صفحه ورد مدتیه که رو سیستمم بازه... از صبح دارم به این فکر می کنم که چطور می شه این محبت ها رو جبران کرد... چطور کلمه ها رو پشت هم بذارم تا بتونم بگم که مرسی از احوال پرسیاتون... مرسی که این مدت نبودنم باعث نبودنت نشد... مسلمه که نمی تونم... فقط می خوام که یه روزی بتونم همونقدری که برام مهربونید، واسه تون دوستی کنم...
یه هفته ای می شه که پروژه مون کلید خورده ولی ... آدم وقتی یه مدت نیست و بعدش می یاد انگار غریبی می کنه با این صفحات ... انگار که حرف کم می یاری... انگار اون کدهای کلامی که بین خودت و دوستات بود رو گم کرده باشی... مهم نیست... حرف واسه گفتن زیاده...
تو این مدت گهگداری میون کارام می خوندمتون... بیشتر وقتا با لبخند صفحه هاتون رو باز می کردم، به یاد گذشته های نه چندان دوری که این صفحه ها پر بود از انرژی مثبت و حرفای خوب... و هر بار سردرگم تر می شدم که چرا این آخر سالی اینقدر اتفاقای جور و واجور ناجور داره پیش می یاد... که چرا این صفحه ها حتی اگه یه روکش از مثبت نگری هم داشته باشه باز ته تهش یه تلخی حس می شه... شاید اگر قرار باشه این آخر سالی امسال همه مون به رسم سالهای گذشته بخوایم یه مرور داشته باشیم به سالی که گذشت، ... ولش کن بهتره که نگم...
اما می خوام بگم دخملی گلم دردت دردیه که یه روزی با همه وجودم حسش کردم... شاید نه اون روزی که پدرم رو از دست دادم اما روزی که دانشگاه قبول شدم... روزی که خانواده همسرم اومدن برای خواستگاری... روزی که عروس شدم ... و تمام روزایی که پدر و دخترهایی رو دیدم که با هم مهربون بودن... صمیمی بودن ... تمام روزهایی که پدرهایی رو دیدم که حمایت گر بودن... یه چیزی تو وجودم شکست... ولی این چینی ترک خورده رو وجود نازنین مادری بند می زد که از وجودش برام مایه می ذاشت... همسری که سعی می کرد قدر تمام حمایتهای مردونه ای که از بچگی نبودش رو حس کردم، ازم مراقبت کنه و برادرایی که به سهم خودشون همیشه خواستن آرامش رو مهمون دلم کنن... تمام آدمای دیگه ای که خواستن زندگیم رو قشنگ تر کنن... از روز عروسی من فقط لحظه ای که می خواستم بله رو بگم و تو جمله "با اجازه ... مادرم و برادرام بله"، جای خالی پدرم قلبمو چنگ زد، مردم و زنده شدم... اما نخواستم با این تجربه تلخ تمام شیرینی هایی که دوست داشتنی ترین آدمای زندگیم برام می خواستن بسازن رو ندید بگیرم...
نمی دونم عزیزم آدما با هم متفاوتن... دیدگاه من و تو شاید خیلی با هم فرق داشته باشه... ولی من فکر می کنم بودن در لحظه، گرفتن حس اون لحظه و داشته ها و اون آدمایی که هستن هنوز، به هیچ وجه پشت کردن به یاد و خاطره اون عزیزی که دیگه بینمون نیست، نمی تونه باشه... احساس من اینه که اگر تو بتونی این غمو پشت سر بذاری پدرت خیلی آسوده تر و آروم تره... و تو تک تک روزهایی که گذشت و تمام روزهایی که قراره بیاد آرزو می کنم ای کاش زودتر به این باور برسی...
نانازی عزیزم...مطمئنم که حال پدرت خیلی زود خوب می شه... عمیقا این باور رو دارم روحیه فوق العاده ای که تو و مادرت و خرسی و بقیه بستگان نزدیکتون دارید، به پدرت منتقل می شه و مطمئنا بهش کمک می کنه این بیماری رو پشت سر بذاره... تو تمام این روزا با هر بار خوندن وبلاگت بهت آفرین گفتم عزیزدلم...
مموشی جونم... هیچی به ذهنم نمی رسه که بگم جز اینکه تو این یکی دوسالی که شناختمت به این باور رسیدم که تمام تلاشت رو واسه رابطه ات کردی... بدون تعارف، اغراق یا تملق می خوام بهت بگم تا حالا آدمی رو ندیده بودم که اینطوری واسه عشقش بجنگه و از جون و دل مایه بذاره... مطمئنم الان و امروز بهترین راه حل رو انتخاب کردی... بسپر به خود خدا و دیگه اصراری رو هیچی نداشته باش گلم... شک ندارم بهترین راهو جلو پات می ذاره و اون راه هر چی که باشه واسه ات آسونش می کنه...
شقایق... همه گفتنی ها رو خودت به خودت می گی... من چی دارم بهت بگم جز اینکه تو این مدتی که شناختمت واقعا به این باور رسیدم که اون قلب بلوری، لیاقت تجربه بهترین روزها، تجربه و حسهای دنیا رو داره....
و پریناز عزیز... تلخ با هم آشنا شدیم اما با خوندنت، با دیدن صداقت عجیبت و روح لطیفت، دیدن آرامش و روزهای روشنت یه جورایی شد آرزوم...
همه تون، تک تکتون عزیزید برام... امسال یه جورایی سال سنگینی بود برامون... از خدا می خوام سال آینده همگی بشیم شادترین دخترای روی زمین...
می یام... دیگه زود زود... الان هول اینو دارم که زودتر بیام و یه عرض ادبی بکنم...