیلی سر سبز که باغبونام داشتن گلای تو میدوون و بلوارو آب میدادن نگه داشته بودیم ... خیلی فضای دلباز و قنگی بود خیلی ...

دیگه تو جاده سر سبز راه افتادیم و ازاونجائی که بابائی جوونم از من شکموتره خیلی زود، کمتر از یک ساعت بابا کنار یه باغ نگه داشت که بریم صبحانمونو بخوریم ... خلاصه  تو یکی از این باغهای خانوادگی جاده چالوس صبحانه خوشمزمونو خوردیم ... میدونین دیگه بیرون صبحانه خوردن چه لذتی داره ... اونم چی زیر انبوه درخت اونم اول سفر و کنار همسری مهربون و خانوادت که داداشی کوچیکه هم جزئشه ... بعد از خوردن صبحانه بازم راهی شدیم ... توی راه مدام توقف داشتیم واسه خوردن میوه و یا چای ... دیگه رفتیم تا نمک آبرود ... اونجا تو یه باغ نشستیمو ناهارمونو خوردیم ساعت چند 4 بعدم ی سر رفتیم سمت تله کابین ... خیلی سر سبز و قشنگ بود کلی عکس انداختیم ... چای خوردیم ... چون هوا خیلی شرجی و گرم بود نرفتیم تله کابین که زودتر برسیم رامسر جا گیر بیاریم ... ساعت 6 بود رسیدیم رامسرو رفتیم نزدیک ساحل یه خونه ویلائی اجاره کردیم و مستقر شدیم  ... اول از همه یه چای دم کردیم و خوردیم ... اصلا این چای یه چای دیگه بود انگار فک کن اونهمه توراه باشی ... خسته خسته ... هلاک از گرما ... بیای تو خونه و لباساتو عوض کنی ی آبیم به سر و صورتت بزنی و بشینی جلوی کولر کازی مامانت یه سینی پر لیوان چای بگیره جلوت ... بوش آدمو میکشه ... بگذریم از اینکه من خولمو رنگ آلبالوئیه چای توی لیوان منو به وجد میاره ...

بعدم تا ساعت 8 نشستیم به حرف زدن و یه کم استراحت کردیمو جابجا شدیم ... بعدم آماده شدیمو آدرس یه کبابی خوبو گرفتیمو رفتیم شام کباب خریدیم ... رستوران مظاهری و پسران ... شام خوشمزمونو که خوردیم بازم بساط چای و میوه به راه شد و سریالای تلویزیونو دیدیم ... بعدم تقسیم شدیم یه سری رفتن تو اتاق خوابا یکی دونفرم تو حال خوابیدن ... صبح هم این مامانی خانم طبق عادت ساعت 8 گفت نهه که زودی همه بلند شن و من که میدونستم از جام تکوون نخوردم ... تا 8.5 که رفم دوش گرفتم ... مامان و بابا همیشه میریم شمال ما که خوابیم صبح زود میرن واسه گرفتن نونو وسایل صبحانه ... مامان نیمروهم درست کرد که بینهایت چسبید ...   

بعدم آماده شدیم که بریم سمت دریا اما بابائی مارو برد تا تله کابین رامسر ... وقتی از ماشین پیاده شد منو نگاه میکرد که خوشحالیمو ببینه منم متعجب فدای بابائی گلمم بشم ... آخه تو نمک آبرود گفتم بریم تله کابین اما همسری بخاطر مامان اینا که نمیومدن میگفت نه ... گناه دارن تا ما بریم و برگردیم تو این گرما اذیت میشن ... قربون همسری فهمیدم برم ...  

اول رفتیم تو پارک ساحلی زیر انداز انداختیم که بی جا نمونیم بعدم برگشتیم خونه تا همه وسایلمونو بیاریم آخه مامانی اینا میخواستن برگردن تهران مام میخواستیم بریم سمت جواهر ده ... وقتی برگشتیم با همسری و خواهریو داداشی کوچولو رفتیم سمت تله کابین ... خیلی تله کابین بهمون مزه داد بگذریم که من یه خورده از بلندی میترسیدم ...  ترسیدن منو داداشی کلی باعث شوخی و خنده شد ... نمیدونم چرا فک میکردم تکوون بخورم میفتیم ... کلی عکس و فیلم گرفتم ... اون بالام یه عالمه عکس انداختیم بعدم یه بستنی خوردیمو برگشتیم آخه مامان اینا گناه داشتن تنها بودن هر کاری کردیم نیومدن فک کنم میترسیدن ... اون بالا دیگه خیلی ذوق داشتم آخه واقعا زیبا بود ... منم که بی جنبه و عاشق طبیعت ... خدایا چه کردیا ... همش تو دلم میگفتم خدایا چه کردی ؟؟؟  

برگشتیم همسری رفت وضو بگیره و نماز بخوونه منو خواهریم رفتیم تو یه مغازه صنایع دستی و یه کم خرید کردیم . 

بعدم رفتیم پیش مامان اینا ... همسریم اومد و ناهارمونو خوردیم ... بعد از ناهارم چای و میوه ... آخر سرم رفتیم لبه ساحل و کلی عکس انداختیم ... دیگه مامانی اینا ازمون خداحافظی کردنو برگشتن تهران ...یه کم دلم گرفت از رفتنشون . 

همسری منو برد تا وضو بگیرمو نماز بخوونم ... آخ که مردم از گرما وضو گرفتن با اعمال شاقه بود ... بعدم نماز خوندمو راه افتادیم سمت جواهر ده .  

ادامه دارد

از چهارشنبه تا یکشنبه ( قبل از سفر )

چهارشنبه زنگ زدم حال مادر همسری رو بپرسم گفت شب شام بیاین خونمون و سریع قطع کرد ...  نذاشت حتی نظر همسری رو بپرسم ... بنابراین از خدا خواسته با همسری رفتیم خونه مادر شوهر اینا  آخه تا دیر وقتم شرکت بودم واز شام خبری نبود ... کلی خوشحال بودم که فرداش شرکت نمیرم ... با خیال راحتم تا ساعت 12 اونجا بودیم و بعد از سریال فاصله ها راهی خونمون شدیم .

 پنجشنبه من موندم خونه که به کارام برسم ... کلی آشپزخونه تکونی کردم ... داخل یخچالو کامل ریختم بیرونو تمیز کردم همه قفسه هاشم شستم ... خیلی سخته این یخچال تمیز کردن اما نتیجش خیلی دلچسبه ... اصلا انگار یخچال تمیز به روی آدم لبخند میزنه ...نگین دختره خول شده ها ...

 بعدشم کلی رو کابینتارو تمیز کردمو هی وسایلو جابجا کردم تا مثلا یه کم تغییر بدم اما نشد که نشد ... انگار وسایل در بهترین حالت چیده شده و نمیشه تغییرشون داد ... یه عالمه هم رو یخچالی و تیکه های رو وسایل برقیمو شستم ... نمیدونم چرا دلم نمیاد سرویس آشپزخونه و تیکه های رو لوازم برقیشو جم کنم با وجودی که رنگشون روشنه و زود کثیف میشن ... انگار اونان که آشپزخونمونو مثل آشپزخونه تازه عروس نگه میداره  ... بعد از رسیدن به آشپزخونه نوبت رسیدن به خودم شد ... سی دی ایروبیک گذاشتمو یه ساعتی ورزش کردم کلیم ماسک و روغن زیتونو ...  بعدم یه عالمه  اپیل.یدی کاری ... خلاصه که کلی روز مفیدی بود  ... عصرم با همسری یه سر رفتیم بیرون خیابون اصلی محلمون یه گشتی زدیمو چند تا رو بالشتی خوشگل واسه خودمو مامانم خریدم ... برگشتیم خونه و شامو خوردیمو سریالامونو دیدیم و خوابیدیم .

جمعه صبح هم تا ساعت11خوابیدیم ... وقتی بیدار شدیم  دیگه صبحانه نخوردیم آخه نزدیک لنگ ظهر بود و من دلم ناهار میخواست ...  فقط یه چای دم کردم خوریم ... واسه ناهارمونم کتلت خوشمزه با برنج پزوندم و یه عالمه خوردیم ... وبعد از ناهار بازم تمیز کاری خونه... عصرشم رفتیم خرید از فروشگاه رفاه ...

شنبه هم صبح همسری رفت شرکت منم افتادم به جوون پرده اتاق خوابو زیر پرده آشپزخونه با جاروی و گردگیری اساسی پذیرائی و اتاق خواب ... یه دنیام لباس شستمو اتو کردم واسه یکشنبه که قرار بود بریم سفر ...  بعدم که همسری اومد پردها رو اتو کردم همسری نصبشون کرد انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد این شستن و نصب پرده اتاق خواب واسم شده بود شکستن شاخ غوول آخه تا حالا از این کارای خیلی سخت خونه داری نکرده بودم ... برای عید فقط زیر پردها رو شسته بودم ... واسه شاممون هم ساندویچ مرغ خوشمزه درست کردم ... بعدم با همسری رفتیم واسه خرید میوه و تخمه تو سفرمون ... وقتیم  برگشتیم همسری عزیزم داشت شیشه های آشپز خونه رو مات میکرد تا دید نداشته باشه ... قربونش برم که فقط  منتظر حرف از دهن آدم در بیاد ... آخه به همسری گفته بودم دوست دارم تو روز نور بیرون بیفته تو آشپزخونه ، حیف این روزای پر نور که آدم بزاردشون پشت پرده و نبینه روزای قشنگ خدا رو ... که دیدم عصر که اومد خونه چسب مات کننده گرفته تا زودتر عملیش کنه ... هر چیم میگفتم بزار بریم سفر بیایم بعد گوش نمیداد ... خیلی نگرانش بودم کلی زحمت داشت صبح زودم راهی بودیمو کلی باید  رانندگی میکرد ... دستت درد نکنه همسری عزیزم ...

تا ساعت 2 بیدار بودم دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم  ... لباسامواتو کردم ... چمدوون و ظرف و ظروف و فلاکس و کلمن و ... مثلا میخواستم یه کتلتی کوکوئی بپزم که اصلا وقت نشد و مامانم زحمتشو کشید منم فقط کالباس و نوشابه و یه عالمه میوه شستمو گذاشتم که ببریم تو راه بخوریم ... و دیگه غش کردم از خستگی .