عمر وبلاگ انگار به پایان رسیده... دوره وبلاگ نویسی هم سر اومده! شاید اگه بتونم و همت کنم تو اینستا بنویسم! این رو داشته باشین علی الحساب!

sindokhtane

بیشعوری!

قبلترها کتاب بیشعوری رو دانلود کرده بودم بلکه با گوشی بخونم... توی این روزایی که همه چی شده گوشی و در گوشی... بارها هم خوندم نصفه نیمه تا اواخر حتی! ولی تمرکزی که باید رو نداشتم... من عاشق بوی کتابم و نمی تونم ازش دست بکشم... با این قسمت تکنولوژی نمی تونم کنار بیام... کتاب باید توی دستت باشه، بو بکشیش، توی کتابخونت بهت بخنده... چند روز پیش به آقاهه گفتم بمون خونه پیش گل پسر من برم شهرکتاب... گفت خب ما هم بیایم... گفتم نه لطفا، اجازه بده من با فراغ بال برم بگردم... گفت باشه برو... و من رفتم! هرچند از بعد تولد گل پسر همه چیز من روی حالت تند قرار گرفته، و به نوعی هُلم... و حتی وقتی تنها باشم که خیلی هم کم پیش میاد، همش ذهنم میگه تند باش... ولی با تمرکز بیشتری تونستم بین کتابا قدم بزنم! علت اصلی رفتنم هم کتاب خریدن برای خودم نبود... که چندین روز قبلترش کتابهایی گرفته بودم... گل دختر خواهری توی کاراته کمربند رده بالاتر گرفته بود میخواستم براش کتاب بخرم به عنوان هدیه... و این وسط برای خودم هم توفیق اجباری شد که به «بیشعوری» برسم... هرچند گل پسر نمی ذاره من به هیچ عنوان کار شخصی بکنم و خوابش هم به شدت کمه، ولی همین که می دونم اگه وقتی باشه می تونم بخونم، هرچند لاک پشت وار، برام لذت بخشه... الانم 88 صفحه ای رفتم جلو... کجایی زمانی که تو یه روز یه کتاب قلمبه رو تموم میکردم؟! :) 

خلاصه اینم از احوالات من... بازم یادم رفته بود بنویسم!!! 

 

یعنی میشه من همت کنم و دوباره بنویسم؟

بگو میشه...

چقدر سختم شده نوشتن... 

همیشه از آدمایی که تو یه نقش فرو میرن و بعد نقشای دیگه رو میذارن کنار بدم میومد ولی تو زندگیم برای بار چندم فهمیدم که نباید منع کرد چون سر آدم میاد...

خیلی از خودم ناراحتم که اینقدر حل شدم... 

نه دیگه مینویسم نه مجالی به خودم میدم... فکر میکنم زیادی دارم بازی میکنم...

پسرم دو ساله شد... 

حالا من و نقش اول این روزگارم با هم دنیایی داریم... ولی باید سعی کنم از این جزیره گاهی بیام بیرون...

 

ووووی!!!

فقط خدا میدونه چند بار این صفحه رو باز کردم و چند بار گل پسر اومد و بستش!!!

فک کنم همین یه خط کلا منظورمو برسونه! از اینکه چرا نیستم!و صد البته که اصلا قانع کننده نیست!! چون من می تونم وقتای دیگه این کارو بکنم، نه؟! خب نه!! چون خواب گل پسر ما با بزرگتر شدنش از نصف قبل هم کمتر شده و این یعنی در زمانهایی که لالا کرده یا باید لالا کنم! یا باید به هزار و یک کار دیگه برسم... واقعا همچین روزایی رو حتی تصور هم نمی کردم! منظورم روزاییه که نتونم بنویسم... نتونم از خودم بگم... و صد البته فدای یه تار موش...

باید بگم که در دنیای مادرانگی واکسن هجده ماهگی یه ترس حاده... یه دلشوره عظیم... یادمه وقتی نسیم میخواست واکسن هجده ماهگی نازگل رو بزنه چه استرسی داشت و من درکی ازش نداشتم...

خب باید بگم این واکسن هم از سر رد کردیم... با دو روز تب ممتد جگر گوشه... ولی خب خیالمون راحت شد تا هفت سالگی... ایشالا به امید خدا...

بچه ها زودتر از تصور ما بزرگ میشن...

الان آقا پسر ما به شدت وابسته مامانه، که خب از اول هم بود ولی بیشتر، کم و بیش می تونه منظورشو برسونه، چند روزی هست اسمشو به زبون خودش میگه، یک دو سه هم به همین طریق...

دیگه نمی تونم بنویسم بذار پستش کنم! سه روزه دارم این چند خطو می نویسم!!!!!!!