**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

دو روز خوش

 

چهارشنبه رفتیم همسر ی عزیز منو گذاشت خونه مامانم و خودش رفت جائی کار داشت ... ساعت حدود ۸.۵ بود که برگشت اونم بعد از حدود دو ساعت تو ترافیک موندن ... منم نگران ... مدام بهش زنگ میزدم ... شام خونه مامان اینا بودیمو ساعت حدود ۱۱.۵ برگشتیم خونمون ... 

اینقدر خوشم میاد میرم خونمون وقتی از در وارد میشم مامانی لبخن میزنه ... خواهری میگه آجی اومدی ؟؟؟ دلم تنگ شده بود ... دیگه نرو خوب؟؟؟ بمون خونمون ... بابا که خیلی ذوق میکنه ... داداشی کوچیکه رو که دیگه نگوووو ...   

  

پنجشنبه همسری که رفت شرکت من موندمو یه دنیا کار ... نمیدونم چرا کم میاوردم تو کار کردن و هی میگفتم چرا من زود خسته میشم ؟؟؟ اول یه دنیا ظرف بود که اونا رو شستم و بعدم آشپزخونه رو تمیز کردم ...  

اینا فقط یک سوم ظرفائین که شستما... 

 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01033.JPG 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01034.JPG 

 http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01035.JPG

 

آی خوشم میاد از تمیز کردن آشپزخونه و شستن ظرفای رنگارنگ به خصوص صورتی ...  درای کابینتارو هم دستمال وایتکسی کشیدم اصلا عاشق بوی وایتکسم ... بعدش یه کم سوپ درست کردمو واسه ناهارمو خوردم ... یه عالمه هم وسطای کار ورزش میکردم ... بعدم رفتم سراغ پذیرائی و اتاق خواب که خیلی طول کشید ... اول مرتبشون کردم بعدم جارو کشیدمو یه گردگیری حسابی ... واسه شامم مایه ماکارونی درست کردم ...  

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01019.JPG

 زنگ زدم به همسری که کی میای ؟؟؟ گفت تو راهم چیزی نمیخوای؟؟؟ گفتم نه زود بیا ... 

 بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم هوس شیرینی کردم... تو دلم به خودم گفتم ای بهار شکمو این همه ورزش کردی دودش نکن بره هوا ... اما نشد ... بنابراین زنگ زدم به همسری و گفتم ... همسری واسم شیرینی میخری؟؟؟ اونم از من شکمو تر از خدا خواسته گفت بله ... منم زودی چای آماده کردم که تو همون فنجونائی که تازه خریدیم بخوریم ... اینقده چای توش هوس انگیز میشه که نگووو ... همسری اومد چای و شیرینی خوردیم... منم یه عالمه از چای و شیرینی عکس گرفتم ...    

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01025.JPG

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01024.JPG 

 آخه یه چیزی بگم اینقدر که شکموام میخوام وقتی تموم شد هی نگاشون کنم  ...آخ که چقدر چسبید ... دست همسری جونم درد نکنه ... بعدم آماده شدیمو رفتیم واسه فیلم عروسیم آتلیه ... دلم پر بود از فیلم و یه دو صفحه ای ایرادای کارشونو از صبح لابلای کارام هی فیلم دیدمو نوشتم ... قرار شد با هزینه خودمون مجددا مونتاژ بشه ... یه عالمه عکسم دوباره سفارش دادم ... چی کار کنم خوب همشونو دوست داشتم همه جا عروس خوشگل بود ( یه بهار از خودراضیییییییییییی) 

 اما همسری حسابی عصبی شده بودا ... کلا با اینکه فیلم و عکسمون دست کسی باشه مشکل داره ... منم کلی ترسیده بودم ازش اما به روی خودم نمی اوردم و البته یه دنیا ناراحت بودم که چرا اذیتش میکنم ... گیر کردم بخدا ... 

 بعدم رفتیم خونه و شامو آماده کردیمو خوردیم ... البته عینه این خنگا ماکارونی اینقدر زیاد آبکش کرده بودم که واسه نصفش مایه کم اومد جبور شدم ابتکار به خرج بدمو و با همسری رب سرخ کنیم و با همه ماکارونیا مخلوط کنیم  ...  

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01031.JPG

فیلم تاکسی نارنجی رو گذاشتیم ببینیم که اواسطش خوابم برد ... 

 ساعت ۲ شب بیدار شدم ...دیگه خوابم نمیبرد ... یاد فیلمبرداره و آتلیه و دعوای همسری با خودم افتادم و دلم عجیب گرفت ... یه آن دلم خواست که خونه مامان اینا بودم ... آخه از عصر بد جوری دلم گرفته بود دنیا واسم تار شده بود اصلا انگار دنیا رو سرم خراب شده بود ... یه چیزی رو سینم سنگینی میکرد تا دیگه زدم زیر گریه ... همسری فوری متوجه شد و متعجب که من چمه نصفه شبی و هی میپرسید چی شده ؟؟؟ منم میگفتم دلم گرفته ... گیر داده بود از چی آخه ؟؟؟ گفتم از برخوردت از عصبی شدنت از لحنت و دعوات ... هیچی نگفت فقط گفت برات آب بیارم؟؟؟ برو صورتتو بشور بسه دیگه گریه نکن ... خوب نیستا ... بعدشم آشتی شدیم... 

 

صبح جمعه ساعت ۸.۵ بیدارشدیم ... همسری طبق معمول رفت نون گرفت منم کتری رو گذاشتم روی گازو مشغول شستن کوه ظرفائی شدم که تلنبار شده بود همش مال شام دیشب بودا ... چرا من اینقر ظرف کثیف میکنم؟؟؟... هر چی میشستم تموم نمیشد ... هر چند من ظرف شستنو خیلی دوست دارم ... نصف ظرفا رو شسته بودم که همسری با نون بربری و تخم مرغ اومد ... چای دم کردم اما همسری رفت که یه دوش بگیره منم بقیه ظرفاروشستم ... بعد با هم بساط صبحانه رو آماده کردیمو صبحانه نیمرو خوردیم البته این همسری شکمو من نون پنیر و حتی کره عسلم خورد ... نوش جونش عزیزم ... دیگه نمیگم نخور چاق میشی ...   

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01037.JPG

  http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01038.JPG

 همسری ساعت ۱۲ رفت دانشگاه ... البته قبلش مامان زنگ زد که منو همسری ببره خونشون که تا عصر تنها نمونم ولی به مسیر همسری نمیخورد که ... تازه دیرشم شده بود ... پس داداشی گفت من میام دنبالت و همسری جونم گفت برو ... همسری که رفت منم یه دوش گرفتمو ظرفای صبحانه رو هم شستمو به خودم رسیدم که داداشی اومد ... قربونش برم اینقدر خونه ما راحته که هر وقت میاد اینو یاد آوری میکنه که خونه خواهر آدم احساس میکنه خونه خودشه ... بعدم یه کم از خوش پذیرائی کرد با شیرینی های دیروزمون و هر چی گفتم چای هم برات بیارم گفت نه بریم دیره ...  

 وقتی رسیدیم خونه مامان اینا داداشی اولیه تو راه پله ها صدامو که شنید اومد بالا... الهی قربونش برم ... منم یه سر باهاش رفتم پائین به خانمش سر زدم ... دلم نمیاد نرم ببینمش حداقل واسه دل داداشی ...  هر چند دل خوشی ازش ندارم سر یه سری مسائل ...

همسری ۶ بود اومد ناهار واسش داغ کردم و خورد ... البته ناهاری که زن داداشم بهمون داده بود ... بعدم رفتیم واسه همسری دوتا پیراهن و یه شلوار کتون خوشگل خریدیم ... برگشتیم خونه مامان اینا شام خوردیمو برگشتیم خونه مون ... راستی مامانا خیلی گلنا ... پشت تلفن گفتم هوس آش کردم رفتم خونشون دیدم واسم سبزی خریده پاک کرده خرد کرده که راحت بتونم بپزم ... گفت وقت نبود وگرنه درست میکردم ببری ... الهی که من فدای مامان گلم بشم ...

پینوشت :‌ 

آقای فیلمبردار گفتن چند تا آهنگ خوشگل و خوب واسه فیلمم پیدا کنم که با سلیقم جور باشه ... بچه ها میتونین کمکم کنین ... آهنگ کلیپای عروسی شما چی بوده ؟؟؟ 

من خودم آهنگای خارجی رو بیشتر دوست دارم واسه فیلمم ...

نظرات 8 + ارسال نظر
ترخون بانو شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 http://zoya35.blogsky.com/

مبارکه.
شیرینی عروسی کو؟
خوش باشید.

ممنون عزیزم ... الهی شمام خوش و خوشبخت باشی

بهارنارنج و یاس رازقی شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 http://formyramin.persianblog.ir

چقدر احساساتت شبیه منه. یه جورایی احساس آشنایی کردم! خوشحالم که زندگیت اینطور نرم و آروم می گذره. از صمیم قلب آرزو میکنم خوشبخت باشی عزیزم

چه خوب ... از آشنائیت خوشحالم عزیزم ...
شمام همینطور گلم

سپیده (باران عشق) شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:46

بهار جونم نبینم ناناحت باشی هااااااااااا
اگه کمک خواستی من در خدمتم عزیزکم
خدا سایه این مامانا رو از سر ما کم نکنه!

مرسی عزیزممممممممم مرسی ... خوشحالم که همچین دوستی دارم ... الهییییییییی آمیننننننننننننننننننن

سیندخت شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 13:10

آخی نازی بهاری دل نازک! اگه اتفاقی که برای عکسای نامزدی ما افتاد براتون می افتاد فک کنم همسریت اونا رو میکشت!!!!!‌خوبه دیگه غیرت داره مگه بده؟! اما خوبه که بهش میگی از چی ناراحتی...همیشه اینطوری باش...خدا مامان گلتو حفظ کنه...آهنگ هم سلیقه ایه خب ... مال منم که مال ۳ سال پیشه!

مگه چی شد عکسای شما ؟؟؟ ... کشت منو سیندختی ... قیافش اینقدر عصبی بود که میخواستم از ترس سکته کنم تمام بدنم کم جون شده بود ... تازه میگفت چرا اون آقاهه همش تورو نگاه میکرد ؟؟؟ گفتم خوب من داشتم ایرادارو میگفتم ... چه جوری تورو نگاه کنه ؟؟؟ که حالش بدتر شد ... آخه تو بگو سیندختی با اون چادر و حجاب کی میتونه نظر به آدم داشته باشه؟؟؟
چی داشتم که ببینه ؟؟؟ ساده ساده ... اینو که گفتم بدتر قاطی کرد ... آخه یه کمم حق داره ها رفتیم عکسامونو بگیریم نمیکنن رو پاکت بنویسن آقای فلانی ... در پاکتو باز کرد جلو خودمون عکسمو نگاه کرد گفت فک کنم همینه ... بفرمائید... همسری رو میگی در حال انفجار عکسو گرفت ... اومدیم از مغازه بیرون ... نمیدونم یهوئی برگشت و رفت به یارو چی گفت و با عصبانیت برگشت ...که من جرات نکردم بپرسم رفتی چی گفتی اومدی؟؟؟چی شد اصلا؟؟؟

سیندخت شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 13:47

آخی...خب به تو سخت میگذره اما واقعا نمیشه به همه اعتماد کرد...عکسای نامزدی ما قرار بود مثلا تابستون آماده بشه فهمیدیم که آتلیه رو بستن!!! فک کن...براشون پرونده سازی شده بود که مجوز نداشته! عکسای ما هم رو هوا...یعنی همه ی سی دی ها و کنتاکتها و کلا اصلا هاردهای کامپیوترای آتلیه رو برده بودن! البته من زیاد نترسیدم...ولی آقاهه طفلی...حقم داشت اگه عکسا پخش میشد چی؟ خلاصه دیگه...عکسای عقد ما که تیر بود آذر ماه از بس من بهشون زنگ زدم و پدرشونو دراوردم آماده شد...اصلا هم نفهمیدم پروندشون توی دادگاه چی شد! خدایی آدمای خوبی بود کارشونم عالی بود منتها براشون پرونده سازی کرده بودن دیگه!

وای همسری بود هم منو دار میزد هم خودشو ... وای حق داشتی ... عکس عروسی خیلی خطرناکه پخش بشه ... وااااااااای خدا

آلما شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 14:39

این آهنگ رو به منم گفتن پیدا کنم
آهنگ خوب پیدا کردی به منم خبر بده

حتما عزیزم اما من آهنگای خارجی دوست دارم ...

فلفل بانو شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 15:07

وای داداش منم همینطوریه وقتی میاد خونمون
یه شعر آهنگ گوگوش هست هنگامه به صورت ترکیه ای و فارسی خونده اونو من برای فیلمم انتخاب کردم عالیه همه تعریف میکنن اگه لینکشو پیدا کردم برات میزارم

فدای داداشیا
وااااااااااااااااااای مرسی فلفل جونم

فیروزه شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 15:48

من چند تا از آهنگایی که برامون خاطره داشت انتخاب کردم ...
مثلاْ برای فیلم دوتاییمون توی اتاق عقد آهنگ با تو از ابی و لحظه ورودمون به سالن عروسی آهنگ ناز عروس از فرزان و لحظه ورود ماشین عروس به محوطه تالار آهنگ عشق من باش ...
برای اون کامنتی هم که نوشتی برام ... به نظرم پیش چند تا دکتر دیگه هم برید ... ولش نکنید و دنبال درمانش باشید ...

مرسی عزیزم خوب بود آهنگات میزارم تو لیست آهنگام...
حتما حتما باید بریم اگه آقا تشریف بیارن و نگن میترسن درد سر بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد