کفترچاهی-یه جفت!!

کفترچاهی-یه جفت!!

سنگ بی قیمت اگر کاسه زرین بشکست قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
کفترچاهی-یه جفت!!

کفترچاهی-یه جفت!!

سنگ بی قیمت اگر کاسه زرین بشکست قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

امروز 30 مرداده ، روزی که پسرک مامان به دنیا اومد

4 سال پیش در چنین روزی ساعت 2 بعد ازظهر به دنیا اومد

باورم نمیشه 4 سال گذشته...شب اول تا صبح گریه کرد...از بس گریه کرد کبود شد و پرستار اومد بردش

4 سال میگذره از اون روز...4 ساله که زندگی رنگ و بوی دیگه ای گرفته...زندگی من پر شده از بیخوابی، از تمرین صبر، از بعضی وقتا لبریز شدن صبر، بعضی وقتا تحمل نکردن، از کمتر به خودم رسیدن،از نداشتن وقت،  از لذت شنیدن حرفای بانمک، از لذت نگاه کردنش تو خواب، از لذت غذا دادن بهش وقتی با اشتها میخوره، از لذت دیدن بزرگ شدنش، از لذت باهاش کارتون دیدن، از لذت دیدن مهارت هاش، از لذت بوس کردن کف پاش، از خرید چیزایی که دوست داره، از گوش کردن به سی دی زبانش تو ماشین، از بیسکوییت آب جوشی!!! و از هر چیزی که وجه پررنگش پسرکه

4 ساله که زندگی ما یه شکل دیگس...یه شکل جدید و متفاوت و شیرین

تولدت مبارک پسرک خوشگل مامان 

آدم باور نمیکنه بچه ها چقدر زود بزرگ میشن

فکر می کردم این جمله مال توی فیلماس و یه جمله کلیشه ایه...ولی بچه ها واقعا زود بزرگ میشن...به عکسای مهد پسرک نگاه می کتم...یه عکسیه که روی سرسره نشسته و کنارش یکی دیگه از بچه ها نشسته...یه طوری روی سرسره نشسته و تکیه زده به دیواره سرسره که آدم باور نمیکه این یه بچه کوچیکه...یه جوری می خنده و نگات می کنه که فکر می کنی وای مامان من تو کی بزرگ شدی؟

چند شب پیش داشت بازی می کرد... پلی استیشن بازی می کنه، بازی های لگو رو بازی می کنه...اومد تو اتاق یهو به باباش گفت: بابا بیا برات یه سوپسایز!!!! دارم...چشماتو ببند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فکر کنم این لغت سوپرایزو از تولد ریحانه چند شب پیش یاد گرفته بود


دیروز روز خوبی بود...پسرک خیلی بد قلقلی نکرد و زود خوابید...من و احسانم با هم یه فیلم دیدیم و بستنی و فالوده خوردیم...کاش ادم یادش باشه همین فیلم دیدن و بستنی و فالوده خوردن تو خونه ای که دوسش داری و توش احساس ارامش می کنی خود زندگی و خوشبختیه...نیازی نیست منتظرش باشی.....

روزانه

بچه های این دوره خیلی زودتر برزگ میشن

پسرک من این روزا سرگرمیش شده بازی پلی استیشن!!!! بازهای لگو رو تو پلی استیشن می کنه...بازیهای سختین...گروه سنیشونم قاعدتا بالای 4 ساله ولی این وروجک بازی می کنه

نمیخوام خیلی محدودش کنم یا حساسیت به خرج بدم  چون سابقه داره به یه چیزی گیر بده و بعد ولش کنه...یه دوره ای پارسال صبح تا شب شب تا صبح ما باب اسفنجی می دیدیم...الان دیگه دلم تنگ شده برای یه اپیسودش!!!!! الان ما صبح تا شب شب تا صبح در حال دیدن بتمن و واندر ومن و سوپرمن و این کاراکترا هستیم البته در کنار اینا دایناسور هم داریم و می بینیم...خیلی هم مورد علاقشه

حالا تا زمانی که داره بازی می کنه اشکال نداره...مشکل اینه که به خاطر بازی خوابش کم میشه و صبحا که میخواد بره مهد خوابش میاد


چهل پدر احسان هم هفته پیش کذشت...باورم نمیشه الان حدود 50 روزه که گذشته...پریشب اومده بوده به خواب عروس خواهرشوهرم و بهش گفته بود به احسان بگین اینقدر بی قراری نکنه...نگران احسانم...کاش همه بچه ها مثل احسان بودن...تو اطرافیانم مثل احسان ادم به فکر خانواده ندیدم...هر کاری از دستش بر بیاد برای خانوادش کوتاهی نمی کنه...امیدوارم  پسرش هم مثل خودش با معرفت و با مرام باشه...اینو وقتی پدرش فوت کرد بیشتر حس کردم...این همه به فکر پدر و مادرت باشی و تو زنده بودنشون هواشونو داشته باشی و باز الان بی قرار باشی؟  


خدایا به زندگی ما آرامش بده...کمک کن این دوران سختو مثل همه دورانای سخت زندگیمون پشت سر بذاریم...کم نبوده بحران و دوران سخت تو زندگی ما......

روزانه

دلم میگه درسته...خودشه...شک نکن...کلا دلم همیشه دوست داره همین باشه و درست باشه

اما خوب عقل این دیوونه بازیا رو بر نمی داره...دو دو تا چهار تا میکنه و می بینه میشه یا نه...بعضی وقتا میگه نمیشه...میگه تو داری خودتو گول میزنی

بعد دوباره دل میگه نه...خودشه...محاله...باور کن که خودشه....

اینجور وقتا حال دل خراب میشه...چون نمیتونه عقلو قانع کنه...حال دلم خوب نیست


دیشب اشکنه درست کردم اصلا کسی هست تو این دوره زمونه اشکنه بخوره؟ خیلی دلم میخواست ببینم چه غذاییه...خوشمزه بود...فقط یه ایراد بزرگ داشت...نیم ساعت بعد خوردنش هنوز گشنه بودی...انگار هیچ چی نخورده بودی...احسان میخوست از بیرون غذا سفارش بده


مهد پسرک دیروز جلسه بود...تغییر تحول دارن در زمینه تغییر در فضای مهد و متد آموزشی...تو تغییر در فضای مهد خیلی موافقم ولی تغییر در متد آموزشی اونم تو تایم کوتاه که هنوز متد قبلی حواب خودشو نداده رو خیلی دوست ندارم


مادر شوهر پاشو عمل کرده...باید 40 روز تو آتل باشه...اتلشم اتل الکی نیست خیلی جدیه...دو تا آهن کردن تو پاش


پسرک این روزا خیلی جیغ میزنه...یعنی خواستشو با داد و لجبازی میگه...خیلی وقتا در برابرش مقاومت می کنم ولی بعضی وقتا هم سخته مقاومت ...خصوصا وقتی خسته ای و حوصله نداری...خیلی هم جدی داد می زنه...صداش تا سه تا حونه اون ور تر میره






روزانه

روزای خوبی ندارم...جو خونه غم آلوده...مرگ پدر احسان هنوز غمش تو خونه حاکمه

حال درونی خودمم اصلا خوب نیست...پرم از از حس های بد...

یه سری مشکلات هم بعد مرگ پدر احسان برای خانواده به وجود اومده

پسرک هم مدام در حال غر زدن و اذیت کردنه...بچه متوجه میشه غم موجود تو فضا رو اونم همش در حال بهانه گیریه

احسان و من هر دومون مریض شدیم...احسان گوشش عفونت کرد...منم بیماری پوستی گرفتم 

همه قابل تحمله...می گذره...مریضی و مشکلات و غم می گذره....پسرک هم بالاخره اروم میشه

فقط اون حس های بد درونیه که اگه نگذره نمیشه کاری کرد...اون حس های بد درونیه که اگه خوب نشه...اگه موندگار باشه مثل خوره میخوره همه وجودتو و میشه کل وجودت

پرم از حس های بد