**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

روزمرگی با سر درد

دیروز که رفتم خونه خیلی سر درد داشتم مدامم در حال شدیدتر شدن بود ... آخر مجبور شدم دومین قرص بروفنو بخورم ... بعدم یه کم استراحت کردم ... همسریم کلی پیشونیمو ماساژ داد ... حس شام درست کردن نداشتم ... چای دم کردم و با کیک خوردیم ... فکر میکردم سر دردم مال چای کم خوردنه اما نبود ... بعدم فکر کردم از گرسنگیه لوبیا داشتیم داغش کردم و بردم تو اتاق خواب که همسری داشت درس میخوند ... نشستیم رو زمینو لوبیارو وسط یه عالمه لباس که داشتم جابجاشون میکردم خوردیم ... کلی چسبید... قول املتم واسه آخر شب به همسری دادم ... اما قبول نکرد گفت من که سیرم اگه تو گشنت میشه من واست درست کنم ... منم که اصلا ... سر درد بهتر شد ... چند تا تیکه ظرف تو سینک بودو شستمو ... دیگه رفتم بخوابم ... اما دعوامون شد با همسری ... سر چی؟؟؟ سر لامپهای پذیرائی اون خاموش میکنه من بخوابم من اصرار که روشنش کن نور کمه واسه درس خوندن ... آخرم روشن نکرد اومد تو تخت تا من بخوابم بعد بره درسشو بخوونه ... حالا هی من بهش میگم خوابت میبره تا صبحا درس بی درس میشیا میگه نه بخواب ... نمیدونم ساعت چند بود بیدار شدم دیدم همونجوری که شب من خوابیدم کنارمه ... میگم ببین خوابت برد نرفتی درس بخوونی ... میگه نخیر تا ۲ بیدار بودم تو خوابیدی رفتم درسمو خوندم ... ولی بهش نمیومدا فک کنم خوابیده تا خوده صبح اما دروغ نمیگه که ... پس حتما خونده دیگه... حالا امتحانو بده معلوم میشه . 

یه چهارشنبه تا جمعه خوب و آرووم

 

چهارشنبه همسری گفت هوس کباب نکردی ؟؟؟ گفتم چرا ... گفت امشب شام درست نکن میخوام کباب بخرم ... گفتم خوب تو خونه خودم تابه ایشو درست میکنم خوشمزه ترم هست ... گفت نه میخوام نری تو آشپزخونه یه کم استراحت کنی همش تو آشپزخونه ای ... منم کلی ذوق کردم از اینکه همسری اینقدر خوبه و به فکر منه ... ممنون همسر گلم ... خودمونیما حسابی این حرفاش دلمو میبره ...   یه ساعتی خوابیدیم از ۸.۵ تا ۹.۵ که با زنگ تلفن بیدار شدیم ...مامانم بود ... خیلی سر حالم کرده بود اون یه ساعت خواب ... همسری رفت شاممونو بگیره و بیاد ... منم مواد کیکو آماده کردم که همسری اومد با هم کیک درست کنیم ... آخه نمیشه که اصلا تو آشپزخونه نرفت که ... همسری کبابارو گرفت و آورد ... با هم رفتیم تو آشپزخونه که  کیک درست کنیم ... میگم این همسری عزیز یه جاهائی منو حسابی متعجب میکنه ها ... داشتم تخم مرغا رو با همزن میزدم گفت اینقدر باید بزنی که ظرفو بر میگردونی نریزه ... چشمام چارتا شد از تعجب ... کیکم گذاشتیم تو ماکروفر ... شامو آماده کردیمو خوردیم ... تا شاممونو بخوریم کیکمونم پخت ... این کیکی که خودمون درست میکنیمو خیلی دوست دارم ... با وجودی که خیلی تو خوردن مراعات میکنم یه تیکشو وقتی سرد شد با همسری خوردیم ... شب من ساعت  ۲.۵ بیدار موندمو کارامو انجام میدادم همسری هم درس میخوند ۲.۵ رفتم خوابیدم یهوئی ۳.۵ با دیدن یه خواب ترسناک از خواب پریدم ... نمیتونستم از جام تکون بخورم همسری رو صدا زدم که بیاد تو اتاق من میترسم و از ترس تپش قلب داشت ... همسریم زود اومد و دیگه خوابیدیم . 

  پنجشنبه هم همسری منو رسوند خونه مامان اینا و خودش رفت شرکت ... من عکسامونم بردهبودم تا مامان ببینه ... بعدم با مامانم رفتیم خونه عمو کوچیکه ...‌آخه تصادف کرده بود ... ولی خداروشکر حالش خوب بود ... به اصرار دخترعموهام آلبوم عکسای عروسی رو هم بردم که ببینن ... کلی ذوق کردن و فک کنم هر کدوم سه چهار باری دیدن ... از همه چی خوششون اومده بود ... مخصوصا آرایشم ... اما میگفتن شبیه جشن عقدم شده بودم ... آخه همون آرایشگاه رفتم ... تو عقد که همه  ذوق زده شده بودن ... خالم که میگفت تمام بدنم مور مور شد تا چشمم بهت افتاد ... اومد گفت دلم میخواد ببوسمت و پیشونی و شونمو بوسید ... اشک تو چشماش جم شده بود ... دختر عموهامم جیغ میزدن ... آخه من با ابروهای پیوندی رفتم آرایشگاه و با ابروهای نازک اومدم تو تالار ... تازه من تو عروسیا خیلیکم آرایش میکردم واسه همینم کلی تو چشم اومد روز جشن عقدمون ... یادش بخیر ...  

دختر عموم مهر عروسیشه گفت شاید برم همین آرایشگاه اما میترسم خراب کنه آرایشمو چند تا از دوستام رفتن میگفتن تو عروسی گریه کردیم اینقدر که زشت شده بودیم ... حالا قراره بره بقیه کاراشم ببینه . 

بعد از خونه عمو هم برگشتیم خونه مامان اینا و بعد از ناهار اونجام واسه داداشیا کیک درست کردم ... خواهری اومد اما دیگه همسری اومده بود دنبالم ... برگشتیم خونمونو من واسه شام آلبالو پلو درست کردم البته با کلی استرس که نکنه خراب بشه ولی خداروشکر خوشمزه شده بود همسری کلی خوشش اومد و یه عالمه خورد ... نوش جونش . 

جمعه همسری طبق معمول رفت نون گرفت و صبحانه خوردیم ... همسری رفت درس بخونه که من هی نمیذاشتم و میرفتم پیشش میگفتم بازم من اومدم ... نمیزارم که درس بخونی ... چی کار کنم خوب حوصلم سر میرفت ... دیگه دیدم گنا داره رفتم به کارام برسم ... همسری اومد گفت بزار کمکت کنم و جارو بکشم اما دیگه آخراش بودم ولی همونم کلی ذوق زدم کرد آخه خیلی خسته شده بودم ... شامم قورمه سبزی بار گذاشتم ... بعدم چای دم کردم ... یه عالمه به خودم رسیدم ... ساعت ۹ شبم سالاد درست کردم ...سبزیم که قبلا شسته بودم ... سفرو آماده کردیمو شاممونو خوردیم ... بعدم من رفتم دوش گرفتم ... همسری بازم درس میخوند ... سریال در چشم بادم دیدم بعدشم ماست زدم ... غذاهارو جابجا کردم و ظرفارو شستم و به همسری گفتمم هر چی درس خوندی بسه چند شبه تنها میرم بخوابم میترسم تو هم باید بیای ... دیگه رفتیم خوابیدیم .  

 

دیروزمون ... آلبوم

 

دیروز یه سر رفتیم خونه پدر همسری ... خیلی وقت بود بخاطر امتحانای همسری نرفته بودیم ...رژیمو شکوندمو دلو زدم به دریا و بستنی خوردیم ... همسریم نمازشو خوندو رفتیم سمت خونه ... انگار هر روز باید بریم خرید هر روز یه چیزی تو یخچال ته میکشه ... سر راه رفتیمو خیار و سبزی خریدیم ... اصلا این سبزیا رو آدم میبینه کلی روحش تازه میشه ... هر روز دوست دارم بریم سبزی بخریم ... حالا یه کم سبزی داشتیم تو یخچالا ... بعدم رفتیم یه آلبوم خوشگل واسه عکسای خوشگلمون خریدیم ... میرسیم خونه اینقدر گرممه که میدوئم تو حمومو دوش میگیرم ... همسری رو هم میفرستم تو حموم که اونم سر حال بشه ... خودمم میرم تو تخت تا یه کم استراحت کنم ... همسریم بعد از اینکه دوش گرفت اومد یه کم استراحت کردیم همسری خوابش میبره منم میرم تو پذیرائی ... همه عکسارو میچینم رو زمین ... دوباره همه رو دونه دونه نگاه میکنم انگار دفعه اولمه ... یهوئی به خودم میگم زود باش یه عالمه کار داریا نشستی عکس نگاه میکنی ندید بدید ... چقدر عکس تو آلبوم گذاشتن سخته اما خوب شیرینم هست ... بالاخره با کلی مکافات و هی اینو در بیار اونو بزار تموم میشه ... میزارمش دم دست تا بازم بیام ببینم ... موندم همسری میبینه اینهمه دوست دارم چه جوری دلش اومد دیشب اونجوری حالمو بگیره و بگه آلبوم دیجیتال نمیخوایم ...  

بگذریم رفتم تو آشپزخونه تا هم کارامو انجام بدم هم شامو بپزم ... شام ماکارونی درست کردم بعدشم ظرفارو شستم ... سبزی و قارچ و هلوهارو شستم ... خیارارو پیچیدم تو روزنامه و گذاشتم تو یخچال ... قارچارو خرد کردم ... دوغو ریختم تو ظرفش ... بعدم گازمو تمیز کردمو سالاد درست کردم ... شام آماده شد ... همسری رو بیدار کردم و سفره انداختیمو شاممونو خوردیم ... ظرفای شامم شستمو ... ناهار امروزمونو همراه سبزی خوردن کشیدم تو ظرفش ... دیگه داشت سرم گیج میرفت همسری دید گفت بیا یه کم بشین خسته شدی من جای تو پا درد گرفتم ... تا دراز کشیدم خوابم برد ... ولی همسری صدام کرد تا برم تو تخت ... همچنان سر گیجه داشتم ... رفتم تو تخت و خوابیدم تا خوده صبح یعنی یه بارم تو جام قلت نزدم یهوئی چشمامو باز کردم دیدم ده دقیقه به ۶ صبحه و برق پذیرائی روشنه ... همسری تا ۳.۵ درس خونده همونجا بدون بالشت و پتو رو زمین خوابش برده بود که بیدارش کردم لاقل نیم ساعت بیاد تو تخت یه کم راحت بخوابه و دوباره خودمم غش کردم .

عکسای خوشگل اما ...

 

دیروز زنگ زدم آتلیه عکسا آماده بود ... عصرم با همسری رفتیم عکسامونو گرفتیم ... اینقدر ذوق داشتم که همونجا تو ماشین همشونو تند تند دو بار نگاه کردم ... انگار هر چی میبینم بازم کمه.  

بازم ذوق میکنمو طاقت نمیارم تا همسری ماشینو پارک میکنه زود عکسارو در میارمو به همسریم نشونشون میدم ... بی جنبه و ندید بدیدم دیگه ... همسریم میگه قشنگ شدن ... میریم دنبال آلبوم دو سه تا پاساژو میگردیم اما هیچ عکاسی تو اون دوتا پاساژ نبود ... نتیجه این گشتن میشه خرید هلو که من عاشقشم . 

میایم سراغ ماشینو میریم خونمون ... بازم لباسارو کامل عوض نمیکنم یعنی طاقت ندارم ... میشینم رو زمینو همه عکسارو پهن میکنم ... وای که چقدر ذوق داشتم ... همسری میره دوتا هلو میشوره و میاره ... میگم شکمو ... میگه میخوام ببینم چه مزه ایه آخه ارزون داد ... کیلوئی ۱۰۰۰ ... آخه روز قبلش کیلوئی ۱۹۰۰ خریده بودیم . 

میگم بیا ببین دیگه ... همسری میگه بزار آب انارم بیارم ... آب انار بخوریمو عکس ببینیم بیشتر مزه میده .اومدو عکسا رو دوباره که چه عرض کنم چند باره دیدیم .   

سر یه موضوعی هم با هم حرفمون شد و همه اون عکسای خوشگل که اونهمه دوستشون داشتم و ذوقشونو میکردم٬کوفتم شد ... همیشه همینطوریه .   

میرم تو اتاقو یه کم دراز میکشم ... دارم خودمو کنترل میکنم گریه نکنم ... این چه عادته بدیه نمیدونم ؟؟؟ چرا اینقدر زود گریم میگیره ؟؟؟ همسری میادو میگه گریه نکن واسه اینجور مسائل ... واسه چی گریه میکنی ؟؟؟ 

اشتباه فکر میکنه اصلا موضوع گریه من اون چیزی نبود که سرش بحث میکردیم ... احساس میکنم همسری منو دوست نداره که به خواسته هام اهمیت نمیده ... من اصلا از داشتن و نداشتن یه سری چیزا گریه نمیکنم ... من چون احساس میکنم واسش مهم نیستم گریه میکنم ... یه چیزی ازش میخوام که میتونه واسم انجام بده اما مقاومت میکنه در صورتی که میدونه چقدر دلم میخواد و خوشحالم میکنه ... میدونه خیلی دوست دارم ... نمیدونم حسم درسته یا غلط ... اگه اینجوری نبود سعی نمیکرد جلو چیزائی که بهشون علاقه دارمو بگیره و نذاره انجامشون بدم و یا از داشتنشون لذت ببرم ... نمیدونم شایدم درک نمیکنه ... شایدم تا حالا تو این وادیا نبوده .   

  

خونه تمیز ... آتلیه

 

 دیروز موقعی که میرفتم خونه اینقدر خوشحال بودم که نگووو ... آخه خونمون تمیز و مرتب بود و خیالم راحته راحت ... به همسری گفتم یه سر منو ببره آتلیه عکسامونو قبل از چاپ ببینم ... قبول کرد و زنگ زدم آتلیه هماهنگ کردم ... یه نیم ساعتی تو آتلیه بودیم تا عکسا رو ببینم و اصلاحاتی که میخوامو بگم ... عکسا خوب شده بودن خدارو شکر ... چند تا آهنگ خارجیم دادم واسم رو فیلمم بزارن ... بعد از آتلیه به همسری گفتم یه کم خرید داریم و رفتیم یه کمم خرید کردیم و برگشتیم خونه ... گرم بود کولرو زدیم اما احساس خنکی نکردم بنابراین شربت آلبالو درست کردمو خوردیم ... پشتشم چند تا شیرینی ... چند باریم به آتلیه زنگ زدمو چند تائی تغییرات تو عکسامون دادم ... بعد  خریدارو جابجا کردم ... واسه شامم تصمیمون سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ بود ... چه راحت !!! ... آخه هوس کرده بودیم ... یه کم تی وی دیدیم و همزمان من شامو آماده میکردم ... زود آماده شدو خوردیم و آشپزخونه رو مرتب کردم که نکنه از آرامشمون کم بشه ... همسری امتحان داره میره تو اتاق تا درسشو بخوونه منم یه کم به کارای خودم رسیدمو ساعت ۱۰.۵ رفتم خوابیدم و همسری عزیز تا صبح بیدار بود .

پارک ... مامان ... جمعه دلچسب

 

چهارشنبه که رفتم خونه زودی واسه شام مرغ بار گذاشتم با یه عالمه هویج ...یه باقالی پلو خوشمزه هم پختم ... همسریم ظرفارو شست ... رفتیم تو تخت تا نیم ساعتی بخوابیم ... آخه قرار بود شاممونو به پیشنهاد من ببریم تو پارک بخوریم ... ساعت ۹.۵ بیدار شدم ... وسایلو آماده کردمو ... سالاد درست کردم ... کتری رو گذاشتم بجوشه واسه فلاکس چای ... ساعت ۱۰ شد ... همسری رو بیدار کردم ... روفرشی و بالشت و رواندازو برداشتیم و رفتیم سمت پارک ... شام خوبی شد و حسابی بهمون چسبید ... با وجودی که همسری امتحان داشت و باید درس میخوند اما همسری میگفت خیلی لازم بود و می ارزید ... شامو چایو که خوردیم یه کمم حرف زدیم و بعدشم یه گشتی تو پارکو برگشتیم خونمون و خوابیدیم ... راستش اینقدر خونمون تو این هفته که حوصله نداشتم به هم ریخته که دوست نداشتم تو خونه باشم ...  

پنجشنبه ... همسری مردد بود بره شرکت یا بمونه خونه و درس بخونه ... البته من دودلش کردم و گفتم نره ... هنوز تصمیمشو عوض نکرده بود که مامانم زنگ زد میخواست ببینه اگه خونه ام بیاد پیشم منم گفتم تنهام تا عصر بیا ... آخه میگفت دامادم درس داره و نمیخواست بیاد ... بعد که تصمیم همسری عوض شد اومدم به مامانم خبر بدم که دیدم راه افتاده ... همسری هم کلی دعوام کرد که این چه کاریه من درسمو میخونم بزار مامانت بیاد ... 

 همسری رفت واسه صبحانه نون گرفت و مامان اومد ... کلیم ناراحت شد که چرا اومده مزاحم همسری میشه نمیتونه درس بخوونه که گفتیم نه ... میره تو اتاقو درسشو میخونه به ما کاری نداره ... صبحانه رو خوردیمو همسری رفت تو اتاق ... به پیشنهاد و اصرار مامان جون مام دوتائی افتادیم تو جون آشپزخونه و حسابی شستیمو تمیزش کردیم ...  

میخواستم ناهار درست کنم که مامانی نذاشت گفت همون باقالی پلو با مرغو میخوریم ... هی از من اصرار از مامان انکار که اگه اینجوری کنی دیگه نمیام خونتون منم تسلیم شدم ... بعدم پذیرائی رو من جارو زدم مامانی گردگیری کرد کلی شرمندش شدم ... بعدم اتاق خوابو تمیز کردمو لباسارو من میریختم تو ماشین سری به سری مامان میبرد تو تراسو پهنشون میکرد ...  

ناهارم زنگ زدیم یه پیتزا و سه تا نوشابه آوردن تا دل خودمون راضی بشه که لاقل یه کاری کردیم واسه مهمونمون ... بازم مامان خانم دعوامون کرد ... بعد از ناهارم ظرفارو شستیمو دراز کشیدیم مامان خانم مثلا میخواست فیلم ببینه که طبق معمول همیشه همون اول فیلم رو مبل خوابش برد ...  

وقتی بیدار شد تخمه و چای آوردم و با هم خوردیم بعدشم با هم کیک پرتقالی تو ماکروفر درست کردیم ... که خیلی خوب شد ... این میشه اولین کیکی که تو خونه مون پختم  ... عصرم بابا میخواد بیاد دنبال مامان که میگم من شام میپزم باید بمونین مامانمم میگه پس یه چیزی درست کن که خیلی پای گاز واینستی ... منم چون باقالی پلو با مرغم خیلی خوشمزه شده بود و مامانی خیلی خوشش اومده بود بازم همونو پختم ...  

بابا و زن داداشم ساعت ۹ بود اومدن ... خواهری قهر بود با بابا و نیومد ... داداشیام خونه نبودن که بیان ... اول طالبی آوردیم بد چای و کیکی که من پخته بودمو با شیرینی که بابا آورده بود واسمونو خوردیم البته من فقط همه رو چشیدما نخوردم ... ساعت ۱۰ چون بابا خیلی خسته بود شامو آماده کردیمو خوردیم ... بازم مامان منو شرمنده کردو ظرفارو شست تا من آشپزخونه رو مرتب کنم ... یه کمم اومدیم نشستیمو چای خوردیمو ... ساعت ۱۱و ربع بود مهمونامون رفتن ... منو همسریم رفتیم سمت پارک قشنگ کوچه پائینیمونو یه کم رو نیمکت پارک نشستیم ... چه حس خوبی داشتم اون لحظه ... خدایا شکرت ... اومدیم خونه تا ساعت ۳ همسری درس میخوند ولی من خوابیدم اما ساعت سه که همسری اومد تو تخت بیدار شدمو نذاشتم همسریم بخوابه تا دوباره خوابم بگیره ... 

  

 جمعه هم تا ۱۰.۵ خواب بودیم ... بعدم همسری رفت نون گرفتو صبحانه املت درست کردیمو خوردیم ... بعدم یه کم کار داشتم اونارو انجام دادم ... ناهاو رو براه کردم و رفتم دوش گرفتم و به امور خانمانه رسیدم ... موهامو سشوار کشیدم ... ساعت ۶ هم ناهارمونو خوردیم ... همسری رفت تواتاق تا درس بخونه منم ظرفای ناهارمونو شستم رفتم تو اتاق حسابی اذیتش کردم نذاشتم درس بخونه ... یه کمم آتیش سوزوندیم ... نمازامونم خوندیمو زدیم بیرون و یه گشتی تو پاساژ نزدیک خونمون زدیمو برگشتیم ... ساعت ۱۰.۵ من رفتم خوابیدم ... همسریم تا ساعت ۳ داشت درس میخوند که خوابش برده بود و بیدار شدم رفتم صداش کردم بیاد تو تخت و خوابیدیم .  

راستی جمعه همسری میگفت خونه مرتب و تمیز یه چیز دیگسا ... راستم میگه . 

مثل اینکه حال روحیم خداروشکر تو این دو روز خیلی خوب شده ... خدایا بازم شکرت که هر چی بگم کمه .

بخا..ر..شو..ر

دیروز رفتم خونه میخواستم یه کم استراحت کنم ... اما این فرشامون خیلی رفتن رو اعصابم ... سیاه شدن نمیدونم ماکه خونه نیستیم در و پنجره باز کنیم چرا سیاه شدن ؟؟؟ به سرم زده ب..خ..ار ش..ور بخرم ... زنگ میزنم به دختر عموم آخه اون بیشتر وارده ۴۰ دقیقه حرف میزنیم و آخر سر موقع خداحافظی یادم میاد که اصلا واسه چی زنگ زدم ؟؟؟ میگه هم ک..ن..و..و..د خوبه هم ب..ی..م  . 

بعد از قطع کردن تلفن وایمیستم وسط پذیرائی ... خدای من چرا خونه اینجوری میشه ... سریع بهم میریزه ... اما ... به خودم میگم ولش کن بابا ... میرم دوش میگیرم ... ابروها و ... ... این ابروهای منم انگار چمنن اینقدر سریع رشد میکنن ... میام بیرون همسری اومده خونه ... شام عدس میزارم بپزه که عدس پلو بپزم  آخه هوس کردم ... اما اینقدر میپزه و ولو میشه که به درد عدس پلو نمیخوره ... همسری میگه خوب عدسیش کن ... میرم الان عدس میخرم میام بزار واسه عدس پلو که هوس کردی ... هر چی اصرار میکنه میگم نه ... میریم تو پذیرائی دراز میکشیم تا شام آماده بشه ... چای دم میکنم و  ... کلی همسری محبت میکنه انگار متوجه شده بیحالم یه جوری شدم ... عدسی آماده میشه و همسری یه بشقاب مکیخوره میگه خوشمزس ... منم اصلا عدسی دوس ندارم با اکراه دوسه قاشق میخورم ... بهتر ... توفیق اجباری نصیبم میشه که شام نخورم ... خوشحال میشم از اینکه شام نخوردم ... ساعت ۱۱.۵ هم دیگه میخوابیم . 

حال بد

دوشنبه نمیدونم چرا همش سر درد داشتم از ظهر درده شدیدتر شد و از شدت درد حالت تهوع گرفته بودم ... دیگه تو ماشین حالم خیلی خیلی بد شد ... به همسری گفتم میشه اون ضبطو کمش کنی حالم داره ... ... که خاموشش کرد ... گفت آب بگیرم برات گفتم نه دیگه داریم میرسیم ... اما واقعا به حال مرگ رسیده بودم حتی سختم بود جواب همسری رو بدم ... همسری گفت چرا اینجوری شدی گفتم نمیدونم شاید از گرما باشه ... گفت پس بریم ی بستنی بگیرم برات شاید بهتر بشی ... دمه یه بستنی فروشی نگهداشتو رفت دوتا بستنی خرید ... خوردم خیلی بهتر شدم اما دوباره اون حالت وقتی از ماشین پیاده شدم برگشت طوری که نمیتونستم از پله ها برم بالا اونم دو طبقه ... رفتم تو خونه لباسامو درآوردم ریختم رو زمینو افتادم تو تخت ... همسری کولرو زد ... هر چی گفت بریم دکتر گفتم نه اصلا نمیتونم راه برم ... هرچی همسری تو دارو ها گشت چیزی واسم پیدا نکرد ... آبلیمو واسم آورد خوردم خیلی بهتر شدم ...   

همسری روتخت موند اما من تا بهتر شدم رفتم تو آشپزخونه تا یه فکری واسه شام کنم ... تصمیم گرفتم کوکو سیب زمینی درست کنم ... همسری خوابش برده بود ترسیدم صدای رنده کردن سیب زمینی بیدارش کنه رفتم دراتاق خوابو بستم ... مایه کوکو رو آماده کردم توش یه دونه هم همیج رنده کردم اما وقتی رنده زدن تموم شد دیدم اوووه چقدر هویج گفتم عیب نداره شاید خوب بشه یه دونه شو سرخ کردم زیاد خوشم نیومد بنابراین یه سیب زمینی دیگه توش رنده زدم خوب شد ... سرخ کردن کوکوها داشت تموم میشد که همسری رو صدا زدم اومد باهم سفره رو انداختیمو شاممونو خوردیم و آشپز باشی دیدیم ...

جشن

چهارشنبه که خیلیییییییییی خوش گذشت ... ساعت ۴ رفتم خونه که آماده بشم واسه شب که با همسری به یه جشن به مناسبت روز زن دعوت بودیم ... به همسری زنگ زدم کی میای بریم گفت دارم راه میفتم ... اما یک ساعت و نیم گذشت و نیومد ... چون ازش دلخور بودم بهش زنگ نزدم که کجائی و چرا دیر کردی اما نگران شده بودم ... بعد از یک ساعتو نیم همسری اومد ... وقتی اومد یه چیزی پشتش قایم کرده بود ... یهوئی یه دسته گل خوشگل اومد جلوی چشام ... وییییییی چه ذوقی کردم ... قهرو دلخوری به کل یادم رفت ... چه روزی شد اونروز کلا حالم عوض شد آخه خیلی دپرس بودم و اصلا حال و حوصله نداشتم حتی واسه مهمونی شب دوست داشتم نرم ... اما یه دفعه با اون دسته گل همسری همه چی عوض شد ... خیلی ذوق کردم خیلی ... کلی گلا و همسری رو بوس بوسی کردم ... خوشحال و سرحا با همسری آماده شدیم و رفتیم جشن ... چه جشنی بود ... عالی و شااااااااد ... بعد از جشنم یه شام عالی و کادو هامون ... خلاصه بینهایت بهمون خوش گذشت ... 

پنجشنبه همسری منو برد که واسم کادو روز زن بخره اما هیچی نپسندیدم و قرار شد تو اولین فرصت بریم بازار و برام یه گردنبند خوشگل بخره ... بعدم یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه مامانی اینا که روز مادرو تبریک بگیم کادورو هم که دو روز قبل گرفته بودیم و داده بودیم ( یه عالمه گل با گلدون ) ... از اونجام رفتیم باز شیرینی گرفتیم با یه پاکت که کادو مادرهمسری روهم ببریم بدیم ( یه تراول ۵۰تومنی ) ... شامم اونجا بودیم ... خواهرشوهریا و جاریم اونجا بودن ...  

جمعه خواهر شوهری ناهار مهمونمون بود ... عصر که مهمونا رفتن همسایمونآش رشته خوشمزه واسمون آورد و برای شام همونو خوردیم ... بعدم یه دوش گرفتیم و رفتیم خونه خواهر همسری که همه اونجا بودن ... خواهر بزرگه و برادر همسری با خوانوادش و مادر شوهری و خواهر شوهری کوچیکه ...  

شنبه همسری کار داشت منو رسوند خونه مامانی اینا و خودش رفت ... آی میچسبه این خونه پدری بعد از ازدواج که نگوووووو ... با مامانیم یه سر رفتیم بیرون خرید و یه عالمه خرید کردیم ... اونم خیلی چسبید ... بعد از ناهار خوشمزه مامان من اینقدر که دوغ خوردم خوابم برد و خواهری بدجنس اومد اینقدر افتاد رومو بوسم کرد و آجی آجی گفت که دیگه بیدار شدم ... با هم واسه شام پیتزا درست کردیم ... که خیلی خوشمزه شد ... همسریم رفته بود خونه درس بخونه ساعت ۱۰ شب اومد شام خوردیم و برگشتیم خونمون ...   

راستی این خواهری جونم یه کادو واسم خریده اینقده خوشگله ... یه سبده تو دسته یه عروسک واسه رومیز آرایشم ... توش پنبه های رنگی ریختم ... دست گل خواهر گلم درد نکنه ...

روز مادر ... روز زن

 

روز همه دوستای گلم خیلی خیلی مبارک ... ایشالا همتون مامان بشین  

خدا همه ماماناتونم واستون سالم و سرحال حفظ کنه  

اصلا روز همه مامانای گلم مباااااااااارک 

بوس..بوس..بوس

دلم گرفته

از دست همسری دلخورم ... زیااااااااااااد ... خیلی زیاد ... احساس میکنم اصلا برای حرفام ارزش قائل نیست ... دیروز دلم گرفته بودو یه عالمه گریه کردم ... هر چیم ازم پرسید چی شده هیچی نگفتم ... دیگه هیچی بهش نمیگم ... حرافارو تو دلم نگه میدارم ... اینجوری لاقل فک میکنم نگفتم و نمیدونه برای همینم براش مهم نیست ... اگه بگم مشکلم حادتر میشه ... چون اونموقع توقع دارم بهشون اهمیت بده و توجه کنه ... دیگه نمیگم  .

کولر ... معده درد و همسر مهربون

یکشنبه تا رسیدیم همسایه بالائیمون پسرشو فرستاد که بگه کولرمون آب میده باز ... همسری رفت تو پشت بوم و کلی الافش شد تا درستش کرد ... کارتای عابر بانک همسری بازم کار نمیکنه بعد از درست کردن کولر رفت یه عالمه عابر بانک سر زد اما بی نتیجه برگشت ... آخه میخواستیم شارژ ساختمونو بدیم که عقب افتاده بود ... وقتی همسری اومد دوباره پسر همسایه اومد گفت عمو بازم کولرتون آب میده...تا همسری کولرو درست کنه و بره عابر بانکو برگرده٬منم لوبیا پلو رو پخته بودم ٬ پختن که نمیشه گفت فقط برنج آبکش کردم و دم گذاشتم خیلی راحت آخه مایش آماده بود ... بعدم همسری که اومد حسابی قلقلکش دادم تا سر حال بشه بچم ریسه میره از خنده و التماس میکنه که بسه دلم درد گرفت ولی من که ول کن نیستم مگه اینکه دلم براش بسوزه ... بعدم شام خوردیم ... فیلم دیدیمو خوابیدیم .  

دیروزم با همسری یه سر رفتیم تره بار تا گوجه بخریم و شام املت درست کنیم ... نتیجه خرید گوجه، هلو و گلابی شد ... نونم خریدیم رفتیم خونه ... ساعت8.5 بود همسری گفت نیم ساعت توپ بخوابیم سرحال شیم ... رفتیم تو تخت و فوری خوابمون برد ... یه دفعه بیدار شدم حس کردم خیلی خوابیدیم  ساعتو نگاه کردم باورم نمیشد ساعت 10دقیقه به 12 بود ... همسری رو بیدار کردم پاشو نماز قضا شد ... گفتم میخواستم امشب آشپزباشی ببینمااااااااااا ... معدم درد میکرد سه تا گوجه خرد کردم گذاشتم روگاز نمازو که خوندیم شامو آماده کردم و خوردیم ولی بعدش یه معده دردی گرفتم که نقش زمین شدم و همسری واسم قرص آوردو پشتمو ماساژداد تا خوب شدم رفت ظرفائی که نصفه شسته بودمم شست ... دست گلش درد نکنه .

  

روال زندگی

دیروز تا رسیدم خونه ٬ یعنی ساعت ۷.۵ ٬ لباسامو در آوردم و رفتم تو آشپزخونه که واسه شام غذا درست کنم ... چند مورد اومد تو ذهنم واسه شام که دیدم کتلت با برنج از همه راحتتره بنابراین اول برنج خیس کردمو آب برنج گذاشتم گوشتم از تو فریزر درآوردم گذاشتم تو ماکروفر که یخش باز بشه سریع سیب زمینی و پیاز هم رنده کردم البته در اتاق خوابو بستم که صدای رنده همسری رو که از خستگی غش کرده بودو بیدار نکنه اما این دینگ و دینگ ماکروفر بالاخره بیدارش کرد وقتی بیدار شد برنجو دم گذاشته بودم مایه کتلتم آماده بود اما تخم مرغ نداشتیم به همسری گفتم یه چیزی میخوام بهت بگم اگه گفتی چیه ؟؟؟ گفت بگو ببینم چیه گفتم نه حدس بزن آخه قربونش برم من از دلم هر چی رد بشه متوجه میشه فوری گفت چیه تخم مرغ میخوای ؟؟؟ منم طبق معمول گفتم جن داری تو ؟؟؟ آخه یه وقتائی پیش خودم میگم دیدی یه حالتو نمیپرسه امروز که پیشش نیستی ؟؟؟ اما به ۵ دقیقه نمیرسه که زنگ میزنه منم میگم جن داری؟؟؟ میگه چیه حتما داشتی میگفتی این پسره یه زنگ نمیزنه حالمو بپرسه ؟؟؟ منم شاخ در میارم ... یا یه وقتائی دلم میخواد جائی بریم یه چیزی هوس میکنم میبینم میگه بریم فلان جا یا میاد خونه اون چیزی که هوس کردم دستشه ... میگم جن داره ... 

خلاصه همسری خوابالو خوابالو رفت لباس پوشید و رفت تخم مرغ بخره که با ماست و تخم مرغ برگشت ... کتلتارو با هم سرخوندیم ... برنجم دم کشید همسری ماست و خیار درست کرد منم سالاد کاهو ... سفره رو با هم انداختیمو شام خوشمزمونو خوردیم ... بعدش همسری رفت جائی کار داشت منم ظرفامو شستم گازمو تمیز کردم شد ۹.۵ بعدم نماز خوندمو یه کم به خودم رسیدمو گلدونامو آب دادمبعدم  نشستم به فیلم دیدن ... سریال کلانترو داشت میداد یه کم از تنهائیم ترسیدم پاشدم همه برقای خونه رو روشن کردم حتی برقای حموم دستشوئی رو ... زنگ زدم همسری کجائی پس گفت دارم میام خونه ... همسری اومدو من با خیال راحت رفتم خوابیدم . 

خدا این همسریارو برامون حفظ کنه که با بودنشون خیالمون راحت راحته و آرامش داریم . 

راستی انگار دارم جا میفتم تو کار خونه ها دیروز اصلا خونه رو به هم نریختم شام هم پختم به همه کارامم رسیدم خیلی راحتترم بودم . 

راستی امروز هفتمین ماهگرد عروسیمونه ...

آرایشگاه ٬ مهمون ٬ مهمونی

چهارشنبه رفتم آرایشگاه و حسابی به امور خانمانه رسیدم... بعدم رفتم خونه مامان اینا ... اونجام موهامو رنگ کردم ... همسری هم اومد ... دختر خالمم اونجا بود ... بعد از شامم رفتیم خونمون ...تو راه همسری یه چیزی گفت که من کلی رفتم تو خودمو دلم گرفت ... تا ساعت ۲ هم بیدار بودم از معده درد ... یه کم صبر کردم همسری بخوابه بعد برم تو آشپزخونه یه قرصی چیزی بخورم اما انگار متوجه شده بود چون تا رفتم تو آشپزخونه دنبالم اومد فک کردم خوابش برده ... یه کم قرص و نبات داد خوردم دیگه نفهمیدم کی خوب شدمو خوابم برد ... کلی خوشحال شدم دیدم همسری حواسش به من بوده که حالم خوب نیست و نخوابیده ... اصلا انگار دستش شفا بود واسم  .

**************************

پنجشنبه تا ساعت ۸.۵ خواب بودیم ... همسری رفت و من یه کم تو تخت اینور اونور کردم تا نه و نیم اما دیگه خوابم نبرد ... تا ساعت ۱۲ هم مشغول فیلم دیدن و رسیدن به گلدونا و تلفن بازی بودم ... اول به مامان زنگ زدم بعدم به خواهر شوهر۳ ... دعوتش کردم شب بیان خونمون ... که گفت شوهرش وقت دکتر داره ... اما کلی ذوق کرد و گفت به همسرش میگه اگه شد وقتشو عوض کنه اما نشد و کلی هر دومون ناراحت شدیم ... ولی من تا جواب بده چون ترسیدم دیر بشه قیمه رو بار گذاشتم که شب قیمه بادمجون درست کنم و مرغم سرخ کنم ... تازه ژلمم درست کرده بودم  ... وقتی گفت نشده وقتو عوض کنن کلی غصه خوردم ... آخه این خواهر شوهری رو خیلی دوست دارم ... ۴اونام تازه ازدواج کردن ...۴ ماه قبل از ما ...دیگه مامان همسری ساعت ۱ بود زنگ زد که عصری با خواهر کوچیکه همسری یه سر میخوان میان خونمون ... دیگه یه کم سرحال شدم ... زنگ زدم همسری سر راه بره بیاردشون ... گفتم طالبیم بخره تا فالوده درست کنم واسه مهمونامون ...   

ساعت ۶ بود به همسری زنگ زدم کجائی گفت تازه رسیدم خونه مامان اینا ... هنوز کارام تموم نشده بود ... اتاق خوب مونده بود ... گفتم یه کم معطل کنه تا کارام تموم بشه ... ساعت ۶.۵ کارا تموم شد و یه کم به خودم رسیدمو لباسامو عوض کردم ...مهمونا رسیدن ... فالوده درست کردم یه کمم شکر ریختم توش و چند تا تیکه یخم انداختم ... خوب شد ...به همسری گفتم شام نگهشون داریم ... اول درس خواهر همسری رو بهانه کردن اما ما قبول نکردیمو نگهشون داشتیم ... احتمالا هفته دیگه هم خواهر همسری میاد خونمون ... این خواهر شوهری رو خیلی دوست دارم ...همسری رو فرستادم خرید ... بادمجون و خیار و گوجه و نوشابه البته کاهو هم میخواستم که همسری گفت سالاد شیرازی درست کنم که زحمتش کمتره ... البته ماست و خیار هم تو ذهنم بود ... سبزی خوردنم مامانم بهمون داده بود ... که فقط مونده بود خیسش کنم و بشورمشون ... 

همسری رفت خرید کردو اومد یه فیلمم گرفته بود که به اتفاق مهمونامون ببینیم ... منم یه زیر انداز آوردم تو پذیرائی و مشغوا پوست گرفتن بادمجونا شدم ... سلادم درست کردم با ماست و خیار ... البته همسریم خیلی کمکم کرد ... گوجه و پیاز سالادو رو تخته واسم خرد کرد ...بادمجونارو واسم سرخ کرد ... آخه عاشق آشپزیه پسرم ... منم برنجو تحت نظر مادر همسری آبکش کردم البته همسری آبکش کرد ... بلدما اما میترسیدم خراب بشه آبروم بره ... خورشت بادمجونم گذاشتم بپزه ... دیگه همه چی آماد شد خیالم راحته راحت شدو رفتم پیش مهمونا نشستم تا موقع شام ...

برادر همسریم قبل از شام اومد ... اما پدر همسری جائی دعوت بودو نیومد ... شام که آماده شد وسایل سفره رو آماده کردمو با کمک همسری و خواهرش سفره پهن شد ... شاممون خدارو شکر عالی شده بود ... بعد از شامم خواهر همسری ظرفارو شست و نذاشت من دست بزنم ... منم آشپزخونه رو مرتب و تمیز کردم ... ساعت ۱۱ هم بردیم رسوندیمشون خونشون و برگشتیم ... همسری تو راه ازم تشکر کرد واسه شام و مهمونداری ... خیلی بهم چسبید و کلی خوشحال شدم ... شب خوبی بود* ... یه کم خسته شدم اما کلی روحیه گرفتم از مهمونامون ...کلیم با همسری تو سر و کله هم زدیم ... ساعت ۱۲.۵ هم خوابیدیم  . 

راستی مادر شوهری از گلدونام خیلی خوشش اومده بود دوبار رفت دیدشون.  

 **************************

 جمعه ساعت ۹.۵ بیدار شدیم ... بازم کلی روحیه داشتم و سر به سر همسری گذاشتم تا بیدارش کنم * کیف میده اول صبح یکیو اذیت کنی البته به شرطی که بیدار نشه و تلافیشو سرت در بیاره ... ساعت ۱۰.۵ هم همسری رفت نون گرفت و صبحانه خوردیم ... یه کم تی وی دیدیم ... نخندینا این فیلم عروسکی مخ آبادیای برنامه کودکو دیدیم ... هم من دوست دارم هم همسری ... اما سر به سرش میزارم میگم ... من بخاطر تو نشستم پای اینا فک نکنی من دوست دارم ... من اصلا از تنها باشم از این جور چیزا نیگا نمیکنم ... حالا جمعه ها رنگین کمون میبینما ... اونم میگه نه من چون تو دوست داری میبینم ... ولی خیلی بامزه ان خیلی ... اما زود تموم میشه حیف کمه ...  

ساعت۱۲.۵ همسری رفت دانشگاه منم به کارای خونه مشغول شدم و ناهار پختن ... ماکارونی درست کردم به پیشنهار همسری جوون و مایه لوبیا پلو واسه تو هفتمون ... ساعت ۲.۵بود که دیدم همسری برگشت کلاسش تشکیل نشده بود ... اینه همه راه ... خلاصه ساعت۵ ناهارو خوردیم دراز کشیدیم که استراحت کنیم و فیلم ببینیم ... بعدم به خودمون رسیدیمو رفتیم خونه همون خواهر همسری که قرار بود بیاد خونمون ... یه ساعتی نشستیمو چون همسری دندونش درد گرفته بود برگشتیم خونمون ... همسری یه قرص خوردو دراز کشیدیم ... شامم نذاشت درست کنم ...برای همین یه کم سالاد کاهو درست کردم که با یه پیش دستی ماکارونی که از ظهر مونده بود همراه نوشابه بخوریم ... ساعت ۱۲ هم دیگه خوابیدیم ...

 

دیروز رفتیم بالاخره اون چیزائی که سری قبل نتونستیم به دلیل خراب بودن کارتامون بخریمو از فروشگاه خریدیم ... سر راهم نون باگت گرفتیم که شب با سوسیس بخوریم و من واسه شام خیالم راحت باشه ٬زیادم تو آشپزخونه واسه شام نمونم ...همسری منو رسوند خونه و رفت تا شناور کولر بخره و کولرو درست کنه ... آخه همسایه طبقه بالائی میگفت کولر آب میده پشت بوم پره آب شده ... منم گفتم پس حالا که میری کاهو هم بخر ... تا همسری بیادو بره بالا و کولرو درست کنه منم یه کم به کارای خودم رسیدم... یه عالمه ظرف جابجا کردم ... خریدامونو جابجا کردم آخر سرم شامو درست کردم  ... واسه شام سوسیس با سیب زمینی درست کردم کنارشم کاهو ... همسری که کارش تموم شد و اومد دیگه داشتم وسایل سفره رو آماده میکردم ... سفره رو انداختیمو شاممونو خوردیم ... خودم یه کم خوردم که همسری عزیز بتونه غذاشو خوب بخوره ... سفره که جم شد دراز کشیدیم تا یه کم فیلم مستند کانال ۴ رو که در مورد زندگی اسبها بودو ببینیم ... چقدر خوشگل بودن این اسبای وحشی ... اما خوابمون برد . 

راستی بر خلاف عادت همیشگیم دوروزه تا می رسم خونه تی وی رو روشن نمیکنم یه حس خوبی داره ... خیلی خوشم اومده ... خونه در نهایت آرامش و سکوته .

استراحت ... یه دلخوری

دیروز تا رسیدم خونه رفتم که یه کم استراحت کنم ... هم موبایلمو سایلنت کردم هم تلفنو از پریز کشیدم البته قبلش به همسری زنگ زدم و گفتم که نگران نشه ... چقدر لذتبخشه تو خونه آروم خودت بعد از یه روز سخت کاری و در اوج خستگی بری تو تخت و با خیال راحت استراحت کنی ...  اما چقدر ناراحت میشی که چند تا پشه کوچولو مزاحمت بشنو نزارن راحت بخوابی ... البته منم یه قرص تارومار گذاشتم تو دستگاه و حسابی از خجالتشون دراومدم ... درسته که بازم نشد درست و حسابی بخوابم اما همون یه ساعتم کلی سر حالم کرد ... اینقدر که به همسری زنگ زدم تا زودتر بیاد بریم خونه پدرشوهرینا آخه از چهارشنبه نرفته بودیم خونشون ... بعدم خودم یه کم به امور خانومانه رسیدم تا همسری اومد ... همسریم یه کم استراحت کرد و نمازشو که خوند آماده شدیم و رفتیم خونه پدر شوهری ... خواهر دومی و برادر همسری و جاریم اونجا بودن ... بعد از شام تا ساعت ۱۱.۵ اونجا بودیم بعدم اومدیم خونمون .    

دیشب مادر همسری میگفت جمعه خونه این؟؟؟ آخه خاله و عموی همسری میخوان بیان عید دیدنی !!! همسریم گفت هر وقت دوست دارن بیان فقط جمعه که نیست وسط هفته هم میتونن بیان ... راستش خیلی ناراحت شدم که با وجودی که میدونه من تو هفته بینهایت خسته میشم و واقعا بعضی روزا نای راه رفتن ندارم میگه وسط هفته هم میتونن بیان بعد به من میگه مثل خالت که شنبه اومد ... انتظارش تو مهمون از من مثل یه زن خونه داره ... خیلی دلم گرفت خیلی از اینکه اینجوری مقایسه کرد ... نمیگم فرق داره هر دو مهمونن ...برای منم واقعا فرق نداره اما دلیلی نداشت مقایسه کنه ... انگار ما غریبه ایم با هم که هر کاری من کردم اونم توقع کنه یا برعکس ... اونم چی ... وقتی میبینه اینهمه سختمه ... این دومین موردیه که مقایسه رو پیش کشیده و منو حسابی ناراحت کرده ...

کارتای به درد نخور

دیروز یه سر رفتیم فروشگاه رفاه کلی خرید داشتیم اما ... اما تا اومدیم پای صندوق همه خستگی به تنمون موند ای بابا ... نمیدونم چرا هیچ کدوم از کارتامون کار نمیکرد تو دستگاههای فروشگاه ... کلی حرص خوردم ... آخه کلی وقت گذاشته بودیم و همش به هدر رفت ... وسایلارو گذاشتیم که بریم عابر بانک پیدا کنیم و پول بگیریم اما عابر بانکام کارتای مارو قبول نکردن ... بنابراین با دلخوری برگشتیم خونه ... البته همسری میگفت حتما حکمتی توشه غصه نخور ... 

تا رسیدیم خونه فوری لباسامونو عوض کردیم ٬ کولرم روشن کردیمو افتادیم رو تخت که مثلا تا ۷.۳۰ بخوابیمو استراحت کنیم من ده دقیقه ای خوابم برد اما سردم شد و بیدار شدم ... دیگه خوابم نبرد که نبرد ... بلند شدم همسری چشماشو باز کرد گفت کجا گفتم الان میام بزار مرغ بزارم واسه شام بپزه میام الان ... همسری دوباره خوابش برد ... منم مرغو که گذاشتم دوباره اومدم تو تخت که بخوابم اما نشد که نشد ... بناراین رفتم یه دوش گرفتم ... دیگه همسری بیدار شده بود که نماز بخوونه و بره کارواش آخه ماشینمون دیگه باعث خجالتمون میشد اینقدر که کثیف بود ... ساعت ۹.۵ بود با یه نون سنگک داغ اومد منم کوکو مرغی رو که از سیندختی یاد گرفته بودمو درست کردم  ... خوشمزه بود ... دست سیندختی جونم درد نکنه ... شامو خوردیم ... اومدم ظرفارو بشورم همسری گفت بزار من بشورم گفتم نه ... اما هنوز چند تا تیکه بیشتر نشسته بودم این زعفرون ساب لعنتی دستمو بد جوری برید و خونی میومدا ... این شد که همه ظرفارو همسری جوون شست ... بعدم یه کم میوه خوردیمو یه کم فیلم دیدیم ... دیگه رفتیم خوابیدیم .   

مهمونداری و کادو خاله

دیروز تصمیم داشتیم استراحت کنیم و یه کم از کم خوابی شب قبلمون که مهمون بودیمو جبران کنیم اما ... تلفن زنگ خورد مامانم بود ... گفت شب با خاله اینا میخوان بیان خونمون ... گفتم شام بیاین گفت نه خاله میگه از سر کار میاد سختش میشه ... من خیلی مهمون دوست دارم اما حق با خاله بود واقعا با این ساعت کاری من امکان مهمونداری وسط هفته واسم نیست ... و از این بابت خیلی ناراحتم خیلی ... دوست داشتم خالم حداقل یه شامی یه ناهاری خونمون میموند .

تلفن که قطع شد زنگ واحدمونو زدن یه آقائی بود گفت شناور کولرتون خرابه آب پشت بومو برداشته ...ای بابا ...  همسری رفت درستش کرد ... بعدم شیر دستشوئی که چیکه میکردو درست کرد ... آخر سرم رفت بیرون واسه خرید میوه و شیرینی و قند ... منم سریع همه جارو مرتب کردمو چند تا تیکه ظرف تو سینکو شستم ... میوه هارم همینطور بعدم با کمک همسری چیدیم تو میوه خوری ... همشم یا سیبا قل میخوردن از تو میوه خوری می افتادن زمین یا پرتقالا و منم هی تو دلم قسمشون میدادم تورو خدا از جاتون تکون نخورین وقت ندارم هی بدوئم دنبالتون خودتونم له میشین بابا ... چایم دم کردم ...  وسایل پذیرائی رو هم آماده کردم ... خودمم رفتم  آماده شدم ... شامم عدسی درست کرده بودم که آماده بود اما نخوردیم تا ظرف کثیف نکنیم راستش اصلا وقتم نکردیم شاممونو بخوریم ... نه و نیم بود مهمونا اومدن مامان و خواهریم باهاشون اومده بودن تا ۱۱.۵ هم بودن ... خالم واسه خونمون یه میوه خوری خوشگل آورده بود از اینائی که سفید رنگن فک کنم جنسشون چینیه روشونم طرح داره ... دست گل خاله گلم درد نکنه خیلی خوش سلیقس ... یه گلدون گلم مامانم برام قلمه زده بودو آورد خیلی خوشگله دست مامانمم درد نکنه ... خواهری نمیدونم چش شده بود هی ریسه میرفت از خنده ؟؟؟  

با اینکه شب قبل ۴ ساعت بیشتر نخوابیده بودیم اما این مهمونیه خیلی بهم چسبید ... مهمونا که رفتن یه کم جم و جور کردمو خوابیدیم .  

اینم عکس میوه خوری که خالم برامون آورد :  

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01061.JPG 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01066.JPG 

 

اینم پتوئی که بهمون دوست همسری کادو داد :  

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01067.JPG

مهمونی خونه دوست همسری ... پاگشا

پنجشنبه چون خیلی تو شرکت کار داشتم اومدم و یه سر سامونی به کارا دادم ... با وجودی که خونه کاملا نامرتب بود و احتیاج به یه رسیدگی حسابی داشت ... بعد از شرکتم یه سر رفتیم فروشگاه شهروند که مثلا من فقط یه رنگ مو بخرم ولی یه عالمه خرید کردیم ... یه شلوارم  واسه همسری گرفتیم ... از فروشگاه که اومدیم بیرون مامانم زنگ زد کجائین گفتم داریم میایم اونجا ... 

رفتیم خونه مامان اینا فقط خواهری خونه بود بعدم مامان اومد ... تا مامان بیاد یه سر رفتیم خونه داداشی و یه ساعتی نشستیم چون خودشون جائی مهمون بودن ... شامو خونه مامان اینا خوردیمو ساعت ۱۲.۵ رفتیم خونه ... ساعت یکه و نیم هم خوابیدیم . 

جمعه صبح ساعت ۹.۵ بیدار شدیم ... طبق معمول همسری رفت نون بگیره منم تو آشپزخونه مشغول مرتب کردن و تمیز کاری شدم ... همسری که اومد زود صبحانه رو خوردیم تا همسری بره و به کلاساش برسه ... به همسری گفتم خیلی گرمه میخوام کولرو روشن کنم و گرنه تا برگردی  میمیرم از گرما ... گفت نه هنوز کولر کار داره ٬ عصر میام درستش میکنم ... اما من اینقدر از گرما کلافه بودم که همسری دلش نیومد بره دانشگاه ... گفت کلاس اولیه رو نمیرم تا کولرو درست کنم ...  گفتم برو عصر درستش میکنی اما قبول نکرد ... همسری عزیزم همین محبتاته که دنیارو واسم بهاری بهاری میکنه ...  ههمسری رفت تو پشت بوم و تا ۱۲.۵ اونجا بود ... کار کولر تموم شد و با کلی مکافات و استرس از اینکه خونه رو کثیف نکنه روشنش کردیم و البته یه دستمال خیس جلو کانال کولر گرفته بودم اما بازم  کلی گرد و خاک پاشید تو خونه ... حسابی همه جا بهم ریخته و کثیف شده بود ... همسری آماده شد بره دانشگاه اما یه نگاه به خونه کرد دید خیلی به هم ریخته و کثیف شده گفت کلاس دومیه رو هم نمیرم و میمونم با هم خونه رو مرتب کنیم تنهائی نمیتونی ... هر چی هم گفتم برو که به کلاس دومت برسی فایده نداشت ... بازم همسری عزیزم دلش نیومد تنهام بزاره و از خیر کلاس دومیه هم گذشت تا خونه رو با هم مرتب و تمیز کنیم ... ناهارم نذاشت درست کنم و گفت هر چی تو یخچال داریم همونو میخوریم ... یه بشقاب لوبیا داشتیم و یه بشقابم زرشک پلو با مرغ که همونارو داغ کردم و با ترشی و زیتون خوردیم ... خیلیم چسبید ... چقدر خوبه همسریا جمعه ها خونه باشن ... تا ساعت ۴ کارا طو ل کشید ... البته یه کمم وسطش  دراز کشیدیم جلو تی وی و استراحت کردیم ٬ فیلم دیدیم و تو سرو کول هم زدیم ... بعدشم چون شب مهمون بودیم خونه دوست همسری رفتم یه دوش گرفتمو اومدم لباس اطو کردم ... همسریم کلی به خودش رسید . 

ساعت ۸ بود از خونه زدیم بیرون ... رفتیم یه جعبه شیرینی خریدیم که دست خالی نباشیم ... ساعت ۸.۵ هم رسیدیم خونشون ... خانم خیلی خوبی داره این دوست همسری ... خیلی دوستش دارم ... از خونشونم خوشم اومد میدونین چرا ؟؟؟ چون خونه عروسه ... البته سه ساله ازدواج کردنا اما چون بچه ندارن عروس حساب میشه دیگه ... کلی طفلی زحمت کشیده بود اونم دست تنها ... یه دوست دیگه همسریم با خانمش و بچه هاش دعوت بودن ... همسری این دوستشو خیلی دوست داره ... باید همت کنم و یه روز دعوتشون کنم خونمون که از خجالتون در بیایم ... البته خودمم مهمون بازی خیلی دوست دارما ... خلاصه شب خیلی خوبی بود یه پتو هم بهمون کادو دادن ... دستشون درد نکنه ... خیلی خوشگله ... از ذوقم همون دیشب بازش کردم انداختیم رومون ... تا ساعت ۱شبم اونجا بودیم ... تابرسیم خونه و بخوابیم ساعت ۲شب شد صبح نمیتونستم چشمامو باز کنم ... 

خدایا شکرت بخاطر همسر خوبی که بهم دادی ...