**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

دیدن زوار سوریه

دیروز قرار بود بریم خونه مامان اینا که نشد ... یعنی مامانم دیروز کلی دعوام کرد که نمیخوام اینطوری بیای ... دوساعت بیای بشینی و بری ... باید بیای یه روز کامل در هفته پیشم بمونی ٬خوب منم خیلی دلم میخواد اما چه کنم وقت کم دارم ... میگه یا پنجشنبه یا جمعه از صبح باید بیای پیشم تا شب ... بنابراین گذاشتم امشب بریم که بتونیم تا دیر وقت بمونیم و فکر بیدار شدن صبحمون نباشیم ...  

 رفتیم خونه پدر همسری که به خونمون نزدیکتره و میتونیم زودتر بریم خونمون ... اما دو تا از عموهای همسری از سوریه اومده بودن و باید میرفتیم دیدنشون ... وای حوصله این مهمونی رفتنائی که صاحب خونه رو خوب نمیشناسم بخصوص که سالخورده ام هستن رو ندارم اصلا ... به همسری گفتم نمیشه من نیام ... گفت : نه دیگه نمیشه ... بنابراین بعد از خوردن عصرونه با مادر همسری راهی شدیم ... البته همسری قول داد که نیم ساعت نهایت یک ساعت بیشتر نشه و به قولش عمل کرد ... بعدم سر راه رفتیم خونه خواهر همسری که خواهر کوچیکه رو بیاریم خونه و یه نیم ساعتیم اونجا نشستیم ... وای که این پسرش چقدر شیطونه ... همسری از سر کوچه خواهرشوهری یه چاقو تیز با یه پوست کن تیز واسم خرید ... چرا من یه چوب کبریتم بخرم ذوق میکنم ؟؟؟ بعدم برگشتیم خونه پدر شوهرینا و شام خوردیم شام دلمه برگ بود ... مادر شوهری به هوای همسری گذاشته بود که دوست داره ... اما منم خوشم اومد خوشمزه بود ... بعدم با خواهر همسری ظرفارو شستیم آخه طفلی میاد خونمون همه ظرفارو تنهای تنها میشوره به من میگه فقط تو جم کن ... بعدم یه کم همسری فوتبال دید منم با نی نی داداشش بازی کردم  ... نازه ناز ... نیمه های فوتبال بود همسری یه نگا به من کرد گفت بریم چون داشتم وا می رفتم و چهرم کاملا اینو نشون میداد ... رفتیم خونمون و طبق معمول من غش کردم  ... 

پینوشت : 

فک کنم دوسه روزه ظرفامو نشستم عوضش احساس میکنم با استرحتی که کردم سر حال تر شدم ... شامم اگه حال نداشته باشم خودمو اذیت نمیکنم ... باورم نمیشه ظرفا میمونه میرم مهمونی ... فیلم میبینم ... استراحت میکنم ...خوب روشیه ها سایه جون ... خوب که نه عالیه ...

نظرات 6 + ارسال نظر
سایه چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 15:30 http://didarema.persianblog.ir

پس بالاخره تورم مثل خودم تنبل کردم . اما واقعا کیف میده به نظر من ادم باید از زندگیش لذت ببره حالا چه اشکالی داره ظرفها یه روز دیرتر شسته بشن ؟ یا خونه یه کم به هم ریخته باشه . هیچ چیزی نمیشه لحظه های خوش و کنار هم بودن مهمه

خوب گفتی ... اصلا خوب کاری کردی ... خیلی کیف داره خیلی ...
زانو درد گرفته بودم و جون دیگه تو تنم نبود ... از طرفی بعد از چند روز که خونه حسابی هپلی شد ... تمیز شدنش خیلی به آدم میچسبه یه جورائی تنوعه این به هم ریختنا و تمیز شدنا

سپیده (باران عشق) چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 17:20 http://sepidehkh10.blogfa.com

عجب!
من اگه ظرفام یه روز بمون کلافه میشم تو چه طاقتی داری دختر!
تازشم خوب انقد نی نی دوست داری خودت یه دونه بیار! چی میشه؟ خوب ما هم خاله میشیم دیگه!

منم اینطوری بودم اما بالاخره ناچارا تنبل شدم تنبلم که نه یه کم بیخیال شدم

sepideh چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 18:17 http://lahzehayesepid.blogsky.com


منم با نظر سایه جون کاملاً موافقم.

حالا آدم نباید که اینقدرم خودشو بکشه!!!

البته من مجردم و هیچوقت نمیتونم حال شما رو خیلی درک کنم اما خوب توی یه مورد مشترکیم و اونم به خاطر اینه که منم ساعت کاریم طولانیه اما نه به طولانیه تو بهار جون!

بمیرم خیلی حق داری ...

حالا واسه اینکه شارژ بشی خیلی لینک یه آهنگ شاد برات ‌میذارم که حال کنی حسابی.

اگه دوست داشتی لینکش رو به دوستاتم بده خیلی شاد و قشنگه

اسمش هست جذابی تو

http://www.bndmp3.com/Pop/Emran/Emran%20Taheri%20-%20Jazzabi%20To%20[%20Bandariha.CoM%20].zip

خیلی قشنگه ...

شاد باشید و حسابی با این آهنگ برقصید ...

چیزی نمونده بزار عروس بشی منو درک میکنی ( دعا بود بخدا ها... عروس بشی ایشالا ) .... مرسی عزیزم

بهار نبض عشق چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 23:08

سلام عزیزم
خوب منم گاهی وقتا اینجوری بودم .میدونی آدم که وقت کافی نداره نمی تونه ظرفا رو بشوره .خوش بحالت دلمه برگ من اینقد هوس کردم.

سلام عزیزم ... اکثر مواقع با این ساعت کاری زیاد وقت ندارم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آخیییییییییی

سیندخت پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:04

مامانا اول ازدواج توقعشون بیشتره...خب دلشون تنگ میشه بنده های خدا...امروز پیش مامانی پس...یعنی امشب...خوش بگذره عزیزم...پوست کن و چاقو مبارکت...منم با هر چیز کوچولویی کلی کیف میکنم...

آره خیلی ... اما داره بیشترم میشه ... ممنون دوستم ... عینه من

maria جمعه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 23:16

salam azizam hamintori dashtam migashtam goftam ye sari be inja ham bezanam ziad matalebeto nakhundam vali site ghashangi dari bar khalafe baghie ke khafe konande hastan tabrik migam moafagh bashi

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد