**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

روز مرگی شیرین

  چند وقته میخوایم یه لوستر واسه آشپزخونه بخریم از اینائی که سه شاخه ان و رنگی ... البته هنوز نمیدونم چه رنگی میخوام ... همسری که نظر نمیده منم آخر کشیده میشم به سمت رنگ صورتی ... خودم میدونم َ هر چیم بگم نه ایندفعه دیگه صورتی نمیخرم بازم کشیده میشم به سمتش در واقع چشمام برق میزنه وقتی رنگ صورتی رو میبینه ... من رنگ سبز و نارنجیم دوست دارما اما این صورتیه منو کشته مگه ولم میکنه ؟؟؟ ... ولی ... دیروز بالاخره یه لیوان با رنگای نارنجی و سبز خریدم ... خوب ... میدونین چرا ؟؟؟ چون اصلا صورتیشو نداشت و من الان خوشحالم که صورتی نداشته و من سبز و نارنجی خریدم ... یه دستم فنجون خوشگل خریدیم که تا رسیدم خونه هنوز لباسارو در نیاورده دوئیدم تو آشپزخونه تا کتری رو بزارم روی گاز تا بتونم زودتر توش چائی بخورم و ذوق کنم ... حالا ماهی دو سه بار شاید بیشتر هوس چای نکنما ... خیلی واقعا ... با این رفتارای بچه گونه بعضی وقتا حسابی به خودم شک میکنم و از همسری خجالت میکشم ... تازه کلیم بهم میخنده ...

                       

 راستی این پاشنه کفشای من همش کنده میشه یعنی مدام در حال زمین خوردنم ... هفته ای حداقل دوبار یا میخورم زمین یا پام پیچ میخوره یا رو پله ها سر میخورم یه جوری که از پله دیگه میترسم ... همش فکر میکنم الانه که سر بخورم ... ترسم اینقدر زیاد شده که هر وقت میبینم کسی از پله ها داره میره پائین میگم تو رو خدا مواظب باش نیفتی ... بعضیام میخندن و میگن فک کردی همه مثل خودتن ... به همسری میگم سرت کلا رفت باید منو قبل از ازدواج هم پیش ارتوپد میبردی چک میکرد هم روانشناس ... آخه این ترسای بیخودی من هم خودمو کلافه کرده هم همسری رو ...  از چی میتونه باشه این همه ترس الکی ... از کنارمم رد بشه نبینمش دلم هری میریزه میگم ترسیدم ... هر فیلمی میزاره میگم من نمیتونم ببینم خوابشو میبینم سکته میکنم ... البته از اول اینجوری نبودما چند سالی میشه این مدلی شدم ... ارتوپدم که میدونین واسه چی میگم دیگه ... الان دو جفت کفش دارم تو ماشین که پاشنه هاشون کنده شده تو این دو سه هفته گذاشتیم ببریم بدیم واسم درستشون کنن ... پاشنه که میگم سه سانتیه ها ... 

 

بعد از یه کم خیابون گردی و دیدن مغازه ها اومدیم خونه و چون شام داشتیم خیالم راحت بود ...  خونه هم تقریبا مرتب بود ... به همسری گفتم یه فیلم بزار ببینیم آخه همیشه میگه تو همش ورج و ورجه میکنی بیا بشین یه فیلم ببینیم میگه اگه میشینی و از جات تکون نمیخوری یه فیلم بزارم ببینیم منم هی میگم کار دارم ٬ میبینم از تو آشپزخونه دیگه ... اونم که مجبوره بیچاره قبول میکنه اما میگه بهم نمیچسبه ... به همسری گفتم یکی از دوستام میگه این فیلم آواتا قشنگه بخر ببینیم گفت خریدم به هوای اینکه تو دوست نداری نمیزارمش حالا میای ببینیم ؟؟؟ گفتم بله ... بعد فیلمو گذاشت منم نشستم کنارش اما من مگه میتونم بشینم و تکون نخورم میمیرم که ... بنابراین جلوی تی وی و کنار همسری مشغول حرکات ورزشی شدم که موقع شام عذاب وجدان نگیرم ... واقعا فیلم جالبی بود خوشم اومد تا وسطاش بیشتر ندیدیما چون سریال کلانتر داشت قراره امشب باقیشو ببینیم ... شامو آوردم خوردیمو همسری رو مجبور کردم که ساعت ۱۲ بخوابیم بقیه فیلم بمونه واسه امشب ... 

 اینم عکس لیوانم و ... 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC00978.JPG

نظرات 8 + ارسال نظر
سایه یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:41 http://didarema.persianblog.ir

فیلم قشنگیه حتما بقیشو ببینید

حتما خودمم خیلی خوشم اومد
ممنون از پیشنهادت سایه

سیندخت یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:34

ای دختر شیطون...خوبه خب اینجوری هستی رنگ روح زندگی می پاشی به خونه زندگیتون عزیزم...
بقیشو ببینیدا...قشنگه...
یه چیزی...دختر جان همه کفشها که ایراد ندارن! ببین تو چه جوری راه میری!!!!!!!!!!!!!!!!‌:)

حتما میبینم
میخوام دوباره هم ببینم
راستش یه کم سر به هوام یه کمم از پله ترسیدم
تازه
گفتم که باید منو به یه ارتوپد نشون بدن مشکل راه رفتن دارم فک کنم ٬ شایدم...
خدائی نکرده پاهام کجن و مشکل دارن هی به همسری میگم باید قبل از ازدواج منو میبردی به ارتپد نشون میدادیا

سیندخت یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:44

اوا...اینقدر جلوی این مردا از خودت عیب و ایراد در نیار! دهه! کی میخوای این چیزا رو یاد بگیری دختر؟ از امروز هی بگو من خوبم کفشا بدن! بعدم یه کم سر به هواییتو درست کن...هر چند منم یه زمانی دخترک حواس پرت بودم و هنوزشم هستم...من عاشق این خصلتام!!!!

آره ها نکنه بره یه زن دیگه بگیره ... باشه دیگه نمیگم ...آخه میگم خودم بگم بهتره تا همسری بگه و بهم بر بخوره ...
ولی خودمونیم یادم میاد دو تا کفش که پاشنه هاشون تو این دو سه هفته کنده شده زیر صندلی تو ماشینه خندم میگیره ...
تازه این حواس پرتی به جائی رسیده که جدیدا جای گلماتم اشتباه میگم
مثلا اون روزی مامان همسری یه گلدون خوشگل بهمون داد اومدم بگم مامانت چه گلدون خوشگلی بهمون داد
گفتم
گلدونت چه مامان خوشگلی داده ها
فک کن یه ساعت این همسری منو مسخره کرد و خندید تازه گفت به همه هم میگه
منو میگی حرفی برای گفتن نداشتم
ساکت و سر بزیر
والبته خودمم خندم گرفته بودا اما نمیخواستم بخندم که مثلا اتفاقی نیفتاده که
که نشد
آخر خودمم خندم گرفت

sepideh یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 13:01 http://lahzehayesepid.blogsky.com/


سلام گل دختر ...

حالت خوبه؟!

تموم پست‌های وبلاگت رو خوندم ...

خیلی جالب و هیجان‌انگیز بود ...

از بس نوشته‌هات رو دوست داشتم لینکت کردم.

مواظب خودت باش با کفشا، منم خیلی با کفش پاشنه بلند مشکل دارم : دی

موفق باشی دوست جوون

لطف داری عزیزم

سیندخت یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 14:55

از دست تو...اینقدر خندیدم که نزدیک بود خفه شم! آخه داشتم مثلا ناهار میخوردم!!!‌ای دختر...آره نگو...در مورد بعضی مسائل مردا اصلا به ذهنشونم نمی رسه اونچیزی که ما فکر میکنیم...یکی رو میشناسم هی فیلم می دید میگفت این زنای خارجی چه جوری پاهاشون اینقدر برق می زنه...چرا مال من نمی زنه؟ چرا فلان و بهمان...شوهرش اوایل هی بهش میگفت اینا روغن می زنن...اینکارو میکنن...هی می گفت تو چرا خودتو اذیت میکنی اینا مصنوعین...اینقدر این گفت که حالا شوهرش راه میره هی میگه تو هم مثل اینا باش خب...ببین چی کار میکنن!!! فک کن...ما زنا باید همیشه خودمونو در نظر شوشوا بالا جلوه بدیم...اگه اشکالی می بینیم در خفا خودمون بهش بپردازیم...اوکی دوستم؟ اوکی بهاری؟ خیلی دوستمی...

خدا نکنه ... نوش جونت حواستم جم کن خانمی ...
اوکییییییییییییییییییییییییییییی سیندختی جون سعی میکنم همینجوری باشم
اما سیندختی از این حرفا و کارا من زیاد انجام میدم
یه بارم همسری رفته بود بیرون
زنگ زد که مثلا من درو باز کنم چادر سر کردم عینه دو طبقه رو رفتم پائین و درو براش باز کردم جای اینکه آیفونو بزنم
فک کن همسر تا درو باز کردمو منو دید دور از جونش ترکید از خنده ولی بیچاره واسه اینکه من ناراحت نشمگفت اجازه میدی بخندم؟؟؟


چند باریم هست هی میخوام بگم پنجره رو ببند یا باز کن میگم پنجره رو خاموش کن یا روشن کن
آلزایمر گرفتم آیا ؟؟؟


یه بار دیگه هم اومدم بگم بزار من برم قاشقامو بشورم بیایم ناهار بخوریم گفتم بزار من برم جورابامو بشورم بیام ناهار بخوریم
وااااااااااااااااااااااااااااااای
نمیدونی همش شدم خرابکاری
نمیدونم چم شده
عاشق شدم شاید هان؟؟؟

خلاصه که آبروم رفته ها... فقط من کار کنم و حرف بزنم همسری بخنده همین دیگه ... یه سوتیم نمیده تلافیش در بیاد
خیلی حواسش جمعه
تلافی میکنم

سیندخت یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 14:57

لیوان گوگولیتم مبارک...نازه...
ببین بهاری این که کنار لیوانته شیار داره...من از اینا میخوام!!! اسمشون چیه؟!

ممنونم عزیزم
نمیدونم سیندخت جونم اسمش چیه اما تو شهروند با یه سری وسایل دیگه بود نوشته بود وسایل سفره آرائی ...
قابلتو نداره عزیزم مال تو ... بفرستم واست؟ بی تعارف

سیندخت یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 17:49

ای از دست تو...ببین بهار این قدر خندیدم وقتی چادرتو سرکردی رفتی پایین که معدم درد گرفت...وای خدا کارای تو آخر بامزگیه دختر...همسرت کیف میکنه از داشتن تو...این چیزا که بد نیست...همش باعث منحصر به فرد بودن تو پیش همسرته...اینا نمکته...اینا مشکلی نیست...حذفشون نکن...نذار قاعده مند بشه زندگیت...همینجوری قشنگه...همینطوری...بمون همینجور

لطف داری دوستم ...
ولی بخاطر همین کاراست که میگم سر به هوام دیگه ...

سیندخت یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 17:49

درمورد اون وسیله هم...مرسی دوستم لطف داری...باید یه سری وسیله سبزی آرایی بخرم...مرسی که گفتی

اگه از این که اسمش نمیدونم چیه ... پیدا نکردی بگو واست بگیرم ... اومدیم اونطرفا بهت میرسونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد