**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

مهمونی خونه دوست همسری ... پاگشا

پنجشنبه چون خیلی تو شرکت کار داشتم اومدم و یه سر سامونی به کارا دادم ... با وجودی که خونه کاملا نامرتب بود و احتیاج به یه رسیدگی حسابی داشت ... بعد از شرکتم یه سر رفتیم فروشگاه شهروند که مثلا من فقط یه رنگ مو بخرم ولی یه عالمه خرید کردیم ... یه شلوارم  واسه همسری گرفتیم ... از فروشگاه که اومدیم بیرون مامانم زنگ زد کجائین گفتم داریم میایم اونجا ... 

رفتیم خونه مامان اینا فقط خواهری خونه بود بعدم مامان اومد ... تا مامان بیاد یه سر رفتیم خونه داداشی و یه ساعتی نشستیم چون خودشون جائی مهمون بودن ... شامو خونه مامان اینا خوردیمو ساعت ۱۲.۵ رفتیم خونه ... ساعت یکه و نیم هم خوابیدیم . 

جمعه صبح ساعت ۹.۵ بیدار شدیم ... طبق معمول همسری رفت نون بگیره منم تو آشپزخونه مشغول مرتب کردن و تمیز کاری شدم ... همسری که اومد زود صبحانه رو خوردیم تا همسری بره و به کلاساش برسه ... به همسری گفتم خیلی گرمه میخوام کولرو روشن کنم و گرنه تا برگردی  میمیرم از گرما ... گفت نه هنوز کولر کار داره ٬ عصر میام درستش میکنم ... اما من اینقدر از گرما کلافه بودم که همسری دلش نیومد بره دانشگاه ... گفت کلاس اولیه رو نمیرم تا کولرو درست کنم ...  گفتم برو عصر درستش میکنی اما قبول نکرد ... همسری عزیزم همین محبتاته که دنیارو واسم بهاری بهاری میکنه ...  ههمسری رفت تو پشت بوم و تا ۱۲.۵ اونجا بود ... کار کولر تموم شد و با کلی مکافات و استرس از اینکه خونه رو کثیف نکنه روشنش کردیم و البته یه دستمال خیس جلو کانال کولر گرفته بودم اما بازم  کلی گرد و خاک پاشید تو خونه ... حسابی همه جا بهم ریخته و کثیف شده بود ... همسری آماده شد بره دانشگاه اما یه نگاه به خونه کرد دید خیلی به هم ریخته و کثیف شده گفت کلاس دومیه رو هم نمیرم و میمونم با هم خونه رو مرتب کنیم تنهائی نمیتونی ... هر چی هم گفتم برو که به کلاس دومت برسی فایده نداشت ... بازم همسری عزیزم دلش نیومد تنهام بزاره و از خیر کلاس دومیه هم گذشت تا خونه رو با هم مرتب و تمیز کنیم ... ناهارم نذاشت درست کنم و گفت هر چی تو یخچال داریم همونو میخوریم ... یه بشقاب لوبیا داشتیم و یه بشقابم زرشک پلو با مرغ که همونارو داغ کردم و با ترشی و زیتون خوردیم ... خیلیم چسبید ... چقدر خوبه همسریا جمعه ها خونه باشن ... تا ساعت ۴ کارا طو ل کشید ... البته یه کمم وسطش  دراز کشیدیم جلو تی وی و استراحت کردیم ٬ فیلم دیدیم و تو سرو کول هم زدیم ... بعدشم چون شب مهمون بودیم خونه دوست همسری رفتم یه دوش گرفتمو اومدم لباس اطو کردم ... همسریم کلی به خودش رسید . 

ساعت ۸ بود از خونه زدیم بیرون ... رفتیم یه جعبه شیرینی خریدیم که دست خالی نباشیم ... ساعت ۸.۵ هم رسیدیم خونشون ... خانم خیلی خوبی داره این دوست همسری ... خیلی دوستش دارم ... از خونشونم خوشم اومد میدونین چرا ؟؟؟ چون خونه عروسه ... البته سه ساله ازدواج کردنا اما چون بچه ندارن عروس حساب میشه دیگه ... کلی طفلی زحمت کشیده بود اونم دست تنها ... یه دوست دیگه همسریم با خانمش و بچه هاش دعوت بودن ... همسری این دوستشو خیلی دوست داره ... باید همت کنم و یه روز دعوتشون کنم خونمون که از خجالتون در بیایم ... البته خودمم مهمون بازی خیلی دوست دارما ... خلاصه شب خیلی خوبی بود یه پتو هم بهمون کادو دادن ... دستشون درد نکنه ... خیلی خوشگله ... از ذوقم همون دیشب بازش کردم انداختیم رومون ... تا ساعت ۱شبم اونجا بودیم ... تابرسیم خونه و بخوابیم ساعت ۲شب شد صبح نمیتونستم چشمامو باز کنم ... 

خدایا شکرت بخاطر همسر خوبی که بهم دادی ...  

نظرات 5 + ارسال نظر
سایه شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 http://didarema.persianblog.ir

چه خوب که همسری مونده خونه و این همه کمکت کرده .

آره سایه خیلی بهم چسبید این خونه موندنش خیلی ...

سیندخت شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:57

سلام دوست جونم...خوشحالم جمعه خوبی داشتین...کولر ما دو هفتست روشنه! وای خیلی گرمه...
دست همسری مهربونت درد نکنه ببین چقدر دوستت داره؟
همیشه خوش باشین گلم

مرسی عزیزم ... خیلی ...
اوهوووووووووم ... منو دوستش دارم دیگه ...
ممنون عزیزم ... شمام همینطور

فیروزه شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:10

خدا شما رو برای هم حفظ کنه بهار جان :)

کجا بودی خانم نگرانت شدم ...
بنویس دیگه ...
حتی چند جمله کوتاه تابفهمیم خوبی ...
مرسیییییییییییییییییییییییییی عزیزمممممممممم
ایشالا خدای مهربون شما و عزیز مهربونم برای هم حفظ کنه

سپیده (باران عشق) شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:41

خدا همسری ات رو برات نگه داره گلم

ممنونم عزیزم

بهار نبض عشق شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:14

خدا همسری رو برات نگه داره عزیزم....همسر خوبی داری هواشو داشته باش.

ممنون عزیزم ... چشم حتما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد