آفتاب مهربانی

بهم می گه تو کی می خوای عادت کنی به صبح زود بیدار شدن تنبل خانوم؟ .... می گه فکر کنم تو صبح روز بازنشستگی تم که از خواب بیدار شی، بازم با ناله باشه... راست می گه ... اما پشت این ناله ها یه حس لطیف و خاص و روشنیه که فقط خودم می شناسمش... خودم می فهممش... و اونقدر شیرین و دلنوازه که اگه نه بکر ترین، اما یکی از ناب ترین های عالمه...

تمام دلخوشی من، بین اینهمه صبر و تلاش و دوندگی، اینه که هر صبح اولین تصویر حک شده توی دنیای کوچیکم، صورت تو باشه و آخرین هم تو... همون تلفن های کوتاه، وسط تمام روزمرگی های دنیا، همون چند تا جمله و احوال پرسی وسط روز، همون اس ام اس ها، می شه همه دلخوشی من تو این روزهای شلوغ... و لبخندت که تمام این زمستون رو گرم می کنه وقتی به روم می تابه ...

انگار تو زندگیمون زلزله اومده، بسکه شلوغ شده و پرهیاهو... و تموم شادی من به اینه که وسط اینهمه به هم ریختگی، اونی که سر جاشه وجد و ذوق زدگیامونه موقع تماشای فیلم و عکسای یادگاریمون...  

دچار یه احساس ضد و نقیضم... یه شتاب زدگی غیرقابل تصور، یه  مسابقه دائمی که انگار با زمان دارم در مورد تمام اون اتفاقایی که الان وقتشه، اما کمتر مجالی براش پیش می یاد ... تفریح... سفر... تجربه... پیشرفت ...رفت و آمد  با اونائی که دوستشون دارم.. بچه... !!! و یه رخوت  باورنکردنی که دلم می خواد زمان همینجا متوقف شه ... یه حسی که بهم می گه بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین! یه حسی که می گه هی رفیق کجا؟ و تنها راه فرارم از این پارادوکس اینه که بشینم کنارت و ازشون حرف بزنم و بگم و بگم و بگم تا گریه ام بگیره و بگم و باز بگم و بگم تا به خنده بیفتم... خنده ای که می گه هیچی رو تو این دنیا جدی نگیر... کائنات مواظبته... همسرت مواظبته... و تمام اینها گذراست... کافیه این مرحله گذر رو با تمام شرایط و خصیصه هاش بپذیری... وقتی بپذیریش می تونی باهاش کنار بیای...

تصاویر سه بعدی زندگی ما آدما

تصاویر سه بعدی رو دیدید؟ یا این نقاشی هایی که اولش فقط توش شکل اصلی رو می بینی، اما وقتی دقیق تر می شی هر جزئش یه تصویر کامله؟ چقدر این نقاشی ها شبیه زندگی ما آدماست... اینطور نیست؟ مثل یه روز سگی که توش یه تلفن، یه پست دلنشین از یه دوست، یه دوست دارم شنیدن یا یه همدردی از ته دل، یه رنگ و بوی دیگه ای بهش داده باشه... شب که می ری تو رختخوابت، وقتی داری به روزی که پشت سر گذاشتی فکر می کنی، شاید اگه خوب دقت نکنی اون تلفن یا پست ، جمله یا صمیمیت به چشمت نیاد و روز سگیت، گره بخوره به یه شب سگی و فرداش هم منتظر لحظات مشابهی باشی... اما اگه اون تصویرای چزئی رو بچسبونی به هم، اونوقته که نه آغوش گرم همسرت رو از دست می دی و نه نفس عمیقی رو که فردا صبحش، وقتی در خونه رو کشیدی و وارد کوچه شدی رو لبت قراره بشینه و با خودت بگی... هی ... امروز روز منه...

کی بود یه بار راجع به نقطه چین ها نوشته بود؟ نقطه چین واسه من، مثل حرف زدن با نگاهه...مثل میمیک صورت... انگار جمله هام یه طورایی کامل نمی شه بدون نقطه چین... نقطه چین اینطوریه واسه ام که انگار جای خالی تمام کلمات جاافتاده رو پر می کنه... اونوقتی که نمی تونی تمام احساست رو با کلمه ها بگی... گرچه هنوزم "می میرم براش مننننننن"... گرچا امروز خیلی بیشتر از روز اولی که این وبلاگ به دنیا اومد، دیوونه شم... گرچه هرلحظه که از زندگیمون گذشت بیشتر خوشحال و خوشحال تر شدم از داشتنش... اما می خوام اسم این وبلاگ رو عوض کنم... ممنون می شم اگه تو لینکاتون تغییرش بدید... نظرتون راجع به "نقطه چین های عاطفه "چیه؟ اگه یه روزی من نبودم و این وبلاگ بود دوست دارم بدونید و بدونی شاهینم که این "نقطه چین های عاطفه" تا ابد داره می گه "می میرم برات منننننننننن"

نگاههای کد شده + پی نوشت

با گذشتن هر روز و هر ساعت و هر لحظه، هر آدمی رو که کنارمون داشته باشیم، انگار که شناختمون داره ازش بیشتر و بیشتر شکل می گیره... این آدم می تونه یه همکار، یه دوست، یه شریک، یه همسر یا هر کس دیگه ای باشه... شناختی هم که پیدا می کنیم می تونه خیلی سطحی یا فوق العاده عمیق باشه...

اصلا فکر کنم کیفیت زندگی ما تا حد زیادی وابسته است به این شناخت هایی که پیدا می کنیم ... و اینکه چقدر بپذیریمشون... چقدر آدمهای دور و برمون رو تو همون چهارچوبی که هستن بپذیریم و باور کنیم و نخوایم چیزی رو مطابق میل خودمون تغییر بدیم، آدمی رو عوض کنیم و دائم پیش خودمون تکرار کنیم فلانی هیچی نمی فهمه و چرا اینطوریه و فلان اخلاق بد رو داره و الی آخر... می دونید... اینو از صمیم قلب باور دارم که دائم بالا پائین کردن رفتار آدما و گارد گرفتن علیهشون و برچسب های مختلف بهشون چسبوندن بیشتر از هر کس به خود ما لطمه می زنه و دچار تنش های جور و واجور می کندمون...

نمونه اش... همین بگو مگوهای زن و شوهری خودمون... اینکه گاهی می خوایم طرف رو به زور بکنیم شبیه آرزوهامون... یقینا گاهی هر کدوم از ما ها تا ته ته خط لج و لجبازی هم پیش رفتیم و فقط خدا می دونه چقدر احساس یاس و ناامیدی بهمون دست داده... ولی!!! ... یه روش قشنگ می شناسم که می تونه زندگی رو بهشت کنه... آدمای زندگیت رو همونطور که هستن بپذیر ... وقتی با این باور جلو می ریم که خدا به همه آدما، ضمیری پاک و دوست داشتنی داده، همه سوء تفاهم ها یه رنگ دیگه ای می گیره... بذار تمام دنیا بیان و بهت برچسب سادگی بزنن!!!... از کیفیت زندگی خودمون مگه چیزی مهم تر هم هست؟ فکر کنم قشنگ ترین احساس دنیا این باشه که ته یه ماجرا بتونی سرت رو بالا بگیری که جواب یه رفتار اشتباه رو، با اشتباه ندادی... البته که با خودمم هستم...

اینا رو گفتم که اصلا یه چیز دیگه بگم... رو رفتارای خودم و شاهین دقیق شدم... یه چیز جالب کشف کردم... اینکه چقدر روزانه ما با نگاه با هم حرف می زنیم... و چقدر حرف زدن از این مسیر دلنشین و شور انگیزه... حتی اگه در این حد باشه که تو یه مغازه وقتی تو رو در بایستی فروشنده مونده باشم، به همسرم نگاه کنم و اون بلافاصله از فروشنده عذرخواهی کنه و بگه مثل اینکه خانومم خوشش نیومده...

* نمی دونید چقدر معذبم از اینکه اینقدر کم رنگم... ننوشتن و نبودنم کنارتون مثل یه بار سنگین، دائم رو دوشم سنگینی می کنه... یکی دو بار به سرم زد که بیام و یه تابلوی closed بزنم رو سر در این خونه و خلاص ... اما یاد احساسی افتادم که وقتی چند نفری از دوستا این کارو کردن بهم دست داد... نمی تونم از دستتون بدم... واقعا نمی تونم.... آرزوم اون روزائیه که ازتون با خبر و تو تمام لحظات کنارتون بودم... بی من و با من، یا با من نصفه و نیمه، لحظه هاتون پر از رنگ و نور

* یه نگرانی و ترس خیلی بزرگ مدتهاست که باهامه... یه نگرانی مربوط به سلامتیم... یه ترس که مربوط به آینده می شه.... این نگرانی اینقدر بزرگه که جرات مداوا رو هم ازم می گیره... می شه لطفا برام دعا کنید که اون چیزی که تو ذهنمه نباشه؟

* بالاخره خونه خریدیم... چقدر رویایی... خونه مون، گرچه کوچیک و نقلی، اما خیلی شبیه اون چیزیه که تو ذهنم بود.... حس خیلی خوبی بهم می ده اینکه همه چیز از صفر برامون شروع شد و الان اینجاست... در مورد آینده خیلی امیدوارم می کنه...

* چند روز پیش از اداره برگشتم خونه، خسته بودما... دلمم می خواست بخوابم... اما ویرم گرفته بودم خونه رو تغییر دکوراسیون بدم... فکر کن نزدیک 4 ساعت کار مداوم فیزیکی کردم. دی: اما باورتون نمی شه بعد اینکه تموم شد و رفتم از تو آشپزخونه اتاقو نگاه کردم چقدررررررر احساس خوبی بهم دست داد... احساس یه قهرمان... دی: جدا از شوخی این تغییرها تو محیط زندگیمون خیلی تاثیر بزرگی تو روحیه داره هاااا

پی نوشت: مرسی دوستای گلم از تبریکاتون. اما واقعیت اینه که ما نمی ریم تو اون خونه... رهنش باید بدیم... آخه پول کم داشتیم. دی:

خاطرات طلایی

قشنگ ترین خاطره های دنیا، اونائین که مثل ستاره تو آسمون ذهن آدم چشمک می زنن... اونایی که تا همیشه زندگی این حسو بهشون داری که بخوای دستت رو دراز کنی و از باغ خاطراتت بچینیشون و با داشتنشون، از اینکه داریشون، تا ته ته لذت جلو بری...

 

مرسی به خاطر اینکه تمام این خاطره ها رو مهمون دلم کردید...  

http://www.pic.iran-forum.ir/images/7u040q1h6q4ulbsr48r.jpg

 

 http://www.pic.iran-forum.ir/images/18255tx2e5btr7pw7ij.jpg

 

http://www.pic.iran-forum.ir/images/g0odzaudbjxifnylq4fs.jpg (بهش می گم عمه مگه من بیست و یه سالمه؟ خودشو جمع و جور می کنه و با خجالت می گه: خوب امسال می ری تو بیست و یک دیگه... )

یه لحظه اینی که می گم رو تصور کن

از راه رسیدی...

یه دوش ملایم ...

شامپو با اسانس هلو...

پنجره باز...

رقص باد لابلای چین چینای پرده...

اتاق نیمه تاریک...

طنازی سایه نور شمع روی دیوار...

حرکت کج و معوج دود عود با عطر نارگیل منحصر به فردش ...

فنجون چایی که دقیقه هاست تو دستات جا خوش کرده ...

پاهاییکه درازشون کردی رو میز روبرو و بدنی که بی دغدغه لمیده ...

سکوت و سکوت و سکوت...

سالهای سال جوونی که تو دلت تلنباره و داره بهت چشمک می زنه که هی با توام...

و تمام اون اطمینانی که تو دلت جمعه...

آخ که چقدر عاشق زندگی کردن در لحظه ام...

اصلا از روزی که این سبک جالب بهم معرفی شد... سبک زندگی کردن در لحظه رو می گم ُ...... انگار رنگای دنیا یه مرتبه شد هزار برابر...

نوروز مبارک باد...

بهترین روزها،

زیباترین خاطرات،

خوشترین اوقات،

عاشقانه ترین ثانیه ها،

آروم ترین دقایق دنیا،

چیزیه که آرزومه واسه خودم، خانواده ام، دوستام، و تمام اون آدمایی که یه گوشه از قلبم مال اوناست...

دوستای گلم پیشاپیش همه زیبایی هایی که در سال آینده در انتظارتونه مبارک...

اون زمستونی که تو دلم بهار آذین می بستن...

آنو برام کامنت گذاشته بود "گیتی نمی خوای بهاری بشی؟"

به کامنتش فکر می کنم ... به اینکه از وقتی یادمه هیچ سالی نبوده که اینقدر بی قرار باشم واسه بهار... به اینکه خونه تکونی امسال یه معنی دیگه ای داشت واسه ام... یه طور دیگه ای دلم می خواست برق بندازم در و دیوار و وسیله هارو... انگار که این بار جز چشمم، روحم و دلمم نیاز داشت به این تغییر، به این تمیزیا... به این هیاهو ... آره امسال خیلی هیجان زده ام برای رسیدن روزای نو... خیلی...

هر سال همچین روزایی همه مون یه جمع بندی داشتیم از سالی که گذشت... اگه بخوام امسالو تو چند تا کلمه بگم... کلمه های خیلی شیرینی نیست... بدوبدو... خستگی.. انتظار... اینا چیزائین که در آینده اگر بخوام یادی از 89 کنم می یاد تو ذهنم...

اما این ظاهر تلخ، مغز شیرینی توشه... دوست دارم به چشم یه نقطه عطف بهش نگاه کنم... گرچه سال سختی بود، ولی به دلمه که نتایجش در آینده برای هردومون خیلی درخشانه... خیلی خیلی درخشان...

شما حرفای نگفته با شریک زندگیتون دارید؟ امسال برای من یه سال پر از حرفای نگفته بود... پر از اعترافهای به زبون نیومده... اعترافایی که یه گوشه از قلبمو همیشه داشت تو خودش می فشرد ولی ابرازش ... شاید الان بهترین فرصت باشه تا به خاطر تمام کم کاریام ازش عذرخواهی کنم... به خاطر تمام شبایی که غذای حاضری خوردیم و تمام روزهایی که به هم ریختگی خونه رو تحمل کرد... تمام روزایی که خسته بودم و بی حرف دراز می کشیدم رو کاناپه و نمی فهمیدم فاصله دنیای خواب و بیداری رو کی تموم کردم... تمام روزای بی آرایشیم... یا بی حوصلگیم... و ممنونم ازت که ثابت کردی رفیق راهی همسر...تمام دلگرمی هایی که تو این مسیر بهم دادیه که باعث شده هدفام برای سال بعد بیشتر و بیشتر رو قشنگ کردن زندگیمون تمرکز داشته باشه... می خوام سال بعد رو احساس یه زن واقعی و خونه دار بودن تمرکز کنم... شاید هدف مسخره ای به نظر بیاد ولی خودم دوستش دارم...دوست دارم به این فکر کنم که قراره همیشه خدا خونه مون تمیز باشه و این عادت احمقانه کل هفته رو بی خیال بودن و جمعه خودکشون کردن برای تمیزکاری رو از سرم بندازم... دوست دارم به این فکر کنم که مثل یه زن سنتی نذارم آب تو دل همسرم تکون بخوره از جهت هر چیزی که مربوط به خونه می شه...بسه مدرنیته... دلم سنت می خواد... دلم تلفیق می خواد... دلم می خواد همونقدر که از نظر اجتماعی موفقم و می شه روم حساب کرد، تو خونه هم همینطور باشه... دلم می خواد به دوران دانشجوئی برگردم... دنبال جدیدترین کتابا و فیلما و تئاترا... مسخره است که دارم همه عمرم رو صرف کار می کنم... آدم این حرفا نیستم...  امسال کم سفر رفتیم... کلافگیام شاید یه دلیل بزرگش همین بود... ولی سال بعد سال سفره... سال تجربه... سال جاهای جدید ...

می بینید؟ دلایلم واسه بیتابی برای سال آینده خیلی کافیه... واسه همینه که اینروزا خیلی بهاریم... پر از لبخند... پر از امید...

بدرود غصه های دوست نداشتنی

صفحه ورد مدتیه که رو سیستمم بازه... از صبح دارم به این فکر می کنم که چطور می شه این محبت ها رو جبران کرد... چطور کلمه ها رو پشت هم بذارم تا بتونم بگم که مرسی از احوال پرسیاتون... مرسی که این مدت نبودنم باعث نبودنت نشد... مسلمه که نمی تونم... فقط می خوام که یه روزی بتونم همونقدری که برام مهربونید، واسه تون دوستی کنم...

یه هفته ای می شه که پروژه مون کلید خورده ولی ... آدم وقتی یه مدت نیست و بعدش می یاد انگار غریبی می کنه با این صفحات ... انگار که حرف کم می یاری... انگار اون کدهای کلامی که بین خودت و دوستات بود رو گم کرده باشی... مهم نیست... حرف واسه گفتن زیاده...

تو این مدت گهگداری میون کارام می خوندمتون... بیشتر وقتا با لبخند صفحه هاتون رو باز می کردم، به یاد گذشته های نه چندان دوری که این صفحه ها پر بود از انرژی مثبت و حرفای خوب... و هر بار سردرگم تر می شدم که چرا این آخر سالی اینقدر اتفاقای جور و واجور ناجور داره پیش می یاد... که چرا این صفحه ها حتی اگه یه روکش از مثبت نگری هم داشته باشه باز ته تهش یه تلخی حس می شه... شاید اگر قرار باشه این آخر سالی امسال همه مون به رسم سالهای گذشته بخوایم یه مرور داشته باشیم به سالی که گذشت، ... ولش کن بهتره که نگم...

اما می خوام بگم دخملی گلم دردت دردیه که یه روزی با همه وجودم حسش کردم... شاید نه اون روزی که پدرم رو از دست دادم اما روزی که دانشگاه قبول شدم... روزی که خانواده همسرم اومدن برای خواستگاری... روزی که عروس شدم ... و تمام روزایی که پدر و دخترهایی رو دیدم که با هم مهربون بودن... صمیمی بودن ... تمام روزهایی که پدرهایی رو دیدم که حمایت گر بودن... یه چیزی تو وجودم شکست... ولی این چینی ترک خورده رو وجود نازنین مادری بند می زد که از وجودش برام مایه می ذاشت... همسری که سعی می کرد قدر تمام حمایتهای مردونه ای که از بچگی نبودش رو حس کردم، ازم مراقبت کنه و برادرایی که به سهم خودشون همیشه خواستن آرامش رو مهمون دلم کنن... تمام آدمای دیگه ای که خواستن زندگیم رو قشنگ تر کنن... از روز عروسی من فقط لحظه ای که می خواستم بله رو بگم و تو جمله "با اجازه ... مادرم و برادرام بله"، جای خالی پدرم قلبمو چنگ زد، مردم و زنده شدم... اما نخواستم با این تجربه تلخ تمام شیرینی هایی که دوست داشتنی ترین آدمای زندگیم برام می خواستن بسازن رو ندید بگیرم...

نمی دونم عزیزم آدما با هم متفاوتن... دیدگاه من و تو شاید خیلی با هم فرق داشته باشه... ولی من فکر می کنم بودن در لحظه، گرفتن حس اون لحظه و داشته ها و اون آدمایی که هستن هنوز، به هیچ وجه پشت کردن به یاد و خاطره اون عزیزی که دیگه بینمون نیست، نمی تونه باشه... احساس من اینه که اگر تو بتونی این غمو پشت سر بذاری پدرت خیلی آسوده تر و آروم تره... و تو تک تک روزهایی که گذشت و تمام روزهایی که قراره بیاد  آرزو می کنم ای کاش زودتر به این باور برسی...

نانازی عزیزم...مطمئنم که حال پدرت خیلی زود خوب می شه... عمیقا این باور رو دارم روحیه فوق العاده ای که تو و مادرت و خرسی و بقیه بستگان نزدیکتون دارید، به پدرت منتقل می شه و مطمئنا بهش کمک می کنه این بیماری رو پشت سر بذاره... تو تمام این روزا با هر بار خوندن وبلاگت بهت آفرین گفتم عزیزدلم...

مموشی جونم... هیچی به ذهنم نمی رسه که بگم جز اینکه تو این یکی دوسالی که شناختمت به این باور رسیدم که تمام تلاشت رو واسه رابطه ات کردی... بدون تعارف، اغراق یا تملق می خوام بهت بگم تا حالا آدمی رو ندیده بودم که اینطوری واسه عشقش بجنگه و از جون و دل مایه بذاره...  مطمئنم الان و امروز بهترین راه حل رو انتخاب کردی... بسپر به خود خدا و دیگه اصراری رو هیچی نداشته باش گلم...  شک ندارم بهترین راهو جلو پات می ذاره و اون راه هر چی که باشه واسه ات آسونش می کنه...

شقایق... همه گفتنی ها رو خودت به خودت می گی... من چی دارم بهت بگم جز اینکه تو این مدتی که شناختمت واقعا به این باور رسیدم که اون قلب بلوری، لیاقت تجربه بهترین روزها، تجربه و حسهای دنیا رو داره....

و پریناز عزیز... تلخ با هم آشنا شدیم اما با خوندنت، با دیدن صداقت عجیبت و روح لطیفت، دیدن آرامش و روزهای روشنت یه جورایی شد آرزوم...

همه تون، تک تکتون عزیزید برام... امسال یه جورایی سال سنگینی بود برامون... از خدا می خوام سال آینده همگی بشیم شادترین دخترای روی زمین...

می یام... دیگه زود زود... الان هول اینو دارم که زودتر بیام و یه عرض ادبی بکنم...

من حقیرم... اما شما بزرگ...

بچه ها منو می بخشین؟ بابت کمرنگ بودنم... بابت اینکه مدتیه نتونستم اونطور که دلم می خواد بیام پیشتون؟ به خاطر همه محبتی که بهم داشتید و نشد و نتونستم که جبرانش کنم؟ اگه بگم اونقدر تو اداره کار رو سرم ریخته که یه وقتا نمی رسم حتی یه فنجون چایی بخورم باور می کنید؟ می یام... زود... به محض اینکه این پروژه تموم بشه... دوستون دارم... دوستون دارم... دوستون دارم....

نقطه... ته خط...

دقیقه های زیادیه که دارم فکر می کنم تو این وضعیت کدوم کلمه یا جمله تسکین که نه، چون تسکینی اصولا وجود نداره تو این موقعیت جز گذر زمان، اما حداقل احمقانه نباشه.. و هیچی نیست... مرگ همیشه تو تاریک ترین فضای ذهنم بوده. فضایی که اغلب تو انکاره... از مادرم، همسرم، برادرام، خانواده هامون، دوستامون، آشناهامون از هر کسی که به هر نحوی یه پیوندی باهاش دارم دور می دونمش... اونقدر دور که هر از گاهی به خودم اجازه می دم قدر خیلی از فرصتا رو ندونم... حتی دلی رو بشکنم... یا دوستت دارمی رو به زبون نیارم ...

دیشب وقتی این خبر تلخ رو شنیدم، وقتی یاد پنجشنبه و تمام شوخیا و خنده هاش افتادم دیدم یه مرتبه و در عرض کمتر از یک روز زندگی آدم چطوری می تونه زیر و رو بشه... و حقیقتش ترسیدم... ترسیدم از اینکه این اتفاق، این دوری و خداحافظی چقدر می تونه نزدیک باشه ... امروز تو بهشت زهرا وقتی صورت بهت زده دخملی رو نگاه می کردم و ناله های خواهرش رو فکر می کردم واقعا که مرگ چقدر واقعی و چقدر نزدیکه... .

دخملی .. پدر تو رو نه تا به حال دیده بودم و نه حتی درست می شناختمش ... اما با نوشته ها و حرفات حس می کردم که چقدر دوستش دارم و چقدر برام اساطیریه... دروغ چرا... هر از گاهی نوشته هات یادم می آورد چقدر نداشتن همچین تکیه گاهی سخت بوده برام... امروز هر بار که چشمت بهم می خورد ناله می کردی که گیتی تو چی کار کردی تو این سالا... دخملی نمی دونم ... خیلی کارا... نمی تونم بهت دروغ بگم که سخت نبود... غم انگیز و گاهی وحشتناک نبود... تو موقعیتهای حساس زندگیم خیلی وقتا جای خالیش خیلی بیشتر از اونی که بشه گفت اذیتم کرد... اما عزیزم ما با یه مجموعه از رشته های نامرئی به این دنیا وصلیم... یه رشته از روابط مختلف...انگیزه های مختلف...  تو مادری داری که امروز با چشمای خودم دیدم مثل یه کوه پشتتونه و خواهری که بیشتر از خودش نگران تو بود و همسری که واقعا داشت جای پسر نداشته رو برای خانواده ات پر می کرد... آره گلم تو خانواده ای داری که پرورش یافته وجود پدر نازنینته...  و می دونم همین خانواده زیبا که پدرت سعی کرد به یادگار از خودش باقی بذاره در آینده انگیزه بزرگی می شه برای همگیتون واسه ادامه زندگی...

برات... براتون آرزوی صبر می کنم ... شاید این تنها کاری باشه که از دستم بر می یاد گلکم...