-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 13:00
-
روزانه روزانه
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 11:06
-
مهمونی ... کیک ... نون محلی ... گلیم
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 08:19
-
مرخصی ... نون محلی ... خواب ظهور
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 11:02
-
دربند و جمشیدیه
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 09:19
-
سفرنامه 2 ... جواهر ده
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 09:40
-
سفر نامه 1 ... رامسر
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 09:09
یکشنبه ساعت 6 بیدار شدم تا کارامو انجام بدمو آماده بشم ... همسریم یه سر به ماشینش زد ... ساعت 8.5 دیگه راهی شدیم ... البته اولش تو یه ترافیک یک ساعته اوایل جاده مخصوص که افغانیا راه انداخته بودن گیر کردیم ... هوام گرم بود اما خوشحال بودم با مامان اینا میریم سفر ... اول جاده چالوس قرارداشتیم ... کلی تو راه هی تلفن بازی...
-
از چهارشنبه تا یکشنبه ( قبل از سفر )
شنبه 9 مردادماه سال 1389 12:21
چهارشنبه زنگ زدم حال مادر همسری رو بپرسم گفت شب شام بیاین خونمون و سریع قطع کرد ... نذاشت حتی نظر همسری رو بپرسم ... بنابراین از خدا خواسته با همسری رفتیم خونه مادر شوهر اینا آخه تا دیر وقتم شرکت بودم واز شام خبری نبود ... کلی خوشحال بودم که فرداش شرکت نمیرم ... با خیال راحتم تا ساعت 12 اونجا بودیم و بعد از سریال...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 تیرماه سال 1389 08:42
پینوشت دارد دیروز تصمیم داشتم برم باشگاه اما دوستم گفت مهمون داره نمیتونه بیاد منم دیگه دوست نداشتم برم ... رفتم خونه از خدا خواسته ... منتظر بهانه بودم دیگه ... وقتی رسیدم خونه بازم از گرما داشتم هلاک میشدم ... کولرو زدم دوئیدم تو اتاق خوابو در اتاق خوابو باز کردم تا هوا جریان داشته باشه ... این تراس فسقلیمونو خیلی...
-
همسری گل و دمبلای خوشگل
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 09:38
یکشنبه همسری منو رسوند باشگاه و خودش رفت خونه ... از ساعت ۵ و ربع تا ۷ تو باشگاه بودم اما اینقدر که شلوغه نمیشه از وقتت نهایت استفاده رو بکنی ... بیشترش الافیه ... ولی حسابیم خسته شدما ... دوچرخه ٬ تردمیل ٬ اپتی کال و ... داشتم دوچرخه میزدم که دیدم دارن صدام میکنن ... خانمه گفت همسری جلو دره کارم داره یادم افتاد کلیدش...
-
عروسی
شنبه 26 تیرماه سال 1389 13:32
چهارشنبه ساعت ۴ میرم خونه ۵ میرسم ... چقدر گرمه ... به همسری زنگ میزنم ... من رسیدم ... مامانم زنگ میزنه زودی قطع میکنیم چون من عجله دارم ... میرم دوش میگیرم ... آماده میشمو میرم باشگاه ... وییییی خیلی گرمه خدا ... دمه باشگاه به همسری اس ام اس میدم ... ۸.۵ بیاد دنبالم ... میرم داخل ... مربی سایزامو میگیره و برنامه...
-
شیرینیم سوخت
چهارشنبه 23 تیرماه سال 1389 10:42
دیروز تا رسیدیم خونه یکی یه لیوان خاک شیر خوشمزه خنک که من عاشقشم خوردیم و افتادیم ... چقدر خوبه آدم زود بره خونه ... لباسمو عوض کردمو ماکارونی رو گذاشتم تو ماکروفر تا داغ بشه ... همسریم بلند شدو ماست و خیار درست کرد ... سفره رو با کمک هم پهن کردیمو ناهارمونو خوردیم ... بعدش یه فیلم خانوادگی دوبله دیدیم که اسمش درست...
-
تعطیلات ... نظر سنجی پینوشت
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 09:31
چهارشنبه همسری میگه بریم خونه مامانم ...میگم بریم خوب ... تو راه همش تو دلم میگفتم خدا کنه کتلت داشته باشن ... وقتی میرسیم کلی ذوق میکنم ... آخه شام کتلته ... ساعت 11.5 هم بر میگردیم خونمون . پنجشنبه تا عصر الاف فیلم عروسی و نوشتن ایراداش بودم ... چه کار سختیه !!! ... هوس شیرینی کشمشی میکنم ... زود موادو آماده میکنم و...
-
همسر مهربون
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 07:46
خیلی حالم بد بود ... رو زمین دراز کشیده بودم جلوی تی وی ... همسری یه آلو میشوره و میده دستم ... من :نمیخورم ... همسری : بخور واست خوبه ... میخورم و بهم خیلی میچسبه ... میگم همسری یه دونه دیگه بهم میدی ( حالا خوبه نمیخوردما ) ... میگه باشه واسه تو یه آلو میشورم واسه خودمم شلیل ... میگم خوبببببببب حالا که اینطور شد ،...
-
مرخصی ... داداشی جونم اومد
دوشنبه 14 تیرماه سال 1389 10:40
پریشب از گردن درد که فک کنم ناشی از خوابیدن با بدن گرم جلو کولربود گذشت اونم چه دردی ... شامم همسری زحمتشو کشید ... جوری درد داشتم که دیروز نتونستم بیام شرکت ... تا نه خوابیدم چه لذتی داره !!! ... صدای گنجشکا همراه با نور اول صبح که افتاده رو پرده اتاق خواب و یه جورائی اتاقو روشن کرده ... انگار داره بهت میگه پاشو دیگه...
-
ه.ا.پ.ر اس. تار و بازار
شنبه 12 تیرماه سال 1389 11:45
چهارشنبه تا میرسم خونه یه عالمه کارای خانمانه انجام میدم آخرم دوش میگیرمو سشوار میکشم ... زنگ میزنم به همسری کجائی پس؟؟؟ ... همسری میاد میگه بریم ه ایپ ر اس تار ... آماده میشیمو میریم ... خیلی شلوغه خیلیم گرونه ... فقط من یه کرم و یه رژ لب مایع صورتی خیلی کم رنگ مارک او ر ال میخرم ... بعدم میریم کافی شاپ های.پ.ر و...
-
قهرم قهر
شنبه 12 تیرماه سال 1389 08:58
سه سنبه ساعت 7 میرسیم خونه ... شام داریم ... چقدر عالیه آدم فکر شام نباشه روزائی که دیر میرسه خونه ... اگه زود بیام که عاشق غذا درست کردنم ... عشق اینو دارم که رو گازم هم قابلمه برنج باشه هم قابلمه خورشت هم کتری در حال جوشیدن و قوری روش که بوی چایش به خونه بوی زندگی میده ... مخصوصا که چند تا میوه هم شسته باشی و تو...
-
امان از گرما ... امان از زنگ تلفن
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 10:11
دیروز تا رسیدم خونه از گرما داشتم میمردم که زودی لباسامو در آوردمو کولرو زدم ... حالم خیلی بد شده بود ... یه لیوان خوشگل برداشتمو رفتم سراغ یخچال ... عاشق خاکشیر با گلابم ... یه لیوان میریزمو میخورم ... این یه لیوان خاکشیر و گلاب چقدر میچسبه وقتی از بدنت حرارت میزنه بیرونو صورتت سرخ شده از گرما . میفتم رو مبلو تی وی...
-
اولین روز همسری ... بازار
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 10:39
پنجشنبه ساعت ۹ بیدار شدمو کتری رو گذاشتم بجوشه همسریم بیدار شده بود رفت نون گرفت ... منم تا همسری برگشت دوئیدم تو حموم ... بعد از یه دوش سریع خواهری رو صدا کردم که بره تو اتاق و ادامه خواب ... اما نیم ساعت بعد صداش کردم بیاد واسه صبحانه ... صبحانه رو با هم خوردیمو ... من موهامو سشوار کشیدم ... خواهریم ظرفای صبحانه رو...
-
مهمون بازی ... *
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 09:37
چهارشنبه بعد از خرید رفتیم خونه ... همسری از ۸ تا ۹.۵ تو جلسه ساختمون بود منم مشغول کارای شخصی ... بعد که اومد یه کم شکمو بازی در آوردیم و هله هوله خوردیم بعدم دراز کشیدیم اما خوابمون برد از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱ ... حالا چی مثلا میخواستم بلند شم املت درست کنما ... دلم سوخت واسه همسری یه تی تاب تو خریدامون از شهروند بود...
-
بازیگوشی ... یه خاطره
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 11:13
دیروز سردردو گردنم درد داشتم شدید ... از تو گلوم تا معدمم بد جوری میسوخت یه جوری بود نمیتونستم تشخیص بدم معدمه یا ریه هامه؟؟؟ همسری گفت معدس من که نتونستم تشخیص بدم ... نمیدونم این دردا از کجا هجوم آوردن ؟؟؟... فک کنم مال خستگیه ... همسریم میگه آخه چرا اینجوری شدی این همه درد یه جا ؟؟؟ اینا از کجا پیداشون شد ؟؟؟ باید...
-
بستنی خوشمزززززززززززززززه
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 09:52
دیروز به همسری گفتم هوس فالوده کردم ... رفتیم سر راه بستنی فروشی محلمون تا دو تا فالوده بخریم ... چقدر شلوغ بود ... واسه منه شکمو وایستادن تو اون صف و از پشت ویترین ظرفای بستنیای خوشمزه رو دیدن عذابه ... همسری فیش میگیره ... واسه من فالوده واسه خودش فالوده بستی ... اعتراض میکنم ... حالا خوبه خودم گفته بودم من فقط...
-
روزمرگی با سر درد
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 11:07
دیروز که رفتم خونه خیلی سر درد داشتم مدامم در حال شدیدتر شدن بود ... آخر مجبور شدم دومین قرص بروفنو بخورم ... بعدم یه کم استراحت کردم ... همسریم کلی پیشونیمو ماساژ داد ... حس شام درست کردن نداشتم ... چای دم کردم و با کیک خوردیم ... فکر میکردم سر دردم مال چای کم خوردنه اما نبود ... بعدم فکر کردم از گرسنگیه لوبیا داشتیم...
-
یه چهارشنبه تا جمعه خوب و آرووم
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:30
چهارشنبه همسری گفت هوس کباب نکردی ؟؟؟ گفتم چرا ... گفت امشب شام درست نکن میخوام کباب بخرم ... گفتم خوب تو خونه خودم تابه ایشو درست میکنم خوشمزه ترم هست ... گفت نه میخوام نری تو آشپزخونه یه کم استراحت کنی همش تو آشپزخونه ای ... منم کلی ذوق کردم از اینکه همسری اینقدر خوبه و به فکر منه ... ممنون همسر گلم ... خودمونیما...
-
دیروزمون ... آلبوم
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 08:34
دیروز یه سر رفتیم خونه پدر همسری ... خیلی وقت بود بخاطر امتحانای همسری نرفته بودیم ...رژیمو شکوندمو دلو زدم به دریا و بستنی خوردیم ... همسریم نمازشو خوندو رفتیم سمت خونه ... انگار هر روز باید بریم خرید هر روز یه چیزی تو یخچال ته میکشه ... سر راه رفتیمو خیار و سبزی خریدیم ... اصلا این سبزیا رو آدم میبینه کلی روحش تازه...
-
عکسای خوشگل اما ...
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 08:56
دیروز زنگ زدم آتلیه عکسا آماده بود ... عصرم با همسری رفتیم عکسامونو گرفتیم ... اینقدر ذوق داشتم که همونجا تو ماشین همشونو تند تند دو بار نگاه کردم ... انگار هر چی میبینم بازم کمه. بازم ذوق میکنمو طاقت نمیارم تا همسری ماشینو پارک میکنه زود عکسارو در میارمو به همسریم نشونشون میدم ... بی جنبه و ندید بدیدم دیگه ... همسریم...
-
خونه تمیز ... آتلیه
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 11:58
دیروز موقعی که میرفتم خونه اینقدر خوشحال بودم که نگووو ... آخه خونمون تمیز و مرتب بود و خیالم راحته راحت ... به همسری گفتم یه سر منو ببره آتلیه عکسامونو قبل از چاپ ببینم ... قبول کرد و زنگ زدم آتلیه هماهنگ کردم ... یه نیم ساعتی تو آتلیه بودیم تا عکسا رو ببینم و اصلاحاتی که میخوامو بگم ... عکسا خوب شده بودن خدارو شکر...
-
پارک ... مامان ... جمعه دلچسب
شنبه 22 خردادماه سال 1389 09:22
چهارشنبه که رفتم خونه زودی واسه شام مرغ بار گذاشتم با یه عالمه هویج ...یه باقالی پلو خوشمزه هم پختم ... همسریم ظرفارو شست ... رفتیم تو تخت تا نیم ساعتی بخوابیم ... آخه قرار بود شاممونو به پیشنهاد من ببریم تو پارک بخوریم ... ساعت ۹.۵ بیدار شدم ... وسایلو آماده کردمو ... سالاد درست کردم ... کتری رو گذاشتم بجوشه واسه...
-
بخا..ر..شو..ر
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 08:45
دیروز رفتم خونه میخواستم یه کم استراحت کنم ... اما این فرشامون خیلی رفتن رو اعصابم ... سیاه شدن نمیدونم ماکه خونه نیستیم در و پنجره باز کنیم چرا سیاه شدن ؟؟؟ به سرم زده ب..خ..ار ش..ور بخرم ... زنگ میزنم به دختر عموم آخه اون بیشتر وارده ۴۰ دقیقه حرف میزنیم و آخر سر موقع خداحافظی یادم میاد که اصلا واسه چی زنگ زدم ؟؟؟...
-
حال بد
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 08:44
دوشنبه نمیدونم چرا همش سر درد داشتم از ظهر درده شدیدتر شد و از شدت درد حالت تهوع گرفته بودم ... دیگه تو ماشین حالم خیلی خیلی بد شد ... به همسری گفتم میشه اون ضبطو کمش کنی حالم داره ... ... که خاموشش کرد ... گفت آب بگیرم برات گفتم نه دیگه داریم میرسیم ... اما واقعا به حال مرگ رسیده بودم حتی سختم بود جواب همسری رو بدم...