زایمان 3+عکس

 سلام بر همه

عزیزان این پست آخر زایمان هستش که با عرض پوزش رمزی می باشد...(اگر عکسها کوچیکند لطفا روشون کلیک نمایید دوستان)

ادامه پیلیز

ادامه نوشته

زایمان 2

سلام سلام...صدتا سلام...

خوبین؟؟چه خبراااااا؟؟

ماکه خوبیم شکرخدا..خبریم نیست جز اینکه فردا میریم برای پختن آش دندونی سامی خاله،پسر ناناز..

اول این سوال منو جواب بدین بعدش برید ادامه مطلب..واقعا خوندن خاطره زایمان من شمارو دچار استرس کرد؟؟یه دوستی گفته اگه امیرعلی رو ندیده بود فکر میکرد مشکلی براش پیش اومده یا خدای نکرده اصن به دنیا نیومده...واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

ادامه مطلب بدون رمز میباشد

ادامه نوشته

جمعه 17/آبان - مصلی

وقتی ۵روزت بود و بیمارستان بستری بودی...

وقتی اون زردی لعنتی پایین نمیومد و منو با بخیه هایی که دردشون یادم رفته بود رو نیمکت میخوابوند تا کنارت باشم...

وقتی تا خود طلوع صبح پای تخت کوچیکت اشک ریختم و برات حرف زدم..شستمت و برات حرف زدم..شیر دادم و حرف زدم..

وقتی که افتادی...خونریزی...ام آر آی..آنژیو...گریه..اشک اشک اشک...

سپردمت به جدت..به صاحب عصر...به سرباز کوچولوی آقا امام حسین

بردمت به همونجا که قولشو داده بودم..به خودم و خدا...بردمت به اینجا***حذف شد***

تو مال من نیستی..تو از آسمونی و صاحب آسمون تورو برام فرستاده تا غمای دنیا با اومدنت مثل برف تو دلم آب بشن..

هیچ کس هیچ کس حال اون مادری رو که طفلش دست مداح بود و براش طلب شفا میکرد رو نمیفهمه..حتی من..حتی منکه ادعام میشه غصه تو داغونم کرد..

وقتی برای دل اون مادر اشک میریختم..هق هق میکردم..توی بغلم خمار خواب بودی..اما هی برمیگشتی با تعجب مامانو نگاه میکردی..آره گلم..مامان چند صباحیه دیگه با اشک غریبه ست..اما این گریه ضعف بود مامانم..این گریه التماس بود به خدای تو به جد تو که دل اون مادر درمونده رو شاد کنه.

و در نهایت با صدای لالایی به خواب رفتی..نمیدونم به چی فکر میکردی که اخم کردی؟؟؟شاید به اینکه چرا مامانم گریه میکنه..شایدم ...نمیدونم..نمیدونم فرشته ی اخموی من

و بلاخره....روزی که تو اومدی (زایمان)

میخواستم رمزیش کنم اما گفتم شاید تو خواننده های خاموش و بدون رمزم خانوم حامله باشه و شایدتر این مطلب یا حداقل یه جمله ش یه جا بدردش بخوره و دعام کنه..

برید ادامه..بدون رمز

ادامه نوشته

پس از طوفان

ادامه مطلب برید لطفا
ادامه نوشته

اینم از پسرک من!!!!!!!!!

نکه پسره من تحفه طلاست...پس

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

برید ادامه پیلیز........

ادامه نوشته

امروز...

امروز.....اولین روزیه که جوجومو گذاشتم پیش مادرشوهر..

صبح خواب بود که پاشدم..شیرشو دادم..آرا ویرامو کردم و مقنعه به سرو چادر به دست رفتم بغلش کردم..دورش بگردم که تا بوی تن مامانیشو فهمید چپید زیر بغلم..

پتوی کاترز نازکشو پیچیدم دورش..سرشو رو شونه م گذاشتم و شروع به پایین اومدن از پله ها کردم..یکم طول کشید تا رسیدم به در ورودی..خواستم کالسکه شو بردارم گفتم ولش کن بچه م خوابه بزار تکونش ندم راحت بخوابه..

جت زدم تا زودی برسم خونه مادرشوهر..تا سر کوچه ام موفق بودم که بیدار نشه اما یه موتور عوضی گاز زیادی داد و بیدار شد..اول به منه مقنعه زده با بهت نگاه کرد..بعد که خیالش راحت شد دزد نیستم و خودیم خودشو سنگینتر از قبل ول کرد تو بغلم نامرد..

رفتم بالا..مادرشوهر بیدار منتظر بود..سریع گرفتش و چسبوند به خودش گفت :برو..نزار ببینتت..نمیخوابه..

رفتم اما با بغض..حتی نبوسیدمش..هنوزم بغض دارم..

جغ جغش تو کیفم جامونده..هی یواشکی درمیارم و بوش میکنم ..

امروز..روز اول کاریمه..یعنی به خاطر شرایط زندگیم نمیخواستم بیام اما پدرشوهرم نذاشت..میگفت:موقعیت اجتماعی خودتو به خاطر مسایل خونه زیر سوال نبر..یک هفته ام اومدم که کارامو تموم کنم و نرم دیگه اما خب نشد که بشه..

*************

امروز.........

یک هفته هست که خونه آروومه..ابرای سیاه کنار رفتن . آسمون دلم ابراش سفید شدن..هنوزم مطمئن به موندن نیستم اما دارم خودمو میسازم..همسرم خیلی خیلی بهتر شده و داره سعی خودشو میکنه..

از پدر شوهر یک ماه وقت گرفته تا درست بشه..منم منتظرم..

بماند.............که چندتا شنبه گذشت و گفتیم همین شنبه میریم درخواست جدایی میدیم....بماند که چقدر  اشک ریختم...ریختیم.من و پدرشوهر و مادرشوهر...بماند که با تمام تلاش من، با تمام دندون فشردنام بلاخره پای خانوادمم به قضیه باز شد..اونا هیچی نمیدونستن و کلا بیخبر از تمام قضایا بودن..اما بابام پاشد اومد خونه پدرشوهر و یه جلسه خانوادگی بدون حضور من تشکیل دادن...با یه سوال بزرگ:به من بگین چرا دختر من دیگه نمیخنده؟؟چرا چشماش غمگینه؟؟........بماند که قلب پدرشوهرم وقتی جریان رو فهمید درد گرفت و به زور قرص تونست نفس بکشه....که مادربزرگه همسر بارها همسرو از خونه ش بیرونش کرد و به من گفت:بیا خونه م..بیا خودم کنیزی تو و پسرتو کنم.. بماند که.........خسته شدم...بریدم..رفتم...اما برگشتم..نه به خاطر پسرم..به خاطر دلم..عشقم..برگشتم چون همسر خواست برگردم...

*یه خواهش بزرگ دارم ازتون......خیلی دعامون کنید..

این طوفان از خونه مون رد بشه و بره..خرابیاشو میسازیم...فقط برهههههههه....

یاعلی

به چه می اندیشی؟؟ به بهاری که گذشت؟؟؟.... به خزانی که رسید؟؟

وقتایی که خوابی نگاهت میکنم و پر میشم از بوی خوش مادری..اون مژه های برگشته...اون چشمای بادومی..اون لبای مدل ماهیی..

دیروز که تب داشتی..برای داغی سرت اشکم سرازیر شد..میدونستی دل مامانم داغه؟؟میدونستی قلبش درد میکنه؟؟

بند بند انگشتات رو میبوسم و میلیسم...چونه ت رو میخام دولپی بخورم...عاشق قوزک پاتم..عاشق صداتم..عاشقتم مامنی..عاشقتم..

.....

فکر نبودنت تو بغلم داره دیوونم میکنه...با آغوشی که تو توش نباشی چه کنم؟؟؟

....

بوی تنت الان مستم کرده..واییییییییی..وایی..میگن یه روز حسرت بوی تنتو خواهم خورد..

...

به نظرت مامان اون روز زنده س ؟؟؟..اصلا هست که ببینه اون روز رو؟؟؟

...

من الانم مرده م مامان..یه جنازه ام که نفس میکشم..راه میرم..شیر میدم..پی پی میشورم..دالی بازی میکنم..

من مرده م..من مرده م..اما هنوز باورم نمیشه که مرده م..

..............

دوستای گلم میدونم همه تون شوکه خواهید شد اما ....!!!!

من و همسر داریم جدا میشیم.....

دوستایی که شماره م رو دارن..ازتون خواهش میکنم خواهش میکنم بهم زنگ نزنید..اگرم زدید کوچکترین اشاره ای به موضوع نکنید..

من خوبم..زنده ام..نفس میکشم..اما قلب ندارم...دوبار رفتم خودم رو از پنجره آشپزخونه همون خونه طبقه چهارم بندازم پایین اما صدای گریه ی پسرم زنجیر پام شد..

....

اون متن زیر عکس وبلاگم رو میخونم و زار میزنم..........چراااااااااااااااااا؟؟؟؟فقط چراا؟؟؟؟

اینم از قصه ی عشق ما............افسوس که پایانش تلخ بود...

..................

فقط لطفا..تورور خدا..جون عزیزاتون..یکی ..یه انسان..یه آدم..یه مهربون..یه عاقل..بهم بگه:

من بدون پسرم چیکار کنم؟؟

طبقه چهارم

سلام بر همه

ادامه مطلب پیلیزززززززز...

ادامه نوشته

امروز...12 تیر


ادامه نوشته