**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

آرایشگاه ٬ مهمون ٬ مهمونی

چهارشنبه رفتم آرایشگاه و حسابی به امور خانمانه رسیدم... بعدم رفتم خونه مامان اینا ... اونجام موهامو رنگ کردم ... همسری هم اومد ... دختر خالمم اونجا بود ... بعد از شامم رفتیم خونمون ...تو راه همسری یه چیزی گفت که من کلی رفتم تو خودمو دلم گرفت ... تا ساعت ۲ هم بیدار بودم از معده درد ... یه کم صبر کردم همسری بخوابه بعد برم تو آشپزخونه یه قرصی چیزی بخورم اما انگار متوجه شده بود چون تا رفتم تو آشپزخونه دنبالم اومد فک کردم خوابش برده ... یه کم قرص و نبات داد خوردم دیگه نفهمیدم کی خوب شدمو خوابم برد ... کلی خوشحال شدم دیدم همسری حواسش به من بوده که حالم خوب نیست و نخوابیده ... اصلا انگار دستش شفا بود واسم  .

**************************

پنجشنبه تا ساعت ۸.۵ خواب بودیم ... همسری رفت و من یه کم تو تخت اینور اونور کردم تا نه و نیم اما دیگه خوابم نبرد ... تا ساعت ۱۲ هم مشغول فیلم دیدن و رسیدن به گلدونا و تلفن بازی بودم ... اول به مامان زنگ زدم بعدم به خواهر شوهر۳ ... دعوتش کردم شب بیان خونمون ... که گفت شوهرش وقت دکتر داره ... اما کلی ذوق کرد و گفت به همسرش میگه اگه شد وقتشو عوض کنه اما نشد و کلی هر دومون ناراحت شدیم ... ولی من تا جواب بده چون ترسیدم دیر بشه قیمه رو بار گذاشتم که شب قیمه بادمجون درست کنم و مرغم سرخ کنم ... تازه ژلمم درست کرده بودم  ... وقتی گفت نشده وقتو عوض کنن کلی غصه خوردم ... آخه این خواهر شوهری رو خیلی دوست دارم ... ۴اونام تازه ازدواج کردن ...۴ ماه قبل از ما ...دیگه مامان همسری ساعت ۱ بود زنگ زد که عصری با خواهر کوچیکه همسری یه سر میخوان میان خونمون ... دیگه یه کم سرحال شدم ... زنگ زدم همسری سر راه بره بیاردشون ... گفتم طالبیم بخره تا فالوده درست کنم واسه مهمونامون ...   

ساعت ۶ بود به همسری زنگ زدم کجائی گفت تازه رسیدم خونه مامان اینا ... هنوز کارام تموم نشده بود ... اتاق خوب مونده بود ... گفتم یه کم معطل کنه تا کارام تموم بشه ... ساعت ۶.۵ کارا تموم شد و یه کم به خودم رسیدمو لباسامو عوض کردم ...مهمونا رسیدن ... فالوده درست کردم یه کمم شکر ریختم توش و چند تا تیکه یخم انداختم ... خوب شد ...به همسری گفتم شام نگهشون داریم ... اول درس خواهر همسری رو بهانه کردن اما ما قبول نکردیمو نگهشون داشتیم ... احتمالا هفته دیگه هم خواهر همسری میاد خونمون ... این خواهر شوهری رو خیلی دوست دارم ...همسری رو فرستادم خرید ... بادمجون و خیار و گوجه و نوشابه البته کاهو هم میخواستم که همسری گفت سالاد شیرازی درست کنم که زحمتش کمتره ... البته ماست و خیار هم تو ذهنم بود ... سبزی خوردنم مامانم بهمون داده بود ... که فقط مونده بود خیسش کنم و بشورمشون ... 

همسری رفت خرید کردو اومد یه فیلمم گرفته بود که به اتفاق مهمونامون ببینیم ... منم یه زیر انداز آوردم تو پذیرائی و مشغوا پوست گرفتن بادمجونا شدم ... سلادم درست کردم با ماست و خیار ... البته همسریم خیلی کمکم کرد ... گوجه و پیاز سالادو رو تخته واسم خرد کرد ...بادمجونارو واسم سرخ کرد ... آخه عاشق آشپزیه پسرم ... منم برنجو تحت نظر مادر همسری آبکش کردم البته همسری آبکش کرد ... بلدما اما میترسیدم خراب بشه آبروم بره ... خورشت بادمجونم گذاشتم بپزه ... دیگه همه چی آماد شد خیالم راحته راحت شدو رفتم پیش مهمونا نشستم تا موقع شام ...

برادر همسریم قبل از شام اومد ... اما پدر همسری جائی دعوت بودو نیومد ... شام که آماده شد وسایل سفره رو آماده کردمو با کمک همسری و خواهرش سفره پهن شد ... شاممون خدارو شکر عالی شده بود ... بعد از شامم خواهر همسری ظرفارو شست و نذاشت من دست بزنم ... منم آشپزخونه رو مرتب و تمیز کردم ... ساعت ۱۱ هم بردیم رسوندیمشون خونشون و برگشتیم ... همسری تو راه ازم تشکر کرد واسه شام و مهمونداری ... خیلی بهم چسبید و کلی خوشحال شدم ... شب خوبی بود* ... یه کم خسته شدم اما کلی روحیه گرفتم از مهمونامون ...کلیم با همسری تو سر و کله هم زدیم ... ساعت ۱۲.۵ هم خوابیدیم  . 

راستی مادر شوهری از گلدونام خیلی خوشش اومده بود دوبار رفت دیدشون.  

 **************************

 جمعه ساعت ۹.۵ بیدار شدیم ... بازم کلی روحیه داشتم و سر به سر همسری گذاشتم تا بیدارش کنم * کیف میده اول صبح یکیو اذیت کنی البته به شرطی که بیدار نشه و تلافیشو سرت در بیاره ... ساعت ۱۰.۵ هم همسری رفت نون گرفت و صبحانه خوردیم ... یه کم تی وی دیدیم ... نخندینا این فیلم عروسکی مخ آبادیای برنامه کودکو دیدیم ... هم من دوست دارم هم همسری ... اما سر به سرش میزارم میگم ... من بخاطر تو نشستم پای اینا فک نکنی من دوست دارم ... من اصلا از تنها باشم از این جور چیزا نیگا نمیکنم ... حالا جمعه ها رنگین کمون میبینما ... اونم میگه نه من چون تو دوست داری میبینم ... ولی خیلی بامزه ان خیلی ... اما زود تموم میشه حیف کمه ...  

ساعت۱۲.۵ همسری رفت دانشگاه منم به کارای خونه مشغول شدم و ناهار پختن ... ماکارونی درست کردم به پیشنهار همسری جوون و مایه لوبیا پلو واسه تو هفتمون ... ساعت ۲.۵بود که دیدم همسری برگشت کلاسش تشکیل نشده بود ... اینه همه راه ... خلاصه ساعت۵ ناهارو خوردیم دراز کشیدیم که استراحت کنیم و فیلم ببینیم ... بعدم به خودمون رسیدیمو رفتیم خونه همون خواهر همسری که قرار بود بیاد خونمون ... یه ساعتی نشستیمو چون همسری دندونش درد گرفته بود برگشتیم خونمون ... همسری یه قرص خوردو دراز کشیدیم ... شامم نذاشت درست کنم ...برای همین یه کم سالاد کاهو درست کردم که با یه پیش دستی ماکارونی که از ظهر مونده بود همراه نوشابه بخوریم ... ساعت ۱۲ هم دیگه خوابیدیم ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سیندخت شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:30

به به عروس نمونه...خانوم کدبانو...همسر مهربون خوشگلیزاسیون کرده!
خوشحالم روزای خوبی داشتین عزیزم

وااییییییییی مرسی خانمی ... من جنبه ندارما سیندخت جون اینقدر پشت هم ردیف کردیا ... ذوق مرگ میشماااااااااااااا ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد