**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

پارک ... پیتزا ... شب نشینی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حموم کردن گلدونام

دیروز ساعت ۵ رفتیم یه کم خرید کردیم ... هویج ٬ خیار ٬ کاهو٬ زرشک ٬ طالبی( همسری هوس کرد تا دید انگار حاملس هر چی میبینه هوس میکنه ... طفلی همسری هر وقت یه چیزی واسه خودش میخواد بهش میگم مگه حامله ای هی هوس داری ) ٬ شلیل ( من هوس کردم ... حالا خودمو نمیگما ... ۲۴ ساعته هوس دارم ... چقدر گرون بود کیلوئی ۴۵۰۰... چه خبره واقعا؟؟؟ ) 

اومدیم خونه از خستگی افتادیم رو تخت همسر خوابش برد اما من نه ... بلند شدم رفتم تو آشپزخونه که هم شام بپزم هم خریدامونو جابجا کنم ... شام قرار بود زرشک پلو بارغ و سالاد درست کنم ... ظرفارو هم باید میشستم  ...  تا ساعت ۸ تو آشپزخونه وول میخوردم و کار میکردم و غذا رو آماده میکردم ...  

بعدم گلدونامو بردم تو حموم تا حموم کنن تا تمیز و خوشگل تر بشن ...وای جونم در اومد هی رفتم تو تراس ٬هی رفتم تو حموم تا گلدونا رو بیارم بعدم یکی یکی گذاشتمشون زیر دوش تا دوش بگیرن  ... همسری صدای دوشو شنید گفت: داری میری دوش بگیری؟؟؟ گفتم آره و دید بالباس رفتم تو تعجب کرد ... سرک کشید دید گلدونا تو حمومن ... گفت اینا اینجا چی کار میکنن؟؟؟ گفتم خوب میخوان دوش بگیرن ... خندش گرفت احتمالا تو دلش گفته این دختر باز دیوونه شده ... این چه کاریه ؟؟؟ 

خلاصه گلدونام خودشونو شستن و حسابی ماه شدن ... داشتم دیگه از حال میرفتما ... یکی از گلدونا همش پاش پره آب ... منه خول نمیدونم چی فکر کردم ؟؟؟ انگشتمو فرو کردم تو خاکش... دستم خورد به یه چیز نرم که تکون میخورد ...وااااااااااااااااااییییییییی ... یه جیغی کشیدم که همسری گفت چی شد؟؟؟؟؟ ... چشمتون روز بد نبینه ... دستم خورد به یه کرم گنده سیاه بد ترکیب ... ویییییییییی مردماااا ... انگار جون از تنم پر کشید ... یه لحظه یه جوری شدم از ترس که نگووووووو ... خوب سکته نکردم ... کرم لعنتیه زشت بد قواره ... کلی فشش دادم ...

همسری گفت انگار دیگه باید خاکشو عوض کنم و رفت از گلفروشی سر خیابونمون خاک و گلدون خرید اومد و خاک اون گلدونو عوض کرد ... کلی تو زحمت انداختمش عزیزمو  ... گفت پره کرم بود ... وااااااااااااااایییییییی خدا ...  

دوباره برگشتم تو آشپزخونه مرغائی که با فلفل دلمه ای ٬ سیر٬ پیاز٬ به و هویج گذاشته بودم بپزه رو سرخ کردم بعدم سیب زمینیارو ... سس مرغم آماده کردم ... آخر سرم برنجو زرشک و زعفرونو  ... سالاد کاهو هم که جای خود آخر سر آماده شد .  

بعد دوئیدم تو حموم و یه دوش گرفتم ...شامو ساعت ۱۰بو که خوردیم ... آشپز باشی رو دیدیم و جلوی تی وی خوابمون برد تا ساعت ۲ شب که بلند شدم دیدم بدن درد گرفتم رو زمین خوابیدم و همسری رو صدا کردم رفتیم تو تخت و ادامه خواب  ... 

عکس گلدونام تو حموم  

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01052.JPG

روزمره اما شیرین

  ساعت ۸ تازه رسیدیم خونه و من از خستگی غش کردم رو تخت لباسامم ریخته بودم  رو زمین ... یه کم استراحت کردم ... بعد بالشتمو گذاشتم این سر تخت تا گلدونای نازمو تو تراس ببینم و سرحال بشم ... آخ که چقدر انرژی میدن این گلدونای کوچولو ... دلم همش واسشون تنگ میشه ... تا میرم تو خونه دوست دارم برم بهشون سر بزنم حیف که وقت ندارم وگرنه میشستم یه ساعت نازشون میکردمو قربون صدقشون میرفتم ...   

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC00791.JPG 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC00790.JPG

بالشتمو دوباره گرفتم دستمو رفتم تو پذیرائی تا همسری یه کم پشتمو ماساژ بده خستگیم در بره بلند شم به خونه زندگیم برسم ... دستش درد نکنه همسر مهربونم ... واقعا دستش شفاست ... همین که سر حال شدم ... دوئیدم تو آشپزخونه تا شاممونو داغ کنم و بخوریم ... چشمم به توت فرنگیای تو یخچال افتاد به همسری گفتم میخوری الان میخوام شام و بیارماااا ؟؟؟ گفت ... میشه نخورم؟؟؟ یادم انداختی... توی یه پیشدستی چند تا دونه گذاشتم بردم با هم خوردیمشون... عجب میوه خوشمزه ائیه  ...  

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01042.JPG 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01040.JPG 

 شامم به همراه همسری آماده کردیم ... خوراک لوبیا داشتیم ... خیلیم خوشمزه شده بود اما من کم خوردم که چاق نشم ... اما همسری کم مونده بود منم بخوره ...  

 http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01043.JPG

سفره رو هم با هم جم کردیمو دراز کشیدیم ولی خوابم برد از ساعت ۱۰ تا ۱۲... ۱۲ بود بیدار شدم همسری هنوز کنارم بود اما داشت تی وی تماشا میکرد ... وای نمازامون داشت قضا میشد ... زود خوندیمو همسری فیلمو رها کرد و رفت که بخوابه منم ۱۰۰ تا دراز و نشست زدمو رفتم خوابیدم ... صبحم ساعت ۸ سخت بیدار شدیم ... کاش میشد بیشتر بخوابیم ...

استراحت من ... املت همسری

دیروز ساعت ۷ رفتیم یه سر خونه پدر شوهری آخه میگفت شما کم میاین دلم تنگ میشه ... از ساعت هفت تا هشت و ربع  اونجا بودیم هر چی گفتن شام بمونین نموندیم چون واقعا خسته بودیم ... سر راه هم رفتیم یه کم واسه خونه خرید کردیم ... دیگه ساعت نه بود که رسیدیم خونمون ... البته سر راه یه نون هم گرفتیم آخه شام خوراک لوبیا میخواستم درست کنم ... تا رسیدم خونه رفتم تو آشپزخونه که لوبیا رو بزارم بپزه بعدم توت فرنگی و گوجه سبزو ریختم تو سبد که همسری بشوره خودمم سیب زمینی و پیازا و بقیه رو جابجا میکردم ... به همسری گفتم لوبیا واسه شام آماده نمیشه بیا املت درست کنیم که قبول کرد و شاممون تبدیل به املت با ماست خیارو فلفل دلمه ای شد ... زحمت شامو همسری کشید منم رفتم لباسامو جم کنم ... شام که آماده شد خوردیمو من مشغول شستن ظرفا شدم با آماده کردن لوبیا واسه فردا شبمون ... بعدم سریال کلانترو دیدیم که وسطاش خوابمون برد ... ساعت ۱۱و نیم من رفتم یه دوش گرفتمو خوابیدیم . 

راستی همیشه خیار ٬ فلفل دلمه ای ٬ هویج و... تو یخچال ما اینقدر میموند تا خراب میشد اما دیگه همه رو لای روزنامه میپیچم میزارم تو کیسه فریزر میزارم تو جا میوه ای دیگه تا تموم بشن سالم میمونن حتی اگه یه ماه طول بکشه... این کارو از مامان بزرگم یاد گرفتم .

دو روز خوش

 

چهارشنبه رفتیم همسر ی عزیز منو گذاشت خونه مامانم و خودش رفت جائی کار داشت ... ساعت حدود ۸.۵ بود که برگشت اونم بعد از حدود دو ساعت تو ترافیک موندن ... منم نگران ... مدام بهش زنگ میزدم ... شام خونه مامان اینا بودیمو ساعت حدود ۱۱.۵ برگشتیم خونمون ... 

اینقدر خوشم میاد میرم خونمون وقتی از در وارد میشم مامانی لبخن میزنه ... خواهری میگه آجی اومدی ؟؟؟ دلم تنگ شده بود ... دیگه نرو خوب؟؟؟ بمون خونمون ... بابا که خیلی ذوق میکنه ... داداشی کوچیکه رو که دیگه نگوووو ...   

  

پنجشنبه همسری که رفت شرکت من موندمو یه دنیا کار ... نمیدونم چرا کم میاوردم تو کار کردن و هی میگفتم چرا من زود خسته میشم ؟؟؟ اول یه دنیا ظرف بود که اونا رو شستم و بعدم آشپزخونه رو تمیز کردم ...  

اینا فقط یک سوم ظرفائین که شستما... 

 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01033.JPG 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01034.JPG 

 http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01035.JPG

 

آی خوشم میاد از تمیز کردن آشپزخونه و شستن ظرفای رنگارنگ به خصوص صورتی ...  درای کابینتارو هم دستمال وایتکسی کشیدم اصلا عاشق بوی وایتکسم ... بعدش یه کم سوپ درست کردمو واسه ناهارمو خوردم ... یه عالمه هم وسطای کار ورزش میکردم ... بعدم رفتم سراغ پذیرائی و اتاق خواب که خیلی طول کشید ... اول مرتبشون کردم بعدم جارو کشیدمو یه گردگیری حسابی ... واسه شامم مایه ماکارونی درست کردم ...  

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01019.JPG

 زنگ زدم به همسری که کی میای ؟؟؟ گفت تو راهم چیزی نمیخوای؟؟؟ گفتم نه زود بیا ... 

 بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم هوس شیرینی کردم... تو دلم به خودم گفتم ای بهار شکمو این همه ورزش کردی دودش نکن بره هوا ... اما نشد ... بنابراین زنگ زدم به همسری و گفتم ... همسری واسم شیرینی میخری؟؟؟ اونم از من شکمو تر از خدا خواسته گفت بله ... منم زودی چای آماده کردم که تو همون فنجونائی که تازه خریدیم بخوریم ... اینقده چای توش هوس انگیز میشه که نگووو ... همسری اومد چای و شیرینی خوردیم... منم یه عالمه از چای و شیرینی عکس گرفتم ...    

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01025.JPG

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01024.JPG 

 آخه یه چیزی بگم اینقدر که شکموام میخوام وقتی تموم شد هی نگاشون کنم  ...آخ که چقدر چسبید ... دست همسری جونم درد نکنه ... بعدم آماده شدیمو رفتیم واسه فیلم عروسیم آتلیه ... دلم پر بود از فیلم و یه دو صفحه ای ایرادای کارشونو از صبح لابلای کارام هی فیلم دیدمو نوشتم ... قرار شد با هزینه خودمون مجددا مونتاژ بشه ... یه عالمه عکسم دوباره سفارش دادم ... چی کار کنم خوب همشونو دوست داشتم همه جا عروس خوشگل بود ( یه بهار از خودراضیییییییییییی) 

 اما همسری حسابی عصبی شده بودا ... کلا با اینکه فیلم و عکسمون دست کسی باشه مشکل داره ... منم کلی ترسیده بودم ازش اما به روی خودم نمی اوردم و البته یه دنیا ناراحت بودم که چرا اذیتش میکنم ... گیر کردم بخدا ... 

 بعدم رفتیم خونه و شامو آماده کردیمو خوردیم ... البته عینه این خنگا ماکارونی اینقدر زیاد آبکش کرده بودم که واسه نصفش مایه کم اومد جبور شدم ابتکار به خرج بدمو و با همسری رب سرخ کنیم و با همه ماکارونیا مخلوط کنیم  ...  

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01031.JPG

فیلم تاکسی نارنجی رو گذاشتیم ببینیم که اواسطش خوابم برد ... 

 ساعت ۲ شب بیدار شدم ...دیگه خوابم نمیبرد ... یاد فیلمبرداره و آتلیه و دعوای همسری با خودم افتادم و دلم عجیب گرفت ... یه آن دلم خواست که خونه مامان اینا بودم ... آخه از عصر بد جوری دلم گرفته بود دنیا واسم تار شده بود اصلا انگار دنیا رو سرم خراب شده بود ... یه چیزی رو سینم سنگینی میکرد تا دیگه زدم زیر گریه ... همسری فوری متوجه شد و متعجب که من چمه نصفه شبی و هی میپرسید چی شده ؟؟؟ منم میگفتم دلم گرفته ... گیر داده بود از چی آخه ؟؟؟ گفتم از برخوردت از عصبی شدنت از لحنت و دعوات ... هیچی نگفت فقط گفت برات آب بیارم؟؟؟ برو صورتتو بشور بسه دیگه گریه نکن ... خوب نیستا ... بعدشم آشتی شدیم... 

 

صبح جمعه ساعت ۸.۵ بیدارشدیم ... همسری طبق معمول رفت نون گرفت منم کتری رو گذاشتم روی گازو مشغول شستن کوه ظرفائی شدم که تلنبار شده بود همش مال شام دیشب بودا ... چرا من اینقر ظرف کثیف میکنم؟؟؟... هر چی میشستم تموم نمیشد ... هر چند من ظرف شستنو خیلی دوست دارم ... نصف ظرفا رو شسته بودم که همسری با نون بربری و تخم مرغ اومد ... چای دم کردم اما همسری رفت که یه دوش بگیره منم بقیه ظرفاروشستم ... بعد با هم بساط صبحانه رو آماده کردیمو صبحانه نیمرو خوردیم البته این همسری شکمو من نون پنیر و حتی کره عسلم خورد ... نوش جونش عزیزم ... دیگه نمیگم نخور چاق میشی ...   

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01037.JPG

  http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01038.JPG

 همسری ساعت ۱۲ رفت دانشگاه ... البته قبلش مامان زنگ زد که منو همسری ببره خونشون که تا عصر تنها نمونم ولی به مسیر همسری نمیخورد که ... تازه دیرشم شده بود ... پس داداشی گفت من میام دنبالت و همسری جونم گفت برو ... همسری که رفت منم یه دوش گرفتمو ظرفای صبحانه رو هم شستمو به خودم رسیدم که داداشی اومد ... قربونش برم اینقدر خونه ما راحته که هر وقت میاد اینو یاد آوری میکنه که خونه خواهر آدم احساس میکنه خونه خودشه ... بعدم یه کم از خوش پذیرائی کرد با شیرینی های دیروزمون و هر چی گفتم چای هم برات بیارم گفت نه بریم دیره ...  

 وقتی رسیدیم خونه مامان اینا داداشی اولیه تو راه پله ها صدامو که شنید اومد بالا... الهی قربونش برم ... منم یه سر باهاش رفتم پائین به خانمش سر زدم ... دلم نمیاد نرم ببینمش حداقل واسه دل داداشی ...  هر چند دل خوشی ازش ندارم سر یه سری مسائل ...

همسری ۶ بود اومد ناهار واسش داغ کردم و خورد ... البته ناهاری که زن داداشم بهمون داده بود ... بعدم رفتیم واسه همسری دوتا پیراهن و یه شلوار کتون خوشگل خریدیم ... برگشتیم خونه مامان اینا شام خوردیمو برگشتیم خونه مون ... راستی مامانا خیلی گلنا ... پشت تلفن گفتم هوس آش کردم رفتم خونشون دیدم واسم سبزی خریده پاک کرده خرد کرده که راحت بتونم بپزم ... گفت وقت نبود وگرنه درست میکردم ببری ... الهی که من فدای مامان گلم بشم ...

پینوشت :‌ 

آقای فیلمبردار گفتن چند تا آهنگ خوشگل و خوب واسه فیلمم پیدا کنم که با سلیقم جور باشه ... بچه ها میتونین کمکم کنین ... آهنگ کلیپای عروسی شما چی بوده ؟؟؟ 

من خودم آهنگای خارجی رو بیشتر دوست دارم واسه فیلمم ...

دیدن زوار سوریه

دیروز قرار بود بریم خونه مامان اینا که نشد ... یعنی مامانم دیروز کلی دعوام کرد که نمیخوام اینطوری بیای ... دوساعت بیای بشینی و بری ... باید بیای یه روز کامل در هفته پیشم بمونی ٬خوب منم خیلی دلم میخواد اما چه کنم وقت کم دارم ... میگه یا پنجشنبه یا جمعه از صبح باید بیای پیشم تا شب ... بنابراین گذاشتم امشب بریم که بتونیم تا دیر وقت بمونیم و فکر بیدار شدن صبحمون نباشیم ...  

 رفتیم خونه پدر همسری که به خونمون نزدیکتره و میتونیم زودتر بریم خونمون ... اما دو تا از عموهای همسری از سوریه اومده بودن و باید میرفتیم دیدنشون ... وای حوصله این مهمونی رفتنائی که صاحب خونه رو خوب نمیشناسم بخصوص که سالخورده ام هستن رو ندارم اصلا ... به همسری گفتم نمیشه من نیام ... گفت : نه دیگه نمیشه ... بنابراین بعد از خوردن عصرونه با مادر همسری راهی شدیم ... البته همسری قول داد که نیم ساعت نهایت یک ساعت بیشتر نشه و به قولش عمل کرد ... بعدم سر راه رفتیم خونه خواهر همسری که خواهر کوچیکه رو بیاریم خونه و یه نیم ساعتیم اونجا نشستیم ... وای که این پسرش چقدر شیطونه ... همسری از سر کوچه خواهرشوهری یه چاقو تیز با یه پوست کن تیز واسم خرید ... چرا من یه چوب کبریتم بخرم ذوق میکنم ؟؟؟ بعدم برگشتیم خونه پدر شوهرینا و شام خوردیم شام دلمه برگ بود ... مادر شوهری به هوای همسری گذاشته بود که دوست داره ... اما منم خوشم اومد خوشمزه بود ... بعدم با خواهر همسری ظرفارو شستیم آخه طفلی میاد خونمون همه ظرفارو تنهای تنها میشوره به من میگه فقط تو جم کن ... بعدم یه کم همسری فوتبال دید منم با نی نی داداشش بازی کردم  ... نازه ناز ... نیمه های فوتبال بود همسری یه نگا به من کرد گفت بریم چون داشتم وا می رفتم و چهرم کاملا اینو نشون میداد ... رفتیم خونمون و طبق معمول من غش کردم  ... 

پینوشت : 

فک کنم دوسه روزه ظرفامو نشستم عوضش احساس میکنم با استرحتی که کردم سر حال تر شدم ... شامم اگه حال نداشته باشم خودمو اذیت نمیکنم ... باورم نمیشه ظرفا میمونه میرم مهمونی ... فیلم میبینم ... استراحت میکنم ...خوب روشیه ها سایه جون ... خوب که نه عالیه ...

فیلم عروسی و تجدید خاطرات

  

دیروز تو راه که داشتم میرفتم خونه تصمیم گرفتم برم آتلیه عروسیمون و فیلمو بدم واسه یه سری تغییرات...آخه اون روزی که تحویلمون دادن وقتی دیدم تا صبح سر درد داشتم اینقدر که ایراد داشت ... زنگ زدم آتلیه و گفتن ۷۰ تومن هزینه مجدد میکس میشه ... یه سریم عکسام ایراد داره باید برم ببینم میشه درستشون کرد یا نه ... قرار شد ۵شنبه یا جمعه عکسا و فیلمارو ببرم ... 

 

بعد به خواهر شوهر سومی زنگ زدم و یه کم باهم صحبت کردیم خیلی وقت بود ندیده بودمش دلم واسش تنگ شده بود ... دوباره فیلم عروسی رو گذاشتم و یه کم دیدم ... آخیییی یادش بخیر ... یه کمم قربون صدقه خودم رفتما نگین چه از خود راضی ... فیلم مردونه رو که دیدم یه کمم دلم واسه آقائی ضعف کرد ... بعدم داداشیا و بابا رو دیدم و دلم یه دنیا تنگ شد و نشستم پای تلفن تا ببینم کجان ... فقط با داداش کوچیکه حرف زدم آخی ... الهی خواهرت دورت بگرده ... چقدر شیرینن این داداشیا بخصوص که آخریم باشن ... مامانی عجب تیپی زده بود ... با مامان و خواهریم حرف زدم ... همکارامونم تو قسمت مردونه کولاک کرده بود ... بابائی چه ذوقی میکرد تو فیلم انگار نه انگار که شب خواستگاری تا صبح خوابش نبرده بودو رفته بود تو خیابون پیاده روی الهی بگردم ماه رمضون بود بعد از سحری دیدم تمام صورت و لبش از استرس ورم کرده بود دستاش میلرزید صداش خش افتاده بود میگفت نه من راضی نیستم فردا زنگ میزنم دیگه نیان ... و زد از خونه بیرون از ۴.۵ صبح تا ۶.۵ که من میرفتم تو خیابونو پارک دم خونمون قدم میزد ... 

 

بعد از دیدن یه بخشائی از فیلم و تجدید خاطرات رفتم یه دوش گرفتم و موهامو یه سشوار حسابی کشیدم اما دیگه آرایش نکردم چون میدونستم شب پاک نکرده خوابم میبره  ... یه کمم خونه رو مرتب کردم و یه گردگیری سریع و مختصر ... اما دیگه ظرفارو نتونستم بشورم یعنی وقت نشد ... همسری ساعت ۹ اومد خونه ... نه از شام خبری بود نه از چای٬حسابی شرمنده شدم ... خوب یه وقتائی آدم وقت نمیکنه یا حسشو نداره دیگه که در مورد من هردوش صدق میکرد ... به همسری گفتم واست فالوده درست کنم ؟؟؟ گفت بله اما دیدم خودش رفت سر یخچال طالبی رو برداشت و برید رفت مخلوط کنم آورد و فالوده رو خودش درست کرد ... دست گلش درد نکنه خیلی خوشمزه بود ... منم شامو گذاشتم داغ شدو سفره شامو زودی انداختیم و خوردیم همون خوراک لوبیای شب قبلمون ... بعد از جم شدن سفره فیلم بی پولی رو همسری گذاشت ببینیم که من خوابم برد ... یعنی اصلا خوشم نیومد برای همینم اولاش بود که خوابم برد ...

 

پینوشت ۱ : 

راستی من مدام داشتم چاق میشدم ... در عرض یک هفته هم ۶۸ کیلو شده بودم ... چون هم صبحانم مفصل شده هم شام میخوردم ٬تو این دو ماهه بعد از بیماری همسر ٬ آخه اگه من نمیخوردم اونم نمیخورد ...  اصلا وقت باشگاه رفتن هم ندارم ... بنابراین ناهارمو کم کردم مثلا ۴-۵ قاشق ...  آخه این غذاهای شرکت خوردن ندارکه... اصلاناااااا ... شاممو یه کم بیشتر از ناهار میخورم تا همسری هم میلش بکشه حدود ۱۰ تا قاشق ... کاکائو و شیرینی و ... رو هم حذفشون کردم یعنی ناخنکی میخورم ...  تو خونه یه کم حرکات ورزشی واسه آب کردن شکم و پهلو و بازوهام انجام میدم ... این حرکاتو واسه عقدم انجام دادم خیلی خوب شده بودم یکی از خواهرای همسری میگفت خیلی هیکلت خوه خوشم میاد حالا لاغرم نبودما ... احساس میکنم این حرکات ورزشی و این رژیم کوچولو داره تاثیر خودشو میزاره ... احساس سبکی میکنم ... چاق که میشم حرکت برام سخت میشه و تو نشستن پاشدم شکممو که حس میکنم عذاب میکشم 

... این جاری خانم هیکلش عینه منه ها میگه من از تو لاغر ترم ... آی لجم در میاد ... حالا میخوام حسابی لاغر کنم آخه دو سه تا عروسی داریم ...   

  

پینوشت ۲ :  

صبح که از خواب بیدار شدم دوتا لیوان بزرگ آب یخه یخ خوردم الان گلو درد دارم ... یعنی سرما خوردم ؟؟؟ 

 

ساعت کاری زیاد

 

دیروز از تو گلوم میسوخت تا سر معدم و خیلی اذیتم کرد ... نمیدونم چم شده همه چیز به هم پیچیده ... همسری هم گیر داده که چرا عصبی هستی ... نیستم بخدا فقط خسته ام ... خسته از ساعت کاری زیادمون ... اینقدر خسته میشم که تا شامو آماده کنم و بخوریم میشه ۱۰.۵ یا ۱۱ و تا بخوایم بخوابیم ۱۲ ... اینه که خیلی احساس ضعف میکنم و فقط از کم خوابیه ... بدبختی اینه که من شب نمیتونم زود بخوابم و باید صبح بخوابم که ساعت کاری مام ۷ هستش و نمیشه ... 

 

دیروز تا رفتم خونه خوراک لوبیا رو اول بار گذاشتم و بعد همسری اومد ... رفته بود عکس از سینش بگیره ... خدا کنه مشکلش حل شده باشه ... خیلی نذر کردم که ایشالا خوب بشه باید ادا کنم بلافاصله ... همسری که اومد گفتم فیلم آواتارو بزار بقیشو ببینیم گفت پس بیا بشین تا بزارم ... اما یادمون اومد گوشتی که دیروز خریدیم بلا تکلیف مونده باید چرخ میکردیم و میذاشتیم تو فریزر تا ۹.۵ الاف این کار شدیم و نشد ببینیم اما به محض اینکه ظرفاشم شستیم  با ظرف میوه اومدیم نشستم و همسری فیلمو گذاشت خیلی قشنگه هی به همسری میگفتم باید یه بار دیگه هم ببینیما اونم مدام جواب میداد باشه میبینیم ... هم فیلم میدیدم هم من میوه پوست میگرفتم هم باید حواسم به غذا بود همسری هم تا میدید بلند شدم میزد رو استپ عذاب وجدان گرفته بودم اما چاره ای نبود ... مگه می پخت این غذا زیرشو زیاد کردم یه چیزائی هم خودم ریختم توش قارچ٬ به٬ آلو چه شود ؟؟؟ خدا خدا میکردم بد نشه انگار مجبور بودم دو تام عصاره گوشت بره ریختم توش اما خدارو شکر خیلی خوب شده بود ... اما یه ده دقیقه بهش سر نزدم ته گرفت خیلی غصه خوردم به همسری گفتم بیا اینم از نشستن من ... ساعت ۱۰.۵ شامو خوردیم و فیلمم ۱۱.۵ تموم شد و ۱۲خوابیدیم . 

صبح از خستگی بد اخلاق شدم و به همسری گیر دادم آخه هی میگه دیر شد دیر شد بریم اونم در حالی که من از خستگی نای بلند شدن ندارم ... بابا ۲ روز مرخصی در ماه دارم دیگه میخوام یه ساعت بیشتر بخوابم ... هر چی همسری گفت خوب باشه بیا یه ساعت بخوابیم دیگه قبول نکردم و گفتم نمیتونم بریم . 

خدا نگذره از باعثو بانیش که نمیزاره ما به موقع بریم خونمون و به کارا و استراحتمون برسیم .

روز مرگی شیرین

  چند وقته میخوایم یه لوستر واسه آشپزخونه بخریم از اینائی که سه شاخه ان و رنگی ... البته هنوز نمیدونم چه رنگی میخوام ... همسری که نظر نمیده منم آخر کشیده میشم به سمت رنگ صورتی ... خودم میدونم َ هر چیم بگم نه ایندفعه دیگه صورتی نمیخرم بازم کشیده میشم به سمتش در واقع چشمام برق میزنه وقتی رنگ صورتی رو میبینه ... من رنگ سبز و نارنجیم دوست دارما اما این صورتیه منو کشته مگه ولم میکنه ؟؟؟ ... ولی ... دیروز بالاخره یه لیوان با رنگای نارنجی و سبز خریدم ... خوب ... میدونین چرا ؟؟؟ چون اصلا صورتیشو نداشت و من الان خوشحالم که صورتی نداشته و من سبز و نارنجی خریدم ... یه دستم فنجون خوشگل خریدیم که تا رسیدم خونه هنوز لباسارو در نیاورده دوئیدم تو آشپزخونه تا کتری رو بزارم روی گاز تا بتونم زودتر توش چائی بخورم و ذوق کنم ... حالا ماهی دو سه بار شاید بیشتر هوس چای نکنما ... خیلی واقعا ... با این رفتارای بچه گونه بعضی وقتا حسابی به خودم شک میکنم و از همسری خجالت میکشم ... تازه کلیم بهم میخنده ...

                       

 راستی این پاشنه کفشای من همش کنده میشه یعنی مدام در حال زمین خوردنم ... هفته ای حداقل دوبار یا میخورم زمین یا پام پیچ میخوره یا رو پله ها سر میخورم یه جوری که از پله دیگه میترسم ... همش فکر میکنم الانه که سر بخورم ... ترسم اینقدر زیاد شده که هر وقت میبینم کسی از پله ها داره میره پائین میگم تو رو خدا مواظب باش نیفتی ... بعضیام میخندن و میگن فک کردی همه مثل خودتن ... به همسری میگم سرت کلا رفت باید منو قبل از ازدواج هم پیش ارتوپد میبردی چک میکرد هم روانشناس ... آخه این ترسای بیخودی من هم خودمو کلافه کرده هم همسری رو ...  از چی میتونه باشه این همه ترس الکی ... از کنارمم رد بشه نبینمش دلم هری میریزه میگم ترسیدم ... هر فیلمی میزاره میگم من نمیتونم ببینم خوابشو میبینم سکته میکنم ... البته از اول اینجوری نبودما چند سالی میشه این مدلی شدم ... ارتوپدم که میدونین واسه چی میگم دیگه ... الان دو جفت کفش دارم تو ماشین که پاشنه هاشون کنده شده تو این دو سه هفته گذاشتیم ببریم بدیم واسم درستشون کنن ... پاشنه که میگم سه سانتیه ها ... 

 

بعد از یه کم خیابون گردی و دیدن مغازه ها اومدیم خونه و چون شام داشتیم خیالم راحت بود ...  خونه هم تقریبا مرتب بود ... به همسری گفتم یه فیلم بزار ببینیم آخه همیشه میگه تو همش ورج و ورجه میکنی بیا بشین یه فیلم ببینیم میگه اگه میشینی و از جات تکون نمیخوری یه فیلم بزارم ببینیم منم هی میگم کار دارم ٬ میبینم از تو آشپزخونه دیگه ... اونم که مجبوره بیچاره قبول میکنه اما میگه بهم نمیچسبه ... به همسری گفتم یکی از دوستام میگه این فیلم آواتا قشنگه بخر ببینیم گفت خریدم به هوای اینکه تو دوست نداری نمیزارمش حالا میای ببینیم ؟؟؟ گفتم بله ... بعد فیلمو گذاشت منم نشستم کنارش اما من مگه میتونم بشینم و تکون نخورم میمیرم که ... بنابراین جلوی تی وی و کنار همسری مشغول حرکات ورزشی شدم که موقع شام عذاب وجدان نگیرم ... واقعا فیلم جالبی بود خوشم اومد تا وسطاش بیشتر ندیدیما چون سریال کلانتر داشت قراره امشب باقیشو ببینیم ... شامو آوردم خوردیمو همسری رو مجبور کردم که ساعت ۱۲ بخوابیم بقیه فیلم بمونه واسه امشب ... 

 اینم عکس لیوانم و ... 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC00978.JPG

مهمونی خونه دوست همسری ... پاگشا

 

چهارشنبه رفتیم خونه مادر شوهرینا و شام اونجا موندیم ، جاریم بود و نی نی نازش که الهی من دورش بگردم دل منو برده بود چه جور !!! کلی باهاش بازی کردمو تو بغلم فشارش دادم ٬ اولش قربون صدقش میرفتم غش میکرد از خنده و سرشو میبرد تو بغل مامانش ریسه میرفت جیگرم با اون دو تا دندون کوچولوش ٬ خدا حفظش کنه ... بعد از شام ٬ ساعت 11.5 جاری رو رسوندیم خونشونو رفتیم خونه ٬ یه حالی بودم که نگو ٬ضعف،سردرد و سر گیجه ،با یه لرزش تو قفسه سینم که خیلی اذیتم میکرد ، حالت تهوعم که نگووو ٬نمیدونم یه دفعه ای چم شد ؟؟؟همسری منو برد تو تخت ٬‌از پله هام زیر بغلمو گرفته بود که نیفتم از سر گیجه ... یکی دوتا قرص بهم داد که یادم نیست چی بود ؟؟؟ خوردمو خوابم برد .

 

 پنجشنبه نیومدم شرکت ، همسری گفت بمون استراحت کن و چون نون نداشتیم رفت واسم نون گرفت که صبحانه بخورم ٬ دستش درد نکنه عزیزم ٬همسر که رفت من دو باره رفتم تو تخت و غش کردم تا 11 که با تلفن مامانم بیدار شدمَ ٬‌ بعدم یه کم مانکن شدمو هی مانتو و روسری  و لباسائی که خریده بودیمو میپوشیدمو جلو آئینه نگاه میکردم ٬دیگه خونه رو هم مرتب کردم ٬ کلی لباسم اطو کردم ٬ دوش گرفتم و سشوار کشیدم آخه شب خونه دوست همسری مهمون بودیم

همسری رفت سلمونی موهاشو مرتب کردو اومد ٬ زودی دوش گرفت و لباسامونو پوشیدیم و رفتیم اول یه جعبه شیرینی خریدیم ٬ دوتا رولت هم خریدیمو همونجا خوردیم ٬ البته به پیشنهاد من شکمو البته بعد رفتیم پمپ بنزین ٬خیلی دیر شده بود ساعت 8.5 رسیدیم یعنی یه ساعتی تو ترافیک موندیم .شب خوبی بود به هر دومون خوش گذشت ٬ خونه گرم و صمیمی داشتن ٬ خانم خونه هم خیلی خوش سلیقه بود از چیدمان خونه و وسایلاش خوب مشخص بود٬شامشم حسابی نشون داد که کدبانوی تمام عیاره ٬ ایشالله جبران کنم ٬‌ با خانمای دوستای همسر حرف زدیم و یه کم یخمون باز شد ٬ یه کادو خوشگلم بهمون دادن . ساعت 12.5 برگشتیم خونه و لالا . 

  

 

جمعه هم صبح 10.5 بیدار شدیم تا همسر بره نون بخره ٬ من املت درست کردم و صبحانه مفصلی خوردیم .همسر رفت دانشگاه من موندمو یه دنیا کار که فقط به آشپزخونه رسیدمو ناهار خوشت بادمجون و کدو با گوشت درست کردم فک کنم از وب سیندختی تو ذهنم مونده بود . 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC00976.JPG

همسر 4 اومد ناهارمونو خوردیم و جلوی تی وی در حال تماشای فیلم خوابممون برد٬7.5 بیدار شدیم چای و شیرینی خوردیم و زدیم بیرون و ی کم گشتیم تو پاساژا و مغازه های تو محلمونو برگشتیم خونه یه کم تو سر و کله هم زدیم که یه تفریحی باشه و خوابیدیم ...

                                                                    

 

ع.ک.س ... با تشکر از دوست گلم ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مانتو خریدممم هوراااااااا

دیروز به همسری گفتم بریم مانتو بخریم ؟؟؟ ین مانتوئه رو دیگه نمیتونم تحمل کنم تو شرکت اینقدر که گرمه .. همسری جون هم طبق معمول موافقت کرد .. بنابراین رفتیم مانتو بخریم آخه این مانتوئه که تو شرکت میپوشم خیلی خیلی گرمه٬ اینقدرم که زبره دستمو زخم میکنه ٬ده تائی مغازه مانتو فروشی رو گشتیم  و من نا امید شده بودم از پیدا کردن مانتو و ناراحت ازاینکه با وجود اونهمه خستگی همسری آوردمش واسه مانتو آخرم نتونستم چیزی پیدا کنم٬ بالاخره تو آخرین مغازه یه مانتو دیدمو بینهایت خوشم اومد ازش و کلی ذوق کردم٬ از اتاق پرو مانتو که بیرون میومدم یه روسریم دیدم که دلمو بد جوری برد ه همسری گفتم اینم میخوام اما ... اما همه کارتای عابر بانکمون خراب بودن و جز تو بانک نزدیک شرکت و نزدیک خونمون تو هیچ دستگاهی جواب نمیده فقط تو یکی از عابرامون پول داشتیم و ۲۰ تومنم همسری همراش بود اما بالاخره ۶۵ تومن خریدامون جور شد (۵۶ مانتو و ۱۰روسری) 

  

مانتو و روسری رو گرفتیمو خوشحالپیش به سوی خونه مامان اینا که یه هفته ای میشد ندیده بودمشون ... زن داداشمم خونمون بود ... همه از مانتوم خوششون اومد و ازش خیلی تعریف کردن ... زن داداشی که در مورد قیمتش و اینکه از کجا خریدم گفت شاید برم منم بخرم... خواهری که میگفت بزار واسه عیدت حیفه شرکت بپوشی... بابام گفت خیلی خوشگل ... مامانیم میخواست تنش کنه که دستشم توش نرفت ...   خلاصه شامو خوردیمو زودی خداحافظی کردیم و اومدیم خونه ... من بازم تو خونه پوشیدمشون و   دلم نیومد امروز بپوشمش حالا از شنبه شاید شاید بپوشم حالا ببینم چی میشه ... 

  

راستی یه صبح تا شب که خونه نیستم دلم واسه گلدونام تنگ میشه ٬ تا از در میرسم میرم تو تراس سراغشون و نگاشون میکنم و تا بخوابم دو سه باری بهشون سر میزنم ٬ دوستشون دارم یه عالمه ... انگار مامانشونم هی دلم پیششونه  

 

***‌

دیشب شام داشتیم همون غذای شب پیشمون نصفش مونده بود بنابراین با خیال راحت به همسری گفتم بریم خرید ؟؟؟ آخه هر وقت برای خرید میریم نزدیکای ۹ میرسیم خونه و دیگه نمیشه شام درست کنم ...  

 

اول رفتیم هویج و خیار خریدیم که تو خونه ته کشیده بود  و چون همسری شکمو من هوس طالبی کرده بود اونم خریدیم‌٬شمکوی منه دیگه بعد رفتیم تو یه پاساز که همون حوالی بود واسه خرید یه میوه خوری آخه میوه خوریای خودمون خیلی بزرگن اما چیزی که خوشم بیاد پیدا نکردیم آخه سرویس کریستال من مدل خورشیدی و گرده اما همشون مثل مال خودم بزرگ بودن فقط یه دونه کوچیک پیدا کردیم که اونم هم زیادی کوچیک بود هم مثلثی بود ولی خیلی خوشم اومد ازش البته خیلیم گرون میگفتا ۸۵۰۰۰تومان  بعدم تو مسیر برگشتمون به ماشین یه مانتو دیدم از این مدلای سنتی خیلی دوست داشتم اما چه عجب یه مانتو پیدا شد بزرگم باشه  بنابراین نشد که بخریم  

  

برگشتیم خونه زود و فرز شامو خوردیمو من رفتم تو آشپزخونه از ساعت ۱۰ تا ۱۲ مشغول بودم هم سریال میدیدم هم کارامو انجام میدادم حالا خوبه فقط یه آشپزخونه مونده بودا  کارای خونه تمومی نداره ها خیلیم خسته میشم اما با تمام خستگی ازشون لذت میبرم چرا ؟؟؟  شاید چون خونه داری تو خون امه  دوستش دارم ساعت ۱۲.۵ دیگه افتادم  تو تخت تا صبحم تکون نخوردم  .

همسری از ساعت ۱۰ خوابید تا صبح طفلی خسته بود نذاشتم کمکم کنه ...

یه روز پر کار و انرژی

  

دیروز من ساعت ۷.۵ رسیدم خونه ََتصمیم گرفته بودم خیلی فرز باشم تا اومدن همسری و همه کارامو تموم کنم بنابراین یه لیست ۲۳ موردی تنظیم کردم تا همه رو انجام بدم و تند تند تیکشون کنم چه روشه خوبیه این نوشتن کارا و تیک کردنشون فک کنم توصیه دخملی یا سیندخت جون بود دخملی جون ٬سیندخت جونم  ممنون بابت  توصیه مفیدتون  

  

اول یه تیکه سینه مرغ و یه تیکه گوشت انداختم تو قابلمه تا با سیر و پیاز بپزه . بعدم لباسارو ریختم تو ماشین و خودم رفتم که یه دوش بگیرم به توصیه آلما جون اول به خودم برسم بعد که سرحال شدم و با روحیه٬به خونمون برسم . 

بنابراین بعد از یه دوش سریع موهامو شسوار کشیدمو یه کوچولو هم آرایش مرسی آلما جون  

 

    بعد از خودم نوبت خونه شد زود و سریع و به ذوق تیک شدن کارا تمام پذیرائی و خوابو مرتب کردمو جارو کشیدم آخرم یه گردگیری سریع . 

گلدونارو جابجا کردمو آب دادم دو سری دیگه لباس ریختم تو ماشینو قبلیارو بردم تو تراس پهن کردم . 

 

فلفل دلمه ایو قارچم با پیاز تفت دادم تازه میخواستم به مرتب کردن آشپزخونه برسم که همسری اومد . بچم تازه لباساشو عوض کرد و دست و روشو شست اومد که بشینه گفتم این مرغ و گوشتو ریش ریش میکنی برام؟؟ اونام که آماده شد همه رو با هم تفت دادمو زعفرون و فلفل و ادویه بهش اضافه کرم آب گوشتم ریختم توش تا به خورد گوشتا بره ٬‌آبش که خشک شد گذاشتم به روغن بیفته . 

 

 شام آماده شد و با همسری سفر رو پهن کردیمو شاممونو خوردیم سوپ شیرم از دیشب مونده بود اونم نوش جان کردیم ٬ این همسری جون من شکموئه و عاشق این جور غذا ها . 

 

 من یه کم دو باره جم و جور کردم و رفتم که بخوابم‌ همسریم رفت دوش بگیره که من خوابم برد تا صبح . 

 

دیروز یه کم از دست همسری دلخور بودم و بهش گفتم برای همین یه کم با هم سر سنگین بودیم اما خداروشکر صبح خوبی رو شروع کردیم و با هم آشتی شدیم اینقدر که این همسری ماهه نمیتونم باهاش قهر کنم. 

 

آخه صبح که بیدار شدم ٬ داشتم غصه میخوردم که همسری تا صبح منو اصلا بغل نکرد ٬ که دیدم میگه بیا بغلم ببینم٬ وای منو میگی از خدا خواسته ٬ پریدم . 

 

این همسری خیلی ناقلاس فکر منو میخونه هزار بار اینطوری شده ها.  

جرات ندارم یه ذره فکر کنم . 

دوستت دارم همسر عزیزم . 

 

تو راه هم یه عالمه مزرعه دیدیم ٬ آخ که چه منظره ای دارن ٬ خیلی منو سر حال میکنن .

 

ممنونم خدا جونم از اینهمه زیبائی که آفریدی و چشمی که بهم دادی تا ببینمشون و ازشون لذت ببرم  .

بالاخره ...د

دیروز بالاخره رفتیم دکتر یه سر گیجه و حالت تهوعی گرفته بودم که نگو ... دکتر گفت یه ویروسه جدیده شامل سر درد ، سر گیجه ، حالت تهوع ، بدن درد و گرفتن عضلات و ... فشارمم گرفت پائین بود و میخواست سرم بده گفتم نمیزنم و دو تا آمپولم داد که روم نشد بگم نمیزنم ، این همسر خان هم گفت میزنه خانم دکتر شما بنویسین و نوشت اما نزدم که هر چی همسری اصرار کرد و گفت باید بزنی گفتم نه ...  

داروهامو گرفتیم رفتیم خونه همسری گفت تو استراحت کن هر کاری داری بگو من میکنم ... دستور پخت سوپ جو با شیرو بهش دادم و سوپو بار گذاشت ... 

 اما نتونستم استراحت کنم آخه خونه خیلی درهم برهم بود بنابراین بلند شدم رفتم تو آشپزخونه و یه عالمه ظرف شستم و هر چی همسر گفت بزار من بشورم گفتم نه ، من کار خونه رو دوست دارم بزار بشورم و شستم مگه تموم میشد ...  

گفتم هوس کوکو سیب زمینیم کردم و قرار شد اونم بهش یاد بدم درست کنه ... قربونش برم عاشق آشپزیه ... دست گلت درد نکنه عزیزم ... شام که آماده شد خوردیم یه کم فیلم دیدیم و من رفتم بخوابم ... 

 

 *** پینوشت*** : میگم من از هر شربتی که دکتر بهم میده و از مزش خوشم بیاد نمیدونم چرا بچه میشم و بجای مثلا یه قاشق دو تا قاشق بعضی وقتام سه تا قاشق میخورم مثلا اگه مربا خوری باشه چون خوشمزس با قاشق غذا خوری میخورم ... همسریم هی منو دعوا میکنه اما خودشم خندش میگیره میگه ضرر داره نخوووووووور ولی خوشمزس چی کار کنم ؟؟؟

سفر ... قمصر ... کاشان ... نیاسر

 

پنجشنبه خیلی دلم بستنی میخواست به همسری گفتم هوس بستنی کردم ... همسریم رفت یه بستنی میوه ای واسه من گرفت یه شیر پسته هم واسه خودش ، رفتیم پارک کوچه پائینی خونمون و خوردیم... البته من بستنیمو نتونستم نگه دارم تا برسیم و به بهونه اینکه آب میشه تندی نصفشو خوردم تا به شیر پسته همسری هم یه ناخنک بزنم... 

بعدم رفتیم خونه و نمازامونو خوندیم دوباره زدیم بیرون که یه کم خرید کنیم واسه سفر روز جمعمون ، یه زیر انداز حصیری خریدیم با یه ست ظروف مسافرتی ... برگشتیم خونه و من چون ضعف داشتم رفتم استراحت کنم همسری واسه شام املت درست کرد من خوردمو غش کردم ... 

  

جمعه بیدار شدم حس سفر نداشتم اصلا اما چون مهمونی خونه دوست همسری واسه این سفرمون افتاده بود هفته دیگه دلم نیومد نریم ... قرار بود شب شام درست کنم که با خودمون ببریم اما نتونستم ...سریع دوش گرفتم و وسایلو آماده کردم همسری هم گفت گوشت و مرغ ببریم کباب درست کنیم ... عاشق کباب درست کردنه شکموی من ...  

ساعت 8.5 راه افتادیم سر راه نون گرفتیم و چون دیر شده بود تو ماشین صبحانهمونو خوردیم ...ساعت حدود 11.15 بود رسیدیم کاشان و 12 قمصر بودیم ... هنوز گلای باغا غنچه بودن ...وما فقط یکی دوتا از باغای گلو دیدیم ... همه جا گل ریخته بودن و میرفروختن و بوی این گلا مسافرا رو بیهوش میکرد... چقدر عالیه همه جا بوی گل باشه ... 

 قمصر واقعا شهر زیبائیه سبز سبز با خونه های شیرونی به رنگ نارنجی و آبی و البته بوی گل محمدی ... من که محوشو تماشای شهر شده بودم و بوی گل لذت میبردم ...  

رفتیم داخل یکی از کارگاههای گلاب گیری و یه آقائی داشت نحوه گلاب گیری رو سر یه دیگ گلاب توضیح میداد ... خوش بحالشون واقعا ... تو همون کارگاهم گلاب و عرقیات دیگه میفروختن و ما واسه خودمونو مامانامون به عنوان سوغاتی چند تا شیشه خریدیم بعدم رفتیم امامزاده داود تو قمصر و همسری نماز خوند منم رفتم زیارت ... 

از داخل شهر یه ست چای هم خریدیم که خیلی خوشگله ، سفالیه ،سفیده با طرحای آبی... کاش میشد عکسشو بزارم ... تو خیابون که داشتیم رد میشدیم از دور چشمم خورد و با یه عالمه ذوق به همسری گفتم نگه داره بریم بخریمش ... حالا از دور دیدما معلوم نبود چی باشه ... بگذریم که همسر چقدر عصبی میشه جای شلوغ میریم و همش منو میکشید اینور اونور تا به کسی نخورم و کلیم دعوام کرد که حواست نیست و منم حسابی اعصابم به هم ریخت با این رفتارش اما سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم تا نه همسرو ناراحت کنم نه شادیمو خراب کنم... 

همین دیدن این کارای سفالی دستی کنار خیابون، روی اون میز بزرگ و خانم و آقائی که فروشنده این کارای دستی بودن، و مردمی که مشغول خرید ازشون بودن خیلی شادم میکرد ... کاش همسری هم مثل من از دیدن این چیزای ساده و کوچیک شاد میشد و اینهمه خودشو اذیت نمیکرد...کاش ... 

 

 بعد برگشتیم کاشان و رفتیم باغ فین ساعت چند بود 3 ناهارم نخورده بودیم آخه قرار بود بریم نیاسر و انجا ناهار بخوریم ... خیلی شلوغ بود خیابون و نشد ماشینو ببریم تا ورودی باغ ... یه عالمه اتوبوس تور هم اونجا بود و ترافیک و سنگینتر کرده بود ...  

مردم حتی تو پیاده روها هم بساط پیک نیکشونو راه انداخته بودن ... خیلی آفتاب تیزی بود مام نه کلاه داشتیم نه عینکامونو از توماشین آورده بودیم ... خیلی سخت بود بالارفتن از اون خیابون طولانی و شلوغ ...اما سختی شیرینی بود من دوست داشتم ...  

رسیدیم به ورودی باغ ... وای انگار که یه ایران بودو کاشان اینقدر شلوغ بود ... صف بلیط ورودی باغ فینم که دیگه نگو ... بالاخره بلیط گرفتیمو رفتیم داخل باغ ... خیلی شلوغ بود خیلی ... یه گشتی تو باغ خیلی سریع زدیم و چون وقت نداشتیم فقط یه چند تا نقاشی و عکس از شاهای قاجار و امیر کبیر و خواهرش دیدیم ... میگم خواهر شاه ، زن امیر کبیر) خیلی زشت بودا ... بیچاره امیر کبیر ... همسری میگفت چه تحملی داشته این امیر کبیر چقدر زشت بوده زنش (خواهر شاه) ...  

بعدم یه چشمه رو دیدیم تو باغ که مردم سکه پرت میکردن توش اما جریان آب نمیذاشت و برش میگردوند ... اگه همسر نمیگفت چرا سکه پرت میکنن من فک میکردم اونجام امامزادش اینقدر پول و سکه انداخته بودن ... 

حمام فینم دیدیم ... خیلی شلوغ بود ... نمیشد نفس کشید ... خیلیم ترسنک بود سقف کوتاه و پیچ در پیچ ... من مدام همسرو گم میکردم ... یه جاهائی فکر میکردم خروجیه اما بن بست بود و من میترسیدم ... وای خوب که من تو اون دوره نبودم وگرنه سالی یه بارم نمیرفتم حموم ... بالاخره راهو پیدا کردیم اومدیم بیرون و من یه نفس راحت کشیدم ... من از آثار باستانی و تاریخی خیلی خوشم میاد اما این یکی خیلی ترسناک بود ...  

از باغ اومدیم بیرون که سریعتر بریم نیاسر ... اما یه عالمه راه بود تاماشینمون ... تو راه یه فالوده خوردیم تا رسیدیم به جائی که ماشین پارک بود ... 

 

بعدم رفتیم نیاسر که یه آبشار خیلی زیبا داره ... اما نذاشتن با ماشین بریم تا آبشار مام چون خسته بودیم تو یه باغ گل خیلی زیبا که البته هنوز غنچه بود نشستیمواونجا همسر کباب درست کرد و خوردیم... 

 الهی ،این باغدارا چقدر حرص میخوردن آخه بعضی از این مسافرای بی ملاحظه غنچه ها رو میکندن اینام التماس میکرد و بعضا داد و بیداد که تو رو خدا نکنین و کو گوش شنوا ... 

 راستی یه بحث و یه مراسم اشک ریزون هم داشتیم که تنها خاطره تلخ این سفره و بقیش شاد بود ... 

 موقع رفتن دیدیم ماشینا دارن میرن سمت آبشار و راه بازه مام رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت ...آبشار زیبائیه اما بازم شلوغه شلوغ... نمیشد درست راه بری ... یه چند تا عکس و فیلم گرفتیم و اومدیم پائین همسری یه آبمیوه خرید و خوردیم ... ساعت 8 هم حرکت کردیم سمت تهران اما  

 

اینقدر جاده شلوغ و ترافیکی بود یه کمم ماشین جوش آورد که ساعت 12 رسیدیم تهران ... سفر دلچسبی بود هر چند کوتاه ... پ

آخه چرا ...؟

دیروز به همسری گفتم شب بریم خونه مامانیت؟؟؟ گفت آخه دیروزم خونه نبودیم... بریم خونه بهتره ... منم ذوق کردم تو دلم که همسرم خونمونو دوست داره و تو دلم گفتم فدات بشم عزیزم ... بنابراین گفتم باشه ولی دیگه وقت نمیکنیم این هفته بریم خونشون بد میشه ها ...که گفت پس اگه حالت خوبه و مشکلی نداری بریم چون اگه حالت خوب نباشه بهم خوش نمیگذره ... بازم تو دلم میگم مرسی عزیزم که به فکر منی ... گفتم نه خوبه خوبم و رفتیم ...  

 

سر کوچه که رسیدیم جاری و برادر همسری و نی نی نازشونو دیدیم داشتن میرفت خونشون ... همه خونه بودن مامان و بابای همسری و خواهر برادرش ... پدر شوهر ی برای عصرونه رفت نون سنگک خرید و بساط عصرونه با نون و گوجه به راه شد اما ... اما من چون ناهار نخورده بودم یه دفعه هوس نون سنگک و تخم مرغ کردم که برادر همسر رفت گرفت و تخم مرغم به عصرونمون اضافه شد ... دور هم خوردیم آی چسبید ... دست همشون درد نکنه ... بعدم چای خوردیم ...  

 

منو خواهر همسری رفتیم با هم تو اتاق و دراز کشیدیم وکلی صحبت کردیم و خندیدیم و آهنگ گوش دادیم ...یه چند تا فیلم و عکسم از اون روز که خواهری لباس عروس منو پوشیده بود دیدیم ...  

آخرشم بحث اون خواهر شوهری که تازه ازدواج کرده پیش اومد و کلی به اتفاق هم حرص خوردیم ... خانم رو حرف شوهرش حرف نمیزنه ... همسرش نه میزاره موهاشو بزنه نه میزاره رنگ کنه ، نه حتی آرایش و خرید، خونه مادرشم نه زیاد میاردش نه میزاره خودش بیاد و خیلی مسائل دیگه ... از همه مهمتر اینه که حتی کارت عابری هم که حقوقش توشه رو داده به شوهرش و اینطور که میگن هیچیم برای خودش نمیخره ...  

اینی که میگم معنیش این نیست که من میگم زن نباید از حقوش تو خونش خرج کنه ها نه اصلا همچین نظری ندارم... من خودم هر جائی که حس کنم لازمه کارتم دست همسرمه ولی دوست دارم حس کنم تکیم همسرمه اون خونه رو همسرم میگردونه ... یه حس خاصی دارم نمیدونم چه جوری بگم از اینکه خرج من و خونمون با اونه لذت میبرم ... از اینکه اون واسم چیزی بخره کیف میکنم ... یه جوری حس میکنم اینا از علاقس که همسرا واسه خونه و همسرشون کار میکنن،خرج میکنن ...ولی اگه کارت همسری همراش نباشه و یا واسه یه خرجائی کم باشه منم کنارشم دیگه ... از طرفیم میبینم حاصل تلاشم چقدر شده و بی انگیزه نمیشم با این همه فشار کار خونه و بیرون ... از یه طرف دیگه نمیخوام اگه یه روزی من خواستم کار نکنم خلائی تو زندگیمون بوجود بیاد ...میخوام به حقوق همسر عادت کنیم ...یه چیز دیگه اینکه پس انداز کنم واسه روزی که میمونم خونه که کمک روز مبادامون باشه یا میزارم رو پول همسری تا یه خونه بزرگتر بگیره درواقع میخوام یه جورائی اختیاردار حاصل تلاشم باشم ...خلاصه که این کارشو اصلا قبول ندارم ... چون خیلیم خانمه لجم در میاد که اذیتش میکنه در واقع خیلی دوستش دارم خیلی ... من که با یه همچین شوهری نمیتونم یه ساعتم سر کنم خواهر شوهری خیلی صبوره خیلی ...  

تو عروسیم خیلی ملاحظه همسرشو کرد نه سرویس طلا خواست نه آئینه شمعدون همه چیزم تو حداقل هزینه چه لباسش چه آرایشگاهش ... خلاصه که تو ساخت با مرد و صبوری یکه ... چه فایده گیر کی افتاده ...  

تازه ایشون به خواهر شوهری گفتن برادرای تو زن ذلیلن ولی من نه،حرف حرف خودمه ... حالا اصلنم اینطور نیستا خیلیام به من میگن تو زیادی به حرف همسرت اهمیت میدی اما بنظر من اسم این علاقس نه چیز دیگه مگه نه ؟؟؟  

خلاصه شامو که خوردیم خداحافظی کردیم که بریم خونمون ولی این بحث تو ماشینم با همسری ادامه پیدا کرد و همسری میخندید و به من میگفت فمنیست اما اینطور نیست بخدا هر کی باشه صداش در میاد از اینهمه بی ملاحظگی ... اما همسریم معتقده که مقصر خواهرشه که راه میاد نه کس دیگه و منم باهاش موافقم صد در صد ...باید خدارو شکر کنیم بخاطر همسرای خوبمون مگه نه ؟؟؟ خدایا بازم شکرت ...پ

مامانم ... دلتنگیام .. فارس.ی و.ان

دیروز رفتم آرایشگاه برای انجام امور خانمانه و کلی الاف شدم از 5 تا 7.5 ...بعدم رفتم خونه مامانی آخ که چقدر میچسبه آدم بره خونه مامانیش و با مامانی و خواهرش بشینن دور هم و یه چای داغ بخورن و با هم حرف بزنن مگه نه؟ ... یه بخشی از امور خانمانه رو هم خواهری برام انجام داد چون تو این یه مورد خیلی وارده قربونش برم ... خواهری کلی بهم غر زد که چه خبرته یه کم رژیم بگیر چاق شدیا ...همشم تکرار میکرد ... منم که کم نمیارم که میگفتم: اصلانم چاق نیستم ... خیلیم اندازه ام ... یعنی واقعا چاق نیستما تو پرم اما همه بهم گیر میدن و میگن چاق شدی ... البته خودمم خیلی برام مهمه اما چه کنم بخاطر همسری مجبورم بخورم تا اونم بخوره ... بهشم گفتما تو رو خدا به من نگو بخور میبینی که چاق میشم اعصابم به هم میریزهمیگه نه تو که چاق نیستی خوبی ...راستی ما ماهواره نداریم یعنی من نذاشتم همسری بخره آخه مجرد که بودم همش با داداشیا سر اینکه ماهواره ببینیم یا سریالای تی وی دعوامون بود همیشه هم اونا برنده بودن چون من بزرگت بودم باید گذشت میکردم .. اما اینجا دیگه نمیخوام با همسر سر کانالا دعوا کنیم برای همین نذاشتم بخره گفتم خوشم نمیاد ... حالا از اونورم پدر شوهری جون میگه بیاین ببرین این ماهواره رو ما میخوایم چی کار ... ولی ما که ماهواره نمیخوایم ... اینو میخواستم بگم این کانال فارس.ی.و.ا.ن افتضاحه ها دقیقا هدفشون تغییر فرهنگ ایرانه ... دیدین جدیدا صحنه دار شده ... دیدین چقدر روابط زن و مرد متاهل رو با کسای دیگه سوژه فیلماشون میکنن ... نمیگم تو جامعه مون الان نیستا هست ... اما این داره عادیش میکنهمیخواد فرهنگش کنه .. تو همشون خیانت موج میزنه به نظر شما چرا؟؟؟ ...انگار داره خیانتو تبلیغ میکنه ... متنفرم از این ف.ارس.ی و.ان ... اکثرا فقط بعنوان سرگرمی میبینن و از اینکه چه هدفی داره غافلن ... حواسشون نیست بچه هائی که میبینن چیا تو ذهنشون داره ثبت میشه ... بابائی و همسری و خواهری و البته خود من مخالفای صد در صد این کانالیم ... البته اینم بگما که خیلیم سرگرم کنندست بشینم پاش محوش میشم اما واقعا مخربه به نظر من البته ... بگذریم شامو خونه مامانی اینا بودیم و گفتم خورشت کدو بادمجون واسمون درست کنه ... این مامانیا خیلی زحمت کشن ... واقعا آدمو شرمنده میکنن ... هر وقت میرم خونمون ( دلم نمیاد بگم خونشونو همسریم ناراحت میشه میگم خونمون میگه خونه تو اینجاس اون خونه مامان ایناس ) نایلکسه که بارم میکنه ... مامانی این چیه ؟این اسفناجه ... خوب این چیه ؟...این چیه سبزی خوردنه ... این چیه؟ لوبیائه ... این چیه کرفسه... این چیه هویج واسه سوپت و... دیروزم که از شمال واسمون زیتون خریده بود ... دست گلش درد نکنه مامان جونم ایشالله بتونم یک هزارمشو واست جبران کنم که میدونم نمیتونم حتی اگه تا آخر عمرمم تلاش کنم ... این داداشیم خیل ابراز دلتنگی میکنه کلی مهربونتر شده همش لپمو میکشه و دستشو میندازه دور گردنمو میگه آبجی کم پیدائی؟ ...و من تو دلم ضعف میکنم واسه این کوچولوی خونمون ... دلم با این کارا بیشتر واسشون تنگ میشه یه جوری که همش میخوام گریه کنم تا یادم میاد حالا هفته ای حداقل یه بار همسر ی منو میبره ببینمشونا...همشم میگه دلت تنگ شد بگو ببرمت اما من با دیدنشون دلتنگتر میشم ... شب عروسی گریه کردم اما تا دو سه ماه تقریبا هفته ای یکی دو بار مراسم آبغوره گیری داشتیم ... همسرم هی میگفت بسه تموم نشد این گریه شب عروسی ... یه شبم ساعت 1.5 بود داشتم گریه میکردم گیر داده بود بیا ببرمت خونتون ... اما نمیشد که بیچاره ها دلشون هزار را میرفت اون وقت شب مارو میدیدن نه؟؟؟ ...

... حال من

دیروز رفتیم با همسری یه سنگک خریدیمو رفتیم خونمون البته همسری اول دوست داشت بریم پارک و اونجا کباب درست کنیم منم قبول کردم آخه معمولا از این درخواستا خیلی کم میکنه اماوقتی دید من حالم خوب نیست حرفشو پس گرفت و منصرف شد منم هر چی گفتم بریم قبول نکرد ... ... ... ... نمیدونم چم شده تمام بدنم کوفتس احساس ضعف شدید دارم یه جوری که حتی یه دفعه وسط حرفم احساس میکنم انرژیم تموم شده و حتی نمیتونم جملمو تموم کنم...دیروز حتی اینقدر احساس ضعف داشتم که نتونستم از ماشین پیاده شم برم دمه یه مغازه تا میوه خوریاشو ببینیم چیزی که چند بار به همسری گفته بودم منو ببره و حالا جلوی مغازه ایمو من توان پیاده شدن از ماشینم ندارم و به همسری میگم بریم نمیتونم بیام پائین ... ... ... ... رفتیم خونه یه کمی با همسری تو تخت دراز کشیدیم یه نیم ساعتی شد کلی حالم بهتر شد یه جوری که زودی بلند شدم و هر چیم همسری گفت شام با من تو استراحت کن قبول نکردم گفتم با هم بریم درست کنیم و قبول کرد ... با همسر رفتیم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن غذا شدیم بعدم تا آماده بشه نشستیم به فیلم دیدن ...البته برنج و خورشت هم داشتیم و سوپ شیر یه خوراک جیگرهم به همراه هم درست کردیم با ماست و خیار ... ... ... ... زود شامو خوردیم که زودتر من برم استراحت کنم شاید از خستگی باشه ... همسر میگه از کم خونیه و خوابیدن رو زمین...دراز کشیده بودم فیلم ببینم تو بغل همسری که داشت خوابم میبرد تلفن زنگ زد مامانم بود اما توان جواب تلفن دادنم دیگه نداشتم .. دوباره ضعف شدید ...تلفن که قطع شد همسری بلندم کرد برد تو اتاق و یه قرص آهنم واسم آورد خوردمو زود خوابم بردتا صبح... ... ... ... صبح که بیدار شدم خیلی بهترم همسری میگه تاثیر استراحت و قرص آهنه ... آخه چه طوری میشه از کم خونی باشه من روزی حداقل ده تا پسته به هوای همسری میخورم و دوتا خرما یعنی ممکنه از کم خونی باشه ؟؟؟ دیروز همسر هر چی گفت بریم دکتر گفتم نمیتونم اما قول دادم اگه امروز بهتر نشدم حتما بریم ...اما الان که خوبه خوبم .. سرحال سرحال ... خدارو شکر ... پ ...

نهایت روزمرگی

دیروز یه سر رفتیم خونه مادر همسر که سم.نوی نذری رو که برامون گرفته بودو بگیریم آخه من عاشق سم..نو ام ...یه کم نشستیم و با مادر و خواهر همسری صحبت کردیم موضوع صحبت هم داداشی من بود که زن میخواد اونم کی دختر عمومو که بابا اینا مخالفن ... بعدم به همسر گفتم بریم فلفل دلمه ای و گوجه بخریم که تو یخچال ته کشیدن مادر همسری گفت شام بمونین ... هم دوست داشتم بمونم هم یه بدن دردی داشتم که نمیتونستم ... فک کنم سرما خوردم از این ویروس جدیدا گرفتم یه نسیم هم که بهم میخوره تمام مفاصل پا و دستم تیر میکشه و تمام بدنم کوفتس انگار کوه کندم ... خلاصه رفتیم از گوجه و فلفل دلمه ای و کدو خریدیم و چون میومونم تموم شده بود پرتقال و کیویم گرفتیم ... تا رسیدیم خونه اول از همسری خواستم یه کم پشتمو ماساژ بده یه کم بهتر شدم، یه قررصم خوردمو رفتم تو آشپزخونه شام درست کنم و قرار شد سوسیس سیب زمینی درست کنم ... همسر جونمم اومد ظرفارو شست ..آی میچسبه این کمک کردنا که نشونه محبت همسرانس...دست گلت درد نکنه عزیزممممممممممم ... شامو خوردیم دوباره من ظرفارو شستم ساعت چند شد 11.5 مسواکم زدم صورتمم شستمو رفتم تو تخت و فوری خوابم برد ...

بازم گیر الکی ویه بحث مسخره

دیروز یه کم با همسر بحثمون شد سر همون ناهار خوریای کذائی یعنی اولش حالم خوب نبود یکی از همکارای آقا بهم گفت حالتون خوب نیست قرص بگیرم براتون حالا چی من دارم به یکی از همکارای خانم میگما اون خودشو انداخته وسط همسرم از اون بالا داره میبینه صدام کرد گفت آقای ... چی میگه؟؟؟ منم عصبی شدم که من حالم بده تو چه سوالائی میکنی و گیر بیخودی میدی بعدم نمیدونم چرا یاد صندلیا افتادمو عصبی شدم شاید میخواستم منم بهش گیر داده باشم تا ولم کنه اون موضوعو پیش کشیدم ... 10 روزه آمادس آقاهه هر روز میگه امروز میفرستم فردا میفرستم ... چند روزه به همسری میگم خودمون بریم بیاریم میگه نه گفته میفرستم و هی بهش زنگ میزنه اونم با اصرارهای من که نتیجش جر و بحث میشه ... خلاصه بالاخره بعد از یه دعوای نسبتا بد رفت و صندلیا رو خودش آورد ... تا برگرده منم سوپ شیر بار گذاشتم و چای آماده کردم ... یه ساعتی شد که همسر بیرون بود ولی تا همسر اومد و نشست با وجودی که با هم قهر بودیم دلم واسش خیلی تنگ شده بود حالا یه ساعت پیشم نبودا بغلش کردم گفتم دلم برات تنگ شده بود که گفت واسه اینکه سرم غر بزنی؟؟؟ منم ناراحت شدم و بلند شدم از کنارش رفتم ... تا شام آماده بشه رفتم دوش گرفتم ... بعدشم شام خوردیمو و من رفتم یه آب پرتقال هم گرفتم تا بخوریم یه ساعت بعدم فیلم کلانترو دیدیمو خوابیدیم .... همسر موقع خواب گفت سردته بیا بغلم مثلا آشتی کرد اما دلمو شکسته بود .... از دیروز حالم خوب نیست یه جوریم سنگین و بی حالم ...

بازم یه حس قشنگ بهاری

 

جمعه صبح دراز کشیده بودم رو تخت که حس کردم هوا خیلی عالیه بنابراین بلند شدم رفتم پرده رو زدم کنار و در تراسو باز کردم ...وااااای چه منظره ای بود ... آخه میدونین گلدونای تو خونه رو بردم تو تراس چیدم کنار هم ... بعد بالشتمو گذاشتم اینور تخت تا وقتی دراز کشیدم تو تراسم ببینم ... چقدر قشنگه ... همسریم اومد و کنارم دراز کشید و با هم گلدونارو نگاه میکردیم ... تمام وجودم پر شد از حس زندگی و نشاط ... بازم حس بپر بپر داشتم ... یه هوای خنک و بهاریم تو اتاق پیچید که حس منو تو بغل همسری حسابی رویائی کرد ... خدای من شکرت ... زندگی خیلی ساده میتونه زیبا باشه فقط کافیه چشمامونو باز کنیمو خوب ببینیم مگه نه ؟ بازم شکرت خداجونم، شکرت که همسر به این خوبی نصیبم کردی تا فرصت داشته باشم این قشنگیا رو ببینمو درک کنم ... از تو هم ممنونم همسر عزیزم ...   

زنبور لعنتی مهمون دارمااا

چهارشنبه قرار شد بریم بوستان نای.سر.دای.سر بخریم... اما سر راه اول رفتیم خونه مادر همسر تا همسر نمازشو بخونه و بعد بریم ... مادر بزرگ همسر داشت لحاف مارو ملافه میکرد ... دستش درد نکنه ... همسر که نمازشو خوند یه چای خوردیم و رفتیم ... اما نای سر دای سر نتونستیم بخریم چون تموم شده بود ... ولی من واسه خودمو خواهر همسر یه تونیک خریدم ... بعدم رفتیم شهروند و یه کم خرید کردیمو برگشتیم ... سر راهم نون تافتون خریدیم که واسه شام کوکو درست کنم ... وقتی رسیدیم زود شامو آماده کرمو خوردیم و دیگه غش کردیم ... راستی کوکو سبزی تو ساندویچ ساز خیلی خوب میشه روغنم کمتر مصرف میکنه ... پنجشنبه ساعت 8 بود بیدار شدم که برم کتری رو بزارم رو گازو صبحانه رو آماده کنم که همسر گفت بگیر بخواب قراره تو شرکت با همکارا صبحانه بخوریم ... بعد از رفتن آقای همسر رفتم تو تخت و یه ساعتی خوابیدم ... بعدم یه کم الکی تو خونه اینور اونور رفتمو تی وی تماشا کردم اونم بصورت دراز کشیده رو مبل ...شبکه سه یه خانمه مجریه صبحا برنامه داره اسمش خانم صادقیه من خیلی دوستش دارم آخه خیلی پر انرژی صحبت میکنه و این انرژی رو خیلی خوب میتونه به بیننده منتفل کنه ... از پوششم خیلی خوشم اومد خیلی شاد بود مثل خودش ، خدا برای خانوادش نگهش داره امیدوارم که تو خونه و روابط خانوادگیشم همینطور گرم و پر انرژی باشه ... ساعت 10 شد دیگه تنبلی رو گذاشتم کنار ، خیلی کار داشتم آخه قرار بود شب واسمون مهمون بیاد خانواده همسر همراه مادربزرگ و خالش ... دیگه کم کم بلند شدم به کارام برسم و واسه شام تصمیم نهائی رو بگیرم ... دوست داشتم مرغ درست کنم چون قلقش خوب دستم بود از طرفی یه غذای تکراری بود آخه سری قبلم همینو درست کرده بودم تازه بنظرم خیلیم دردسر داره خورشت راحتتره، بنابراین تصمیم نهائی با موافقت همسر شد خورشت قورمه سبزی و ژله و سالاد و نوشابه ... خورشتو بار گذاشتم یه دفعه یه زنبور خیلی بزرگ اومد تو آشپزخونه آخه پنجره آشپزخونه رو باز کرده بودم فک کنم به هوای گلای شمعدونیم اومده بود ... من از زنبور وحشت دارم همچین میلرزیدم و بدنم ضعف کرده بود از ترس که نگو ... هر کاری کردم نرفت بیرون ، هرچیم از روی پرده با حوله زدمش نمرد تا اینکه زنگ زدم به همسر که پاشو بیا من دارم میمیرم از ترس .. کلیم دلشوره گرفته بودم که کارام مونده انگار که میخواست تا شب زنبوره تو آشپزخونه بمونه آخه خیلی تمرکزمو بهم زده بود... همسرکلی بهم خندید ...ولی دید نه قضیه جدیه و شروع کرد راه حل نشون دادن آخرم راضی شد که بیاد اما دیگه خودم با یه بدبختی و با پیشنهاد همسر اول اسپری همسرو خالی کردم روش ( آخه دلم نمیومد مال خودمو بزنم تموم شه ) انقدر اسپری زدم تا افتاد کف آشپزخونه و با جاروبرقی گرفتمش فک کنم یه ساعتی الافش شدم تو این یه ساعتم هزار بار مردمو زنده شدم ... نمیدونین چه حالی شدم تمام بدنم از ترس ضعف کرده بود انگار کوه کنده بودم و بینهایت خسته شده بودم ... عوضش خیالم راحت شد ... یه کم استراحت کردمو بقیه کارارو انجام دادم تا همسر اومد ... یه کم نشستیمو چای خوردیم بعد رفتم یه دوش گرفتمو اومدم آماده شدم ... تا همسر بره و مهمونا رو بیاره سالادو ماست و خیار درست کردمو چای دم کردم آها هندونه هم سفارش داده بودم همسر بگیره اونم بریدمو گذاشتم تو یخچال تا خنک بشه .... مرغائی که از شهروند خریدیمم بسته بندی کردم .. مهمونا ساعت 8.5 رسیدن و شب خوبی رو کنار هم گذروندیم ولی من بیشتر تو آشپزخونه بودمو از اینکه میزبانم لذت میبردم ... مامان همسر ، خواهر همسر، خود همسر هم بهم کمک میکردن ... با خواهر همسر تو آشپزخونه کلی صحبت کردیم موقع کار کردن ... این همسر خان هم خودمونیم مثل اینکه خیلی از کارای آشپزخونه ای خوشش میادا همش تو آشپزخونه بود و کمکم میکرد ... فک کنین تو خونه 50 متری همش آدم دلشوره داره جا تنگ باشه واسه سفره انداختن اما خدارو شکر اندازه اندازه بود جامون ولی یه نفر به مهمونا اضافه بشه فک کنم دیگه جا نشیم ... عصر که همسر اومد سفره مهمونو انداختیم و هی خودمون دورش جابجا میشدیم ببینیم مهمونا جا میشن جاشون راحت میشه یا میخواد آبرومون بره که خدارو شکر جا شدیم ... بعد از شام ظرفارو همراه خواهری همسر شستیم و اومدیم نشستیم و چای خوردیم ساعت 11.5 هم پدر همسر خودش رفت گفت خسته ام و بقیه موندن فیلم عروسی رو دیدیم و شب خوشی شد خدارو شکــــــــــــر ... مهمونا رو همسر ساعت 1 برد رسوند و ساعت 2 خوابیدیم جمعه هم همسر بعد از خوردن صبحانه ساعت 11 رفت دانشگاه تا 4 منم یه فیلم دیدم تا همسر بیاد یه کم به کارام رسیدم و به خودم ساعت 5 ناهار خوردیم و ساعت 8.5 رفتیم خونه مامان اینا و آخر شبم برگشتیم خونه ولی من تا صبح بیدار بودم نمیدونم چرا یعنی مدام بیدار میشدم اصلا نفهمیدم خوابیدم یا نه بیچاره همسر خواب اونم خراب کردم .

برادر زاده همسری عزیزم

دیروز قرار بود بریم خونه پدر همسری ولی یه کاری داشتیم و اول یه سر رفتیم خونه خودمون ،منم از فرصت استفاده کردمو یه کم به خودم رسیدم و مانتومو عوض کردم که با لباس شرکت نرم، راستشو بخواین بیشتر بهانه بود تا بریم خونهو من مانتومو عوض کنم آخه میدونین اگه با لباس شرکت برم همش حس میکنم تو شرکتم و اصلا بهم نمیچسبه ، نمیدونم چرا ؟؟؟ خونه پدر همسری جاریم بود کلی ذوق کردم ، بیشتر دوست دارم وقتی اونجائیم بقیه هم باشن مخصوصا این برادر همسر که یه نی نی نازم دارن و من عاشقم... دلم ضعف میکنه واسش و همش قربون صدقش میرم عزیزم ... شکرم ... عسلم ..جیگرم ...قربونت برم الهی عزیزم ... مدام اینارو تکرار میکنمو تو بغلم فشارش میدم جیگرمو و پشت سر هم دستا و شونه هاشو میبوسم خوشگلمو ... خدا حفظش کنه ... ماشالله خیلی خواستنیه ... شام اونجا بودیمو ساعت 11.5 دیگه برگشتیم خونه و خوابیدیم... اما من بیچاره صبح یه دل درد کمر دردی گرفتم که نگوووو بنابراین یه ساعتی دیر اومدیم البته به پیشنهاد همسر عزیزم که کلی زحمتو کشی اول صبحی ... مرسی عزیزم خیلی دوستت دارم ... راستی من هنوزم بر خلاف سایه جوون تو اداره کردن خونه جا نیفتادما هیم غر میزنم به خودمااا... توخونه به محض اینکه میرسم مشغول شستو و شو و جابجا کردن و غذا درست کردن میشم همسریم هی دعوام میکنه میگه بیا بشین اینجوری هم کار میکنم هم عذاب وجدان میگیرم که به همسرم نمیرسم ... نمیدونم چی کار کنم بدجوری افتاده تو سرم که دیگه کار نکنم ... نمیدونم چی کار کنم خیلی دارم با خودم کلنجار میرم ...که یه راه حلی پیدا کنم

یه کم استراحت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.