**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

سفر ... قمصر ... کاشان ... نیاسر

 

پنجشنبه خیلی دلم بستنی میخواست به همسری گفتم هوس بستنی کردم ... همسریم رفت یه بستنی میوه ای واسه من گرفت یه شیر پسته هم واسه خودش ، رفتیم پارک کوچه پائینی خونمون و خوردیم... البته من بستنیمو نتونستم نگه دارم تا برسیم و به بهونه اینکه آب میشه تندی نصفشو خوردم تا به شیر پسته همسری هم یه ناخنک بزنم... 

بعدم رفتیم خونه و نمازامونو خوندیم دوباره زدیم بیرون که یه کم خرید کنیم واسه سفر روز جمعمون ، یه زیر انداز حصیری خریدیم با یه ست ظروف مسافرتی ... برگشتیم خونه و من چون ضعف داشتم رفتم استراحت کنم همسری واسه شام املت درست کرد من خوردمو غش کردم ... 

  

جمعه بیدار شدم حس سفر نداشتم اصلا اما چون مهمونی خونه دوست همسری واسه این سفرمون افتاده بود هفته دیگه دلم نیومد نریم ... قرار بود شب شام درست کنم که با خودمون ببریم اما نتونستم ...سریع دوش گرفتم و وسایلو آماده کردم همسری هم گفت گوشت و مرغ ببریم کباب درست کنیم ... عاشق کباب درست کردنه شکموی من ...  

ساعت 8.5 راه افتادیم سر راه نون گرفتیم و چون دیر شده بود تو ماشین صبحانهمونو خوردیم ...ساعت حدود 11.15 بود رسیدیم کاشان و 12 قمصر بودیم ... هنوز گلای باغا غنچه بودن ...وما فقط یکی دوتا از باغای گلو دیدیم ... همه جا گل ریخته بودن و میرفروختن و بوی این گلا مسافرا رو بیهوش میکرد... چقدر عالیه همه جا بوی گل باشه ... 

 قمصر واقعا شهر زیبائیه سبز سبز با خونه های شیرونی به رنگ نارنجی و آبی و البته بوی گل محمدی ... من که محوشو تماشای شهر شده بودم و بوی گل لذت میبردم ...  

رفتیم داخل یکی از کارگاههای گلاب گیری و یه آقائی داشت نحوه گلاب گیری رو سر یه دیگ گلاب توضیح میداد ... خوش بحالشون واقعا ... تو همون کارگاهم گلاب و عرقیات دیگه میفروختن و ما واسه خودمونو مامانامون به عنوان سوغاتی چند تا شیشه خریدیم بعدم رفتیم امامزاده داود تو قمصر و همسری نماز خوند منم رفتم زیارت ... 

از داخل شهر یه ست چای هم خریدیم که خیلی خوشگله ، سفالیه ،سفیده با طرحای آبی... کاش میشد عکسشو بزارم ... تو خیابون که داشتیم رد میشدیم از دور چشمم خورد و با یه عالمه ذوق به همسری گفتم نگه داره بریم بخریمش ... حالا از دور دیدما معلوم نبود چی باشه ... بگذریم که همسر چقدر عصبی میشه جای شلوغ میریم و همش منو میکشید اینور اونور تا به کسی نخورم و کلیم دعوام کرد که حواست نیست و منم حسابی اعصابم به هم ریخت با این رفتارش اما سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم تا نه همسرو ناراحت کنم نه شادیمو خراب کنم... 

همین دیدن این کارای سفالی دستی کنار خیابون، روی اون میز بزرگ و خانم و آقائی که فروشنده این کارای دستی بودن، و مردمی که مشغول خرید ازشون بودن خیلی شادم میکرد ... کاش همسری هم مثل من از دیدن این چیزای ساده و کوچیک شاد میشد و اینهمه خودشو اذیت نمیکرد...کاش ... 

 

 بعد برگشتیم کاشان و رفتیم باغ فین ساعت چند بود 3 ناهارم نخورده بودیم آخه قرار بود بریم نیاسر و انجا ناهار بخوریم ... خیلی شلوغ بود خیابون و نشد ماشینو ببریم تا ورودی باغ ... یه عالمه اتوبوس تور هم اونجا بود و ترافیک و سنگینتر کرده بود ...  

مردم حتی تو پیاده روها هم بساط پیک نیکشونو راه انداخته بودن ... خیلی آفتاب تیزی بود مام نه کلاه داشتیم نه عینکامونو از توماشین آورده بودیم ... خیلی سخت بود بالارفتن از اون خیابون طولانی و شلوغ ...اما سختی شیرینی بود من دوست داشتم ...  

رسیدیم به ورودی باغ ... وای انگار که یه ایران بودو کاشان اینقدر شلوغ بود ... صف بلیط ورودی باغ فینم که دیگه نگو ... بالاخره بلیط گرفتیمو رفتیم داخل باغ ... خیلی شلوغ بود خیلی ... یه گشتی تو باغ خیلی سریع زدیم و چون وقت نداشتیم فقط یه چند تا نقاشی و عکس از شاهای قاجار و امیر کبیر و خواهرش دیدیم ... میگم خواهر شاه ، زن امیر کبیر) خیلی زشت بودا ... بیچاره امیر کبیر ... همسری میگفت چه تحملی داشته این امیر کبیر چقدر زشت بوده زنش (خواهر شاه) ...  

بعدم یه چشمه رو دیدیم تو باغ که مردم سکه پرت میکردن توش اما جریان آب نمیذاشت و برش میگردوند ... اگه همسر نمیگفت چرا سکه پرت میکنن من فک میکردم اونجام امامزادش اینقدر پول و سکه انداخته بودن ... 

حمام فینم دیدیم ... خیلی شلوغ بود ... نمیشد نفس کشید ... خیلیم ترسنک بود سقف کوتاه و پیچ در پیچ ... من مدام همسرو گم میکردم ... یه جاهائی فکر میکردم خروجیه اما بن بست بود و من میترسیدم ... وای خوب که من تو اون دوره نبودم وگرنه سالی یه بارم نمیرفتم حموم ... بالاخره راهو پیدا کردیم اومدیم بیرون و من یه نفس راحت کشیدم ... من از آثار باستانی و تاریخی خیلی خوشم میاد اما این یکی خیلی ترسناک بود ...  

از باغ اومدیم بیرون که سریعتر بریم نیاسر ... اما یه عالمه راه بود تاماشینمون ... تو راه یه فالوده خوردیم تا رسیدیم به جائی که ماشین پارک بود ... 

 

بعدم رفتیم نیاسر که یه آبشار خیلی زیبا داره ... اما نذاشتن با ماشین بریم تا آبشار مام چون خسته بودیم تو یه باغ گل خیلی زیبا که البته هنوز غنچه بود نشستیمواونجا همسر کباب درست کرد و خوردیم... 

 الهی ،این باغدارا چقدر حرص میخوردن آخه بعضی از این مسافرای بی ملاحظه غنچه ها رو میکندن اینام التماس میکرد و بعضا داد و بیداد که تو رو خدا نکنین و کو گوش شنوا ... 

 راستی یه بحث و یه مراسم اشک ریزون هم داشتیم که تنها خاطره تلخ این سفره و بقیش شاد بود ... 

 موقع رفتن دیدیم ماشینا دارن میرن سمت آبشار و راه بازه مام رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت ...آبشار زیبائیه اما بازم شلوغه شلوغ... نمیشد درست راه بری ... یه چند تا عکس و فیلم گرفتیم و اومدیم پائین همسری یه آبمیوه خرید و خوردیم ... ساعت 8 هم حرکت کردیم سمت تهران اما  

 

اینقدر جاده شلوغ و ترافیکی بود یه کمم ماشین جوش آورد که ساعت 12 رسیدیم تهران ... سفر دلچسبی بود هر چند کوتاه ... پ

نظرات 3 + ارسال نظر
سایه شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 http://didarema.pertsianblog.ir

پس یه سفر یه روزه داشتین . این سفرهای یه روزه هرچند ادمو خسته میکنه اما خیلی دلچسبه .

آره سایه جون
خیلی خسته شدیم
اما
خیلی خیلی چسبید

سیندخت شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:11

منم حدود ۱۴ سال پیش رفتم گلابگیری کاشان...منتها نیاسر نرفتم ... خیلی خوبه که رفتین و تجدید قوا کردین در واقعا...همیشه به گردش عزیزم

مرسی دوست عزیزم

فلفل بانو شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 13:51

پس ما خوب کردیم پنجشنبه رفتیم و جمعه ظهر برگشتیم

آره خیلی ... مام میخواستیم همینکارو کنیم اما جور نشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد