**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

جشن

چهارشنبه که خیلیییییییییی خوش گذشت ... ساعت ۴ رفتم خونه که آماده بشم واسه شب که با همسری به یه جشن به مناسبت روز زن دعوت بودیم ... به همسری زنگ زدم کی میای بریم گفت دارم راه میفتم ... اما یک ساعت و نیم گذشت و نیومد ... چون ازش دلخور بودم بهش زنگ نزدم که کجائی و چرا دیر کردی اما نگران شده بودم ... بعد از یک ساعتو نیم همسری اومد ... وقتی اومد یه چیزی پشتش قایم کرده بود ... یهوئی یه دسته گل خوشگل اومد جلوی چشام ... وییییییی چه ذوقی کردم ... قهرو دلخوری به کل یادم رفت ... چه روزی شد اونروز کلا حالم عوض شد آخه خیلی دپرس بودم و اصلا حال و حوصله نداشتم حتی واسه مهمونی شب دوست داشتم نرم ... اما یه دفعه با اون دسته گل همسری همه چی عوض شد ... خیلی ذوق کردم خیلی ... کلی گلا و همسری رو بوس بوسی کردم ... خوشحال و سرحا با همسری آماده شدیم و رفتیم جشن ... چه جشنی بود ... عالی و شااااااااد ... بعد از جشنم یه شام عالی و کادو هامون ... خلاصه بینهایت بهمون خوش گذشت ... 

پنجشنبه همسری منو برد که واسم کادو روز زن بخره اما هیچی نپسندیدم و قرار شد تو اولین فرصت بریم بازار و برام یه گردنبند خوشگل بخره ... بعدم یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه مامانی اینا که روز مادرو تبریک بگیم کادورو هم که دو روز قبل گرفته بودیم و داده بودیم ( یه عالمه گل با گلدون ) ... از اونجام رفتیم باز شیرینی گرفتیم با یه پاکت که کادو مادرهمسری روهم ببریم بدیم ( یه تراول ۵۰تومنی ) ... شامم اونجا بودیم ... خواهرشوهریا و جاریم اونجا بودن ...  

جمعه خواهر شوهری ناهار مهمونمون بود ... عصر که مهمونا رفتن همسایمونآش رشته خوشمزه واسمون آورد و برای شام همونو خوردیم ... بعدم یه دوش گرفتیم و رفتیم خونه خواهر همسری که همه اونجا بودن ... خواهر بزرگه و برادر همسری با خوانوادش و مادر شوهری و خواهر شوهری کوچیکه ...  

شنبه همسری کار داشت منو رسوند خونه مامانی اینا و خودش رفت ... آی میچسبه این خونه پدری بعد از ازدواج که نگوووووو ... با مامانیم یه سر رفتیم بیرون خرید و یه عالمه خرید کردیم ... اونم خیلی چسبید ... بعد از ناهار خوشمزه مامان من اینقدر که دوغ خوردم خوابم برد و خواهری بدجنس اومد اینقدر افتاد رومو بوسم کرد و آجی آجی گفت که دیگه بیدار شدم ... با هم واسه شام پیتزا درست کردیم ... که خیلی خوشمزه شد ... همسریم رفته بود خونه درس بخونه ساعت ۱۰ شب اومد شام خوردیم و برگشتیم خونمون ...   

راستی این خواهری جونم یه کادو واسم خریده اینقده خوشگله ... یه سبده تو دسته یه عروسک واسه رومیز آرایشم ... توش پنبه های رنگی ریختم ... دست گل خواهر گلم درد نکنه ...

نظرات 8 + ارسال نظر
سحر دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:43 http://www.spbk.persianblog.ir

پس حسابی خوش گذروندی همیشه به شادی

اوهووووووووووووم ... مرسی خانمی

سیندخت دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:12

خوشحالم بهت خوش گذشته عجیییییییییجم...کادوی بعدا خریدت مبارک...گل گرفتن خیلی حس خوبی به آدم میده مخصوصا از آقای همسر...دست همسریت درد نکنه...بوسینا

ممنون عزیزممممممممممم ... مرسی حالا بزار ببینم میخره یانه ...
گل عالیه عالی ... من یکی رو که ذوق مرگ میکنه ... منم بووووووووووووووووس

سایه دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:13

چطوری برات خصوصی برنم ؟

ممنون دوستم

سپیده (باران عشق) دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 http://sepidehkh10.blogfa.com

خداروشکر که خوش گذشته بهار جونم
دستت هم بابت کادوهات درد نکنه

مرسیییییییییییییییییییییییی دوسته گلم

فیروزه دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:24

خدا رو شکر که شاد شدی با گل همسری ... دستش درد نکنه ...
جشن هم که شاد بوده و حسابی خوش گذشته :)

جات خالی فیروزه جونم ...

فیروزه سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:32

کجایی؟ سرت شلوغه؟! ... عادت کردم هر روز بیام و بخونمت :)

فیروزه جون یه کم حالم خوب نیست ... پیرو اون دلخوری هفته پیش هنوز سر حال نشدم ... حس نوشتن ندارم ... ممکنه جشن برم ٬ همسری گل بهم بده ٬ توجه و مهربونی کنه ٬مهمونی برم ٬ خرید کنم ٬ حالم سر جاش بیاد اما اون خوشیا فقط مال همون لحظس برام ... دوباره برمیگردم به همون بی حسی و ناراحتی که واسم پیش اومده بود ... هنوزم دلخورم ... هنوزم یه کم سردم ... از این حالتم بیزارم ... دوست دارم مثل قبل بشم ... اما انگار یه کم زمان لازم دارم ...شاید یکی دو روز دیگه ... دارم تلاش میکنم بازم مثل قبل سرحال بشم

بهار نبض عشق سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:56

کادوت مبارکه خانمی.چه خوب ...ما که از دست این رژیم هیچی شیرینی ای واسه کسی نبردیم.

مبینا سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:38 http://hamdardbiato.blogsky.com

سلام بهار جونم من چند روزی است که با وبت آشنا شدم خیلی عالی می نویسی خوشحال می شم به منم سر بزنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد