دفترخاطراتی از عاشقانه هام

روزمرگی هایی از روزهای خدا

 

وای چه گردو خاکی نشسته تو وبلاگم

نمیدونم دقیقا چندماه و سال شده نشده بیام و چیزی بنویسم اما دلم واسه حال ووروز خوشی که تو وبلاگم داشتم و تک تک دوستای نازم تنگ شده . 

الان دیگه من مامان 2تا پسر ناز و خوشگلم دانیار که 2سال و حدودا 2ماهشههه و سامیار که 9 ماهشه .بله دیگه ناخواسته و بدون پیش بینی من پشت هم باردار شدم .چه قدر ناراحت شدم و چه گریه هاییی کزدم بماند .چه قدر پیش این دکتر و اون دکتر رفتم تا سقط کنم و نکردن ولی الان دلم غش میره واسه سامیارم .این قدر شیرینه که نفس ادم بند میاد از دیدنش . خیلی سخته دست تنها ووبدون همسر 2تا پسر کوچیک و شیطون و بزرگ کردن اما خدا داره بهم کمک میکنه یه جوراییی . دانیار با سامیار خیلی نمیسازه .2دقیقه نمیشه  باهم تنهاشون گذاشت چون اقا دانیار داداش کوچولوههه رو میزنه طفلی سامیار عاشق دانیار  یه ذوقای صدا داری واسش میکنه و دنبالش چهاردست و پا راه میافته هرکاری میکنه کوچیکه هم میخواد بکنه .بعضی وقتا دیگه دلم میخواد از دست شیطنتاشون بشینم زار زار گریه کنم .حبیبی جونم همچنان ازم دوره . هرسال دلم و خوش میکردم این اخرین سال تنهایی و دوریه ولی انگار الکی بود. البته الان 1ماهه به جای عسلویه میره دهلران اطراف دزفول ولی خوب واسه من با وجود 2تا فسقل تنهاییی و دوری خیلی سختر از قبل شده. الان دیگه مادرشوهر اینا اومدن تو واحد پایینی ساختمون ما ساکن شدن و یه جورایی گهگاه کمک حالم میشن اما خوب جای همسری نمیشن که

دانیارم ماشالله بلبل زبون شده خیلی شیرین و خواستنیه همه عاشقش میشن . با اینکه بیش از حد شیطون وولجبازه اما خیلی خیلی  باهوش و بجوش و مهربونه .با غریبه و خودی جوری رفتار میکنه انگار 100ساله باهم عیاقن گاهی جلو زبونش و اون عقل کوچولوش کم میارم  . 2ماهی هم هست که میبرمش مهدکودک تا ظهر .خودمم یه روز در میون میرم باشگاه . خوب بعد 2سال واقعا این از خونه بیرون زدن واسه روحیم خیلی خوب بود یه جورایی تو خونه نشین شدن وو2تا بارداری و زایمان و بچه داری پشت هم روحیم و داغون کرده بود اما الان بهترم. سامیارم که نفس منه شیرین و خوش خنده همچین جای خودش و باز کرده که گاهییی میگم چه جوری میخواستم  عزیز دلم و سقط کنم ... .

خلاصه ای از حال و روز 2سال و خورده ای نبودنم و گفتم . پشیمونم چرا روزمره های این 2سالم و ننوشتم که خاطرش واسم بمونه. الان یه مامان هستم که عاشق 3تا موجود عزیز زندگیمم . شادی و اشک های زیادی داشتم تو این مدت که خوب و بد گذشتن . الان بازم به امید روزهای خوبی هستم که حبیبم بتونه بیاد اصفهان و 4تایی باهم باعشق زندگی کنیم 

 

 

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۶/۰۶/۱۴ساعت 2:43 توسط شقایق و حبیبی| |

سلام .من که نفهمیدم این مدت چه بلایی سره بلاگفا اومده بود هرکی میدونه به منم بگه ....

همش میترسیدم تموم خاطرات و مطالب این چندسالم پاک شه و کلی دلم بسوزه .الان یهو شانسی اومدم دیدم وای درست شده 

از حال و احوالم بگم که دیگه دارم هفته های اخر بارداری و میگذرونم . یعنی رو حساب اولین سونو که تاریخ  زایمانم و 5 مرداد زده تقریبا 20 روز دیگه گل پسرم به دنیا میاد . واقعا این 9 ماه مثل برق و باد گذشته .... هرچی فکر میکنم باورم نمیشه 9 ماه و پست سر گذاشتم و تا چند وقت دیگه واقعا داریم 3 نفره میشیم

تموم وجودم پر شده از حسه مادری .و اونم چه حسه قشنگیه .یعنی هنوز چشمم به پسری نیافتاده گاهی نمیدونم چه جوری باید این احساسات قوی و کنترل کنم وای به حال اینکه دیگه پسر کوچولوم و تو بغل بگیرم و پرشم از بوی خوب فرشته خودم .فرشته کوچولوی نازی که خدا یهویی گذاشت تو شکمم و من اونروز نمیدونستم قراره  بشه همه جون و عمرم . از حبیبم بگم که عاشق لحظه به لحظه عاشقی کردن با اونم . جون و عمر و فکرم فقط و فقط تو اون خلاصه میشه و چه قدر زیاد تو تموم این مدت با اینکه از هم کیلومترها دور بودیم حتی از پشت تلفن هوامو .... هوامون و داشته . عاشق این پدر و پسره مهربون و دوست داشتنیم .خدایا شکرت که هروشون و به من بخشیدی .

امروز اخرین روزیه که میرم سره کار . هرچه قدر از اوضاع بد کاری و مالی  این چندوقته محل کارم بگم کم گفتم..فقط یکم نگران بیمه ام هستم . اخه دوسه  ماهه پول و لیست بیمه ندادن چون پول نداشتن . حالا صاف که من میخوام کارای مرخصیییییییی زاییمان و بکنم باید سره بیمه مشکل داشته باشم .دارم بال در میارم که دیگه از فردا نمیرم تو اون محیط اعصاب خورد کن . تازه فردا صبح حبیب جونم هم داره از عسلو میاد پیشم . دلم واسه دیدنش یه ریزه شده . یه هفته پیشم میمونه و میره تا روز موعود برسه و بنده بهشون اطلاع بدم که زود بدوهه بیاد که پسری داره به دنیا میاد.... قراره جمعه اخر ماه رمضون مامانم هم حرکت کنه و دیگه بیاد اصفهان پیشم .امیدورام پسر کوچولومون دانیار خوشگلم صحیح و سالم همون 5 مرداد به دنیا بیاد . 

به امید روزهای قشنگ و شاد آینده واسه همه عزیزان و دوستای گلم ......

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۴/۰۴/۱۶ساعت 6:20 توسط شقایق و حبیبی| |

امروز حبیبی عزیزم بعد از 30 روز دوری و دلتنگی میاد پیشم . آخ که هنوز که هنوزه هروقت میخواد بیاد حس و حال همون روزای اولی و دارم که تازه میخواست از عسلو بیاد و منم مثل این تازه عروسا کلی به خودم و خونه میرسیدم واسه استقبال جیگرم . الانم بعد 4.5 سال هنوز همون جورم .یعنی یکی دوهفته قبل اومدنش همش دارم فکر میکنم وقتی اومد چی براش بپزم . کجاها بریم . چی بپوشم . چیکار کنم که بیشتر براش دلبری کنم و هزار جور فکر و خیال رویایی دیگه ....

بارداریم باعث نشده دست از این کارام بردارم . کلی غذای خوشمزه لیست کردم تا هر روز براش درست کنم .البته موقع هایی که همسری میاد خیلی برام سخته برم سره کار اما چاره ای نیست . میرم و ظهر زودی میام پیش عشقم

محل کاره من تو منطقه صنعتی اصفهانه اما قراره کارخونه کلا جاش عوض بشه و بره یه منطقه صنعتی دیگه . این چندوقت یکم درگیر این موضوع هستم . خوب راستش این منطقه که الان توشیم به نسبت راه و مسیرش به خونه ما نزدیکه اما اون یکی دوره . من نظرم این بود که تا اخر تیرماه برم سره کار و دیگه بعدش به امید خدا برم واسه مرخصی زایمان . اما خوب الان اگه اینا بخوان جا به جا شن که احتمال زیاد تا اخر برج 2 کاملا انجام میشه موندم چیکار کنم . خوب ساعت کاری من فقط تو کارگاه کمه صبح تا 1 و نیم ولی بقیه اقایون و کارگرا باید تا ساعت 6 و 7 عصر بمونند. و خوب مسیر اونجا جوری نیست که خودم بتونم برگردم تو شهر .حتما یا باید سرویس باشه یا ماشین شخصی . آژانس هم صرف نمیکنه باید نصف حقوق و بدم واسه اون .

ولی دلم نمیخواد این قدر زود خونه نشین بشم . نمیدونم چیکار کنم . همش میگم یا صلاحی توشه یا اینکه خدا کنه یه موردی پیش بیاد و اینا تا اواخر برج 3 جابه جا نشن ..... اخه دوماه زودتر تو خونه بشینم تنهایی چیکار کنم .حوصلم سر میره خوبببببب

امروز صبح که از خواب پاشدم لای پنجره هم باز بود چنان بوی خوش بارونی پیچید تو دماغم که دلم میخواست تا ظهر همون جور دراز بکشم و کیف کنم . بعد یادم اومد امشب حبیبی جونم میاد پیشم کلی حسه خوب اومد تو دلم. دستم و کشیدم رو شکمم و با پسری حرف زدم . انگاری اونم فهمیده باباش داره میاد . کلی ورج و وورجش زیاد شد . اخی طفلی پسری هم مثل مامانش باباییش پیشش نبوده تو این مدت باهاش حرف بزنه ،قربون صدقش بره ،بوسش کنه . بهش گفتم پسرم عشقم امشب دیگه بابایی پیشمونه کلی با هم حرف میزنیم .

فردا رو مرخصی میگیرم و پیش همسری یه صبح دل انگیز دیگه رو تجربه میکنم ..............

راستی یادم رفت بگم اسم پسری ما قراه ( دانیار ) بشه .چه طوره قشنگه ؟؟؟؟

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۴/۰۲/۱۶ساعت 9:28 توسط شقایق و حبیبی| |

الان تو هفته 27 بارداری رفتم. باورم نمیشه داره این قدر تند تند روزا میگذره

خدا روشکر هنوز مثل خیلی از مامانای دیگه گنده نشدم .یعنی زیر مانت  باید دقت کرد فهمید من یه مامان نزدیک 7 ماهم. فکر کنم چون بیشتر پسری تو پهلوهام رفته تا اینکه شکمم بیاد جلو. روزایی که سره کارم گاهی خیلی خسته میشم. واقعا احتیاج دارم اون موقع دراز بکشم و خستگی در کنم اما خوب چه میشه کرد. فعلا باید با این شرایط ساخت . خوب همه همکارام هم مردن و من خیلی بینشون راحت نیستم

اما دیگه 2 که میام خونه میپرم زودی میخوابم تا ساعت 5 یا 5 و نیم . خوب  خوابالویی از عوارض بارداریه دیگه . بعدش هم از خواب پا میشم یکم تلفنی با همسری حرف میزنم .بعدش اگه سرگیجه نداشته باشم و اوضام روبه راه باشه میرم تردمیل میزنم و ورزشای دیگه رو انجام میدم . معمولا یه ساعتی مشغول میشم .بعدش هم حموم و ولو جلو تلویزیون البته گوشیم هم مدام دستمه یا دارم کتاب بارداری  به زبان آدمیزادددد که شیر کوچولو عزیز قبلا معرفی کرده بود میخونم یا تو نی نی سایت دارم مطالب بارداری و زایمان و ... میخونم یا اینکه به دنبال بخش شیرینه خرید لباس و خورده ریز تو  این سایتا و گروه ها میچرخم

بعضی روزای حوصله هیچ چیز و هیچ کسی و ندارم . یه جورایی فقط و فقط تو تنهایی خودم گمم

دلم برا حبیبی خیلی تنگ شده خیلی .  17 فروردین رفته عسلو تا 17 اردیبهشت نمیاد. دقیقا 30 روز . این دفعه 6 روز بیشتر مونده تا واسه 22 اردیبهشت که تولدمه پیشم باشه.. قربون محبتش بشم اما خدا میدونه هم من هم خودش واقعا این ماه داریم کم میاریم  . مخصوصا بعد از 10 روز ایام عید که پیش هم بودیم . خوب هرچی ماه بارداری بالاتر میره آدم حساستر میشه و خوب دلش میخواد همسرش عشقش پیشش باشه . احتیاج به محبت و نوازش داره خوب . هییی خدا کی این دوری ها تموم میشه . خیلی سختمونه خیلی . موندم بعد که پسری به دنیا میاد چه جوری باید این دلتنگی دوطرفه رو با کلی مسیولیت تحمل کنیم

واسه 19 اردیبهشت نوبت دکتر دارم .که بابایی پسری بیاد و با هم بریم بعدش واسه همون روز نوبت سونو هم گرفتم .بریم ببینیم پسری داره اونجا چیکارا میکنه .وزن و قدش چه قدر شده . اخ که اگه میشد دلم میخواست هر هفته میرفتم سونو و پسری و میدیدم.

ببینید چه جوری شدم. چاقالو و گرد 

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۴/۰۲/۰۶ساعت 10:15 توسط شقایق و حبیبی| |

سال 94 هم آغاز شد . ان شالله که واسه همه پر از خوشبختی و خبرهای خوب و پر از سلامتی باشه

امسال واسه ما یعنی من و حبیبی یه سال خاص تر از سال های قبل بود .چون امسال یه موجودی تو وجودم در حال رشد کردنه  که تا سال های پیش خبری ازش نبود و قراره تا چندماه دیگه به جمع دونفری ما اضافه بشه و تبدیل بشیم به یه خانواده 3 نفره

حس مادری یه حسه خاصه تا مادر نشی نمیفهمی چیه و چه جوریه . الان خیلی بهتر مامان خودم و همه مامانای دیگرو درک میکنم

هنوز نیومده عاشق پسریم شدم . دلم ضعف میره وقتی فکر میکنم تا چندماه دیگه میتونم یه پسر فسقلی تپل مپلی و تو بغلم بگیرم. حبیب عزیزم هنوز خیلی مثل من نتونسته با پسری رابطه برقرار کنه .که خوب البته طبیعی هم هست .واسه خود منم هنوز یه جورایی  غریبه این حس . ولی موقع هایی که میگه سلام پسرم .سلام عزیز بابایی یا موقع هایی که میگه عاشق دوتاییتونم و میمیرم واسه دوتاییتون خدا میدونه چه قدر سرشار از حس های خوب خوب میشم

تقریبا حال و روزم این چندوقت بهتر از قبله .یعنی اون معده درد ها و سوزش  های بدجور کمتر شده .خداروشکر فعلا تموم کارا را خودم مثل قبل تند تند میکنم . اخه دیده بودم خیلی از خانمها دیگه از 3 ماه به بعد تنبل میشن .اما من دلم نمیخواد خودم و بندازم و محتاج بقیه بشم . البته نسبت به قبل خیلی زود خسته میشم ولی هنوز از پس همه کارا بر میام. تازگی ها موقع خواب اذیت میشم یعنی اینجوری بگم که با  خواب راحت شب خداحافظی کردم.

28 اسفند ساعت 3 پرواز کردم به سمت عسلو پیش حبیبی جونم . دیگه بعدش همسری اومدم دنبالم و رفتیم یه دور تو شهر زدیم و اومدیم خونه . حبیبی پیشنهاد داد اگه میخوام فردا ش بریم کیش .که خوب مورد قبول اینجانب قرار گرفت . جمعه ظهر با ماشین رفتیم تا بندر چارک و از اونجا هم سوار کشتی شدیم و رفتیم کیش . اگه از خستگی هاش بگذریم در کل خیلی خوش گذشت و همه چیز خوب بود. سال تحویل هم واسه اولین بار بیرون از خونه بودیم .با همه مسافرای دیگه تو اسکله جمع شدیم و سال 94 رو  با کلی دعاهای خوب آغاز کردیم . بعدشم رفتیم خونه خوابیدیم تا صبح .ساعت 8 هم دوباره زدیم بیرون  و پاساژ گردی و خرید کردیم که البته 90 درصد خریدا ماله پسلیمون بود . ساعت نزدیکای 4 و نیم هم رفتیم سوا ر کشتی شدیم و برگشتیم چارک و بعد عسلو . خوب بود تنوعی بود واسه خودش. این چندروز هم شکر خدا هوای عسلو خیلی خوبه . بارون میاد . بادهای خنک . همسری هم صبح میره سره کار و ظهر میاد با هم ناهار میخوریم و بعد دوباره میره تا 6 .بعدش که میاد هم میریم این ور و اونور یه چرخی میزنیم . احتمال زیاد 8 برگردیم اصفهان .مامان و بابام فکر کنم 9 یا 10 بیان اصفهان پیشمون . تا 14 هم نگهشون میدارم . حبیبی هم فکر کنم 17 یا 18 اصفهان باشه و بعد برگرده عسلو. وای خدا به داد جفتمون برسه واسه بعدش. دوباره حسابی به باهم بودن عادت کردیم . تا بیایم باز به تنهایی عادت کنیم خیلی سختمون میشه و خیلی غصه  میخوریم . 

الهی که خدا کمک کنه این دوری ها و سختی ها تو سال جدید هم واسه ما و هم بقیه دوستایی که شرایط مشابه ما دارن تموم بشه .

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۴/۰۱/۰۴ساعت 15:3 توسط شقایق و حبیبی| |

سه شنبه ساعت 3  صبح با حبیبی راه افتادیم به سمت بانه . حدود ساعت 3 ظهر هم رسیدیم اونجا . وای که آخرای راه دیگه واقعا کلافه داشتم میشدم . از بس هی جادش پیچ تو پیچ بود . متاسفانه نمیدونم چرا این قدر مغازه هاشون زود میبندن یعنی دقیقا ساعت6 الی 6 و نیم دیگه تموم پاساژاشون بسته میشه . بدو بدو میرن خونه هاشون

خلاصه زیاد وقت نکردیم چیزی ببینیم و بخریم . ولی یه گشتی زدیم و چندتا خورده ریز و لباس بچه خریدیم . شبم رفتیم همون خونه ای که سال قبل کرایه کردیم و دوباره گرفتیم . فردا صبح هم دیگه افتادیم به جون بازار. البته در واقع از 9 صبح تا حدود 3 و نیم ما تو مغازه سیسمونی فروشی بودیم . وای که چه قدر وسایل این فسقلی ها متنوع و خوشگل و خوشبو هستند . تموم سعیمون کردیم از هر چیزی بهترین مارک و بهترین کیفیتش و بردارم تا بعدن دلم نسوزه . اوف که موقع حساب کردن سرم داشت سوت میکشید .تازه با وجو اینکه مثلا فرقه شیشه شیر اونتتتتتتتتتت تو اصفهان با بانه کمش 10 بود یا محصولا مادر کر یا زویسلند باز خیلی با اصفهان و تهران تفاوت داشت حتی همون پوشک پمپرزش . ولی بازم از اونی که فکر میکردم سرجمعش بالا زد . اشکال نداره دیگه بالخره داره یه موجود جدید بهمون اضافه میشه که با حضورش قراره کلی شادی به زندگیمون بیاره

بعد از اونجا هم رفتیم ناهار خوردیم و دوباره تو پاساژا به دنبال خرید . کیف عیدم و هم خریدم . خداییش کیف و کفش مارک میشه گفت نصفه قیمت مغازه های تهران و اصفهانه . کبفی که من تو پاساژای تهران 380 و 400 قیمت گرفته بودم بانه 100 خریدم تازه دیگه ببینید قیمت عمدشون چه قدر ارزونتر در میاد . دیگه یه سری لوازم ارایش و خورده ریز و کاپشن و شلوار و کفش و بلوز و ..... هم خریدیم .

پنجشنبه صبح هم باز هنوز یکم کار داشتیم و تقریبا ساعت 1 ظهر از بانه زدیم بیرون . حالم خوب گهگاهی بد میشد . سرگیجه و حالت تهوع .ولی بیشتر کمر و لگنم خیلی اذیتم میکرد . طفلی حبیبی هم این چند روز خیلی خسته شد .تموم وسایلا رو خودش بلند میکرد و نمیزاشت من چیزی بردارم و همش در  حال رانندگی بود . سره راه هم تو همدان یه خورده وایستادیم از این کولوچه های محلیشون خریدیم و دیگه راه افتادیم .ساعت حدود 3 شبم رسیدیم خونمون. دیگه از خستگی جفتمون هلاک بودیم ها

جمعه هم من صبح زود پاشدم و کلی لباس شستم و پهن کردم .و وسایلا رو جا به جا کردم. و ناهار ظهرم گزاشتم . بعدش هم با حبیب نشستیم بسته های خرید و باز کردیم و جا به جا کردیم و یه سری هاشو هم تو کمد چیدیم . وای چیدن وسیله نی نی خیلی کیف داره . ادم کلی ذوق میکنه . شبشم رفتیم خونه پدر شوهری اینا و بالاخره بمبمون و ترکوندیم و گفتیم که داریم بچه دار میشیم .آخی طفلی حبیبی وقتی میخواست بگه از استرس سرخ سرخ شده بود . نمیدونست چه جوری باید شروع کنه بگه .بهمون تبریک گفتند و خوش حال شدن .البته یه سری هاشیه هم این وسط بیان شد که حالشو ندارم دوباره یادم بیارم .مامانم هم همون روز دیگه به داداشام و خواهریم گفته بود و اونا هم زنگ زدن و تبریک گفتند . اما یه خورده هنوز برام سخته .احساس میکنم خجالت میکشم .روم نمیشه راحت بگم دارم مامان میشم

ان شالله سره فرصت عکس وسایل هم میزارم تا یادگاری بمونه

در کل سفر خوبی بود و چیزای خوبی هم تونستیم بخریم . امروزم که شنبه باشه ساعت 4 نوبت دکتر دارم . بریم ببینیم فسقلمون تو این یه هفته حال و روزش خوبه بوده یا نه 

حبیب عزیزم فقط خدا میدونه و بس که چه قدر عاشقتم .که چه قدر روز به روز بیشتر بهت افتخار میکنم . اونقدر تو این مدت هوامو داره و بهم میرسه .اون قدر نازم و میکشه و برام مایه میزاره که حسابی لوس شدم . یعنی فکر کنم اگه جدا از قضیایای دیگه و سختی های دوران بارداری نبود هر زنی یه همچین شوهری داشت و این قدر بهش میرسید و خوش میگذشت سالی یه بار یه بچه میاورد (هههه البته شوخی میکنم ها )

نوشته شده در شنبه ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ساعت 12:12 توسط شقایق و حبیبی| |

روزها از پی هم میگذرن و من روز به رزو بیشتر دارم به این موجود کوچولوی توی دلم عادت میکنم

الان اگه دستم و مشت کنم تقریبا این اندازه ای شده . شاید یکم بزرگتر یا اندازه یه لیمو شیرازی

دیروز رفته بودم سونو . فکر میکردم بتونم بفهمم جنسیتش چیه اما انگاری نی نی ما یکم نازش گرونه به این راحتی ها خودش و نشون نمیده . خیلی از دوستام حتی تو سونو nt هفته 12 هم جنسیت نینیشون معلوم بوده . طبق اخرین اطلاعات از دیروز الان فسقلی ما 14 هفته و 4 روزشه . و تاریخ حدودی زایمان هم بین 2 مرداد تا 7 مرداد تخمین زده شده . خوبه مامانش بهاریه باباش هم پاییزی .خودش هم تابستونی

دیگه اینکه دکتر سونوم عالی بود . خیلی ازش راضی بودم یعنی دقیق تموم قسمتها رو نشون میداد و توضیح میداد برای اولین بار صدای ضربان قلبش و شنیدم . نمیتونم بگم اون لحظه چه حسی داشتم .فرا تر از حسه مادرییییییییییییییییی. یعنی این فسقلی که قلبش داره مثله تپل تند تند میزنه واقعا بچه ماست

خیلی به اقا دکتره اصرار کردم ببینه میتونه بفهمه پسره یا دختر اما گفت والا معلوم نیست وگرنه خوب بهت میگفتم . بقیه چیزاشو اندازه گرفت و گفت همه چیش عالی و اگه با همین روال شد ادامه پیدا کنه موقع زایمان وزنش باید حدودا 3 کیلو 400 باشه . جاش و وضیعت رحمم هم خدا رو شکر خوب بود

از همونجا زنگ زدم به حبیبی (که تو راه بود و داشت از عسلوئه میومد)گفتم معلوم نشد پسره یا دختر .اولش فکر کرد دارم سر به سرش میزارم اما بعد دید نه انگاری ناراحتم گفت اشکال نداره .بیخیال و .........

راستش نه که حالا خیلی برام مهم باشه چی باشه ولی قراره فردا صبح بریم بانه . و خوب هدف اصلیمون خرید سیسمونی برای نی نی مونه . و دلم میخواست بدونم چیه تا دخترونه و پسرونش و بخرم . البته بیشتر از لحاظ لباسی و الا که وسیله های دیگه رو اکثرن قرمز و مشکی سفارش دادم . وایییییییییییییییی کلی ذوق دارم . وسایل نی نی ها مخصوصا بهداشتی ها با اون بوهای خوبشون خیلی خیلی حسه خوبی به آدم میده .و البته که ماشالله چه قدرم همه چیز گرون شده . واقعا هزینه سیسمونی حالا راست یه جهاز چند سال پیش میشه . البته من فعلا قصد ندارم تخت و کمد براش بگیرم . به نظرم فعلا تخت و پارک کفایت میکنه تا حداقل 3 سالگیش . و تا اون موقع هم کلی مدل جدید میاد خوب .

این راه بانه خیلی طولانیه . یعنی آخراش دیگه من که حسابی کم میارم . خدا کنه این دفعه با توجه به شرایطم و حال و روزم خیلی اذیت نشم . با دکترم هم صحبت کردم و گفته مشکلی نیست فقط اب زیاد بخور و هر یکی دوساعت وایسا و چند قدم راه برو.

حبیبی جونم هم  دیشب اومد . آخ که چه قدر دلتنگش بودم و اونم چه قدر بیشتر از من ....

به نظرش فرقی نکرده بودم تازه میگفت احساس میکنم نسبت به اون دفعه لاغر تر شدی . نمیدونم چرا خودم این احساس و نداشتم شایدم تلقین میکنم . اما خوب از لحاظ غذایی که خورد و خوراکم فرق نکرده . با اینکه زود گشنم میشه اما از ترس اینکه تا غذا بخورم مجبورم تا خود صبح از درد و سوزش معده و گلو پلک رو هم نزنم جرئت نمیکنم شبا چیزی بخورم . نهایت شیر یا میوه یا خرما . اما اگه این حالت ها رو نداشتم مطمئن بودم حسابی چاق شده بودم .چون واقعا زود به زود گشنم میشه مثلا الان ناهار خوردم یکساعت بعد چنان دل ضعفه میگریم انگار هیچی نخوردم .

حالت تعوعم بهتر شده اما همچنان هست با اینکه میگفتند بعد 3 ماهگی خیلی مشکلات رفع میشه . سردرد هم که خدا نکنه نصیب هیچ مامانی بکنه . یعنی راه درمونی نداره بعضی وقتا از صبح تا فردا صبحش سردرد میگرنی میگیرم و باید تحمل کنم . تازگی ها درد لگن و کمر هم بهش اضافه شده

خوش به حال جاری مریم . اون که میگه من هیچ گونه از این حالتها رو ندارم . با وجود همه این مشکلات اما من عاشق نینیمونم و همه چیز و تحمل میکنم تا صحیح و سالم به دنیا بیاد و بشه عزیز دله مامان و باباش

همچنان به غیر مامانم و خواهر کوچیکه و جاری مریمم کسی نمیدونه . ههه اگه تغییر سایز و ظاهر نبود شاید تا موقع زایمان هم به هیچکی نمیگفتم .هرچند میدونم طفلی حبیبی دلش میخواد زودتر به خانوادش بگه اما من خودم  دوست ندارم هیج کس بدونه شاید از این حسی که قراره بعد دونستنش به اون آدما دست بده و بخوان به ظاهر بهم محبت کنند بیزارم . به  همسری میگم روز روزش که من اینجا تک و تنها بودم و یکی نمیگفت خرت به چند حالا بخوام به خاطر بچه بهم توجه کنند و این من و واقعا اذیت میکنه . اما همسری میگه بگم بهشون تا یه موقع حالت خوب نیست و کاری داری بیان و هواتو داشته باشند. اوف اوف که هیچ موقع از محبتای الکی خوشم نمیومده و نخواهد امد. بگذریم احتمالا اخر هفته که از بانه برگشتیم دیگ مجبور شیم بهشون بگیم

 

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۳/۱۱/۱۳ساعت 10:21 توسط شقایق و حبیبی| |

چندوقتی هست ننوشتم یعنی هی نیت میکردم امروز بیام و پستم و اپ کنم اما خوب نمیشد یا نمیرسیدم

ولی امروز دیگه مینویسم

یه چند وقتی بودم حالم زیاد خوش نبود . اونقدر احساس خستگی میکردم  که انگار یه کوه جا به جا کردم . شبا نمیتونستم بخوابم عوضش صبح و عصر ها دلم میخواست بالش بزارم و تخت بخوابم و جالب اینکه به هیچ چیزی هم شک نمیکردم تااااااااااااااااااااااااااااااااااا

18 آذر 93 که الکی الکی با حبیبی رفتیم و یه بی بی چک گرفتم و شبش دیگه آخر وقت بود اومدیم خونه و رفتم تندی امتحانش کردم .یه خط پررنگ و یه خط کمرنگ . 2 تا شد . یعنی اگه بهتون بگم تو چه حالی بودم فقط خدا میدونه . گیجه گیج اصلا نمیدونستم چی بگم . فقط پریدم بیرون و به حبیب گفتم این یعنی چی یعنی جدی جدی الان من حاملم . خلاصه فردا صبحش قبل اینکه برم سره کار اول رفتیم ازمایش خون دادم و قرار شد ساعت 12 و نیم حبیب بره جوابش و بگیره . تا ظهر دل تو دلم نبود .

حبیبی هم همون روز چهارشنبه عصر بلیط داشت برگرده عسلویه. خلاصه نزدیکای 1 حبیب اومد سره کارم دنبالم و جواب ازمایشم و داد . جفتمون هنوزم تو شک بودیم .باورمون نمیشد داریم مامان و بابا میشیم

آخه اصلا و اصلا فعلا بچه نمیخواستیم .هنوز شرایطم اون چیزی نبود که بخوام ریلکس بشینم و به بارداری فکر کنم .چه برسه به اینکه یهو باردار هم بشم . تازه اومدیم تو این خونه هنوز کلی قسط داریم .65 تا پله داریم که هرروز باید برم و بیام . مامانیم تو یه شهره دیگست همسریم پیشم نیست . شرایط روحی خودم هنوز مساعد نبود . تو این ساختمون 5 طبقه نیمه ساخته تک و تنها دارم زندگی میکنم . خلاصه فکر نمیکنم کسی اینقدر تو شرایط بدی مثل من باردار بشه . حداقل حداقلش شوهرش پیششه .یا مامانی خواهری داره که حواسشون بهش باشه . من حتی اینا رو هم پیش خودم ندارم . خیلی وقتا قبلا میومدم پستای دوستای وبلاگی که دارن از حاملگیشون مینویسند و میخوندم . اکثرن هر روز میرفتند خونه ماماناشون . به خاطر شرایطی که دارن و وتهوع و ... تو خونه خودشون بند نمیشدن . شوهراشون هی دوروشون میچرخیدند و بهشون رسیدگی میکردند . اما من تک و تنها . اینا به زبون سادند و باید تو این شرایط باشید تا بفهمید یه زنه باردار که هنوز کلی به خاطر مشکلات خونه ای که تازه رفته توش و نیمه سازه کلی استرس و اعصابخوردی داره چه جوری باید این دوره سخت و خاص و تک و تنها طی کنه .

بهله 19 آذر فهمیدم منم دارم مامان میشم .اولش خیلی ناراحت بودم .خیلی اما بعد یهو یادم اومد یه روزی به خدا گفته بودم خدایا هروقت خودت صلاح دونستی و دیدی برامون خوبه یه بچه بهمون بده . یعنی الان واقعا همون موقعی بود که خدا باید یه نی نی بهمون میداد . دیگه خودم و اینجوری قانع کردم که صلاحم این بوده و الان وقتشه . .. ان شالله قدمش برای من و باباش خوب باشه . بشه همدم تنهاییام . بشه همزبونم . همه ناراحتی و مشکلاتم با وجودش با حضورش رفع بشه ..........

همون روز قرار بود من برم تهران اخه مامانم و خواهریم از شمال میومدن تهران و منم از قبل قرار بود برم که واسه تعطیلیه هم که روز شنبه بود تنها نباشم . حبیبی رفت به سمت عسلو ومن تهران اما هردومون تو یه حالت گیج و منگ

واسه دوشنبه هفته بعدش نوبت دکتر گرفتم . تهران که بودم به مامانیم اینا هم نگفتم .خودم هنوز باور نمیشد اخه. یکشنبه صبح اصفهان بودم و دوشنبه رفتم دکتر .وقتی سونوم کرد و یه نی نی خیلی خیلی کوچولو رو نشونم داد تازه باورم شد من دارم مامان میشم . اون روز من 7 هفتم بود . تازه دلیل تموم حالتهام و علایمی که داشتم برام مشخص شده بود . اما خدا میدونه چه قدر تو این مدت حالم بد بود . تهوع که همش از صبح تا شب باهامه . سردرد هایی که مثل میگرنی میمونه و یهو میگیره . چنان نفخ معده ای دارم که بعضی اوقات جرئت نمیکنم یه لقمه بکنم تو دهنم چون بعدش چنان سره معدم میمونه که احساس میکنم دارم خفه میشم و مثل یه جور ورم معدست . شاید بعضی وقتا 3 یا 4 ساعت فقط باید وول بخورم تا بتونم بخوابم . احساس میکنم هرچی میخورم از تو حلقم داره میاد بیرون . نفس کشیدنم سخت شده . نمیتونم دیگه راحت ورزش کنم . منی که تردمیل و رو سرعت 10/100 میزاشتم و میدوییدم الان یه راه رفتن ساده با سرعت 69/6 برام شده یه کوه

صبحا که میخوام برم سره کار  یعنی دلم میخواد دنیا رو بدم و فقط بگیرم بخوابم اما هیف نمیشه . خلاصه بدون اینکه به کسی بگیم این مدت و سپری کردم تا 15 دی که حبیبی دوباره اومدت رست . یه چند روز قبلش تلفنی به مامانم گفتم و البته بهش گفتم فعلا به کسی چیزی نگه . راستش نمیدونم چرا اما دلم نمیخواد کسی بفهمه . حداقل تا وقتی 3  ماهم تموم نشده . بیچاره مامانیم هم کلی خوش حال شد اما خوب همش فکر و ذهنش پیشه منه دیگه . و هی هر روز زنگ میزنه کلی نصیحت میکنه

اخه راستش جاری مریمم زنه داداش بزرگه حبیب بارداره دقیقه ماه قبل که ما اومدیم تو این خونه و یه شبش همشون اومدن خونه دیندی ما فهمیدیم بارداره البته 3 ماهش تموم شده بود اون موقع .و خدا میدونه چه قدر همه خوش حال شدن براشون اخه خوب برادرشوهری یکم سنش بالاست و پسر اول هم بوده و بابا و مانش خیلی آرزو داشتن که اونم بچه دار بشه . حالا دلم نمیخواد بقیه جاری ها و اونا فکر کنند ما تا دیدیم اونا دارن بچه دار میشن ما هم فرتی اقدام کردیم . خوب بهرحال این حرفا پیش میاد . البته من به مریم گفتم حاملم و اونم کلی تعجب کرد . و خداییش تو این چندوقت هرازگاهی حالمو میپرسه و راهنماییم میکنه . اما هنوز به خانواده همسر و خواهر و برادرای خودم هیچی نگفتم

داشتم میگفتم حبیبی اومد و واسه 20 دی نوبت دکتر گرفتم و برای اولین بار با حبیبی رفتیم پیشه دکتر من . برا بار دوم سونو شدم و حبیبی تونست یه فسقلی و تو مونیتور ببینه . فسقلی که جدی جدی بچه ما بود .

خوشحالیم جفتمون . قراره چندماه دیگه 3 نفره بشیم . بعضی اوقات به مشکلاتی که تو تنهاییم باهاش طرفم فکر میکنم خوب خیلی میترسم . نمیدونم تا اخر این 9 ماه چی میشه . میتونم یه تنه از پس همه شرایط و اتفاقهای این دوره بر بیام یا نه .نمیدونم بعد به دنیا اومدنش دست تنها چی میشه .هرچند پدرشوهری و مادرشوهری اون موقع حتما تشریف دارند اما من به قدری دلم از دستشون گرفته و کدر شده که حاضرم شب تا صبح تنها بالا سره بچم بشینم اما محتاج اونا نشم .

حبیبی عشقم مطمئنم اونم خیلی خوشحاله . یه حسه خاصیه که فقط اونایی که بابا و مامان شدن میتونند درک کنند من چی میگم . از یه طرف باورت نمیشه . هنوز نمیتونی به خودت بقبولونی که داره شرایطتون تغییر مکنه و از یه طرف یه عشق مخفی میافته تو دلت که دلت ضعف میره واسه بچه ایی که قراره چندماه دیگه تو آغوشت بگیری. 

از خدا میخوام به همه اونایی که در حسرت آرزوی پدر و مادر شدن هستند شیرینی این طعم و بچشونه . و بازم ازش میخوام همونجوری که خودش این فرشته کوچولو رو بهم داده خودش هم تا آخرش حافظ و مراقبش باشه

از حبیبی عزیزم ممنونم که با اینکه ازم دوره اما سایه پر مهرش مثل همیشه بالاسرمه .اون قدر نزدیک حسش میکنم که بعضی وقتا باور نمیشه کیلومترها ازم دوره . تو این مدت اون قدر بهم محبت کرده اون قدر لی لی به لالام گزاشته که جای محبت خیلی های دیگه رو برام پر کرده . الهی که بشه یه روزی به زودی زود دوباره هر روز و هرشبمون و کنار هم و تو یه شهر سپری کنیم و تموم این دوری ها واسه همیشه تموم بشه.

نوشته شده در شنبه ۱۳۹۳/۱۰/۲۷ساعت 11:3 توسط شقایق و حبیبی| |

بالاخره رفتیم تو خونه جدیدیمون .بهله خونه ای که کلی تو یکسال اخیر براش زحمت کشیدیم . چه حرصایی که من و همسری خوردیم .چه صرفه جویی هایی که نکردیم و خودمون و تو قرض انداختیم اما بالاخره واحد ما تموم شد

پنجشنبه 15 آبان اسباب کشی کردیم با هر سختی که بود . خداییش خیلی سخت بود این همه وسیله سنگین و از طبقه 2 خونه قبلی بیارن طبقه تقریبا 5 خونه جدید .بیچاره کارگرهای بدبخت پدرشون در اومد .اما تموم شد

دیگه من و حبیبی جون تا شنبه دستمون بنده چیدن و تمیز کاری بود اما دیگه همه وسایل و قشنگ جا به جا کردیم و اخرین تمیزکاری ها رو هم انجام دادیم

خونمون و دوست دارم  توش راحتم .قشنگه شیکه .احساس میکنم واسه درز به درزش تموم انرژیمون و گذاشتیم . فقط از سره صدقه پدرشوهر لجباز چندروز اول یخ زدیم بد جور . من موندم این سیستم گرمایشی پکیج و شوفاژ چرا اجباری کردن .والا به خدا خونه ما از 6 طرف خالیه .از روبرو و پشت و سمت راست و سمت چپ و پایین و بالا . خونه هم که نوساز و به قول گفتنی هنوز نم داره . حالا حساب کنید چه جوری با وجود 3 تا شوفاز 1 متری تو حال و 2 تا هم تو اطاقها خونمون گرم نمیشه . یعنی باور کنید شب موقع خواب من و حبیبی مثل این اسکموها لباس میپوشیدیم و تا خر خره میرفتیم زیر لحاف تازه همونجا هم داشتیم یخ میزدیم . دیگه دیدیم یک هفته گذشته و خونمون هنوز یخه خلاصه حبیبی جونم اومد زیر کابینت و یه کوچولو سوراخ کرد از شیر گاز اشپزخونه یه شیلنگ کشید و اورد تو حال و بعدشم دیوار حال رو هم سوراخ کرد و لوله بخاری گذاشت بیرون . وای که چنان گردو خاکی تو خونه مثله دسته گلم بلند شد دیدنی .پدرشوهر و مادرشوهری هم همون شب اونجا بودند . اینقدر این پدرشوهر ما لجبازه که زیر بار نمیرفت . منم بهش گفتم خوب شد عوضش برا واحدای خودتون فهمیدید که باید حداقل یه انشعاب تو حال بزارید . مادرشوهری هم خیلی ازدست پدرشوهر حرص خورد . دیگه بخاری و گذاشتیم یه خورده خونه گرمتر شد . حداقل حالمون نسبتا گرمتر شده . فقط دلم میخواست بهش بگم چی میشد این کار و واسه ما از همون اول میکردی که حالا که وسیله چیدیم و کلی صدمه خوردیم  تازه بیایم خرابکاری کنیم و دیوار خراب کنیم .............

چنان سرمایی من و حبیبی خوردیم که هنوزم درگیرشیم .دو روز که جفتمون تب داشتیم . بعدشم که علایم دیگه این ویروس جدیده . عصرا هم یه دوسه بار رفتیم بیرون و من و حبیبی کفش خریدیم .2تا مانتو خوشگلم من تو این حراجی ها گیرم اومد. یه سری خورده ریز واسه خونه هم مونده بود خریدیم و یه گشتی تو شهر زدیم . 

حبیبی جونم جمعه بلیط داشت و رفت . شب اول تنها تو خونه سختم بود یکم میترسیدم .چندبار رفتم درای خونه و پارکینگ و چک کردم .قفل پشت پنجره هارو زدم . اما بازم با سختی خوابیدم . طفلی مامانم چندبار زنگ زد حالم و بپرسه و همش دلنگران من بود .حبیبی هم هی زنگ میزد تا نترسم .خلاصه با هر سختی بود شب اول و تنهای گدروندم .خدا همیشه یارو یاور بیکسون هست بازم این بار هوامو داشت . دیشب دومین شبم بود خیلی بهتر از شبه اولم بود و راحتر خوابیدم . ان شالله تا اخر هفته دیگه حسابی به شرایط جدید عادت میکنم و خوش و خرم تو خونه جدید با آرامش و به راحتی زندگی میکنم .

دلم میخواد خدا صبری بهم بده که دیگه هیچ کس و هیچ چیزی نتونه من و عصبی کنه و آرامشم و بهم بریزه .

به امید روزهای قشنگ آینده تا دوباره حبیبی جونم زودی بیاد پیشم و تو خونه جدید تو آغوش هم کلی لذت ببریم


نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۲۵ساعت 9:38 توسط شقایق و حبیبی| |

جمعه که بشه 2 آبان تولد حبیبی عزیزم بود . بازم مثل سال قبل پیشم نبود تا براش جشن بگیرم و غرق بوسش کنم واسه این که به دنیا اومد و همه دنیام شده

جمعه رفتم تو خونه جدید یه خورده لکه گیری مونده بود که رنگ گرفتم و با قلمو خودم انجام دادم .البته بگم داشتم از ترس ارتفاع میمردم .یعنی یکی از کارهایی که همشیه ازش میترسم اینه که برم رو چهارپایه فلزی . اونم این چهارپایه درب و داغون که تو ساختمونه . یعنی به هیجا بند نیست و همش لق میزنه تازه کفی هم نداره . خلاصه با هر مکافاتی بود رفتم روش و کناف سقف آشپزخونه و حال و رنگ زدم .

دیگه ساعت 1 ظهر اومدم خونه . پدرشوهری و مادرشوهری هم سره ساختمون بودند . یه سری کار جوشکاری واحد پایینی و .... داشتند انجام میدادن. نامردا بلند شدن رفتن خونه بعد زنگ زدن داری میای در پایینی ساختمونه و ببند . یعنی این قدر ناراحت شدم و دلم ازشون گرفت . گفتم اینا دیدن من تک و تنها اینجام نکردن بگن بابا شقایق تو نمیایی بریم خونه . نگفتن شاید دختره افتاد حداقل وایسیم تا کارش تموم شه . یا نه اصلا بگن آقا ما داریم میریم .شاید منم باهاشون میرفتم . به نظرتون دارم گیر میدم ...... راستش دیگه خودم هم نمیدونم حرفام الکیه و زیادی حساس شدم یا واقعا کاره اونا درست نیست . خلاصه با دست و بال رنگی پاشدم رفتم خونه .روز قبلش داداشیم گفته بود جمعه عصر بیا خونمون تنها نمون . منم تا عصر داشتم یه سری خورده ریز بسته بندی میکردم و قالیچه اشپزخونه رو میشستم و همه گل های مصنوعی و شستم .خلاصه کلی خسته شده بودم . دلم خوش بود دیگه ساعت 6 و نیم اینا ماشین پدرشوهری و ازش میگیرم میرم . یعنی متنفرم از غروبای جمعه .اونم تو تنهایی خودم و در و دیوار. هیچی زنگ زدم دیدم اوف چه صدای بزن و بکوبی داره میاد . من فکر میکردم گدرشوهری دوباره رفته سره ساختمون تا خورده کاری ها رو بکنه . نگو رفتن نجف اباد عروسی نوه خواهرش . .... یعنی اب سرد انگار روم ریختن . اون قدر دلم شکست اونقدر به حال خودم دلم سوخت که تا تلفن و قطع کردم فقط اشکام همینجور داشت میریخت . بیشتر دلم برا این سوخت که ما آدما فقط موقع مردن باید یاد هم کنیم. اینا فقط به ظاهر میگن تو دختر مونی . یعنی مامان بیچارم هر دفعه میاد اصفهان مامان حبیبی و قسم میده ترو خدا حواستون به شقایق باشه .بچم تنهاست . اینا هم خیلی قشنگ میگن خیالتون راحت . اون وقت اون از ظهرشون که من و ول کردن و رفت اینم از عصرشون . یعنی من اونقدر ارزش ندارم که حتی بگن بابا ما داریم میریم عروسی میای نمیایی . اصلا ظهر اومدی خونه . سالمی .مردی زنده ای ؟؟؟ بعد تا یه چیزی میشه زود میگن وای ما تنهایی و چرا نمیایی بهمون سر بزنی . به خدا پام دیگه نمیکشه حتی یه نوک پا برم پایین پیششون . من اینجوری نبودما اینجوریم کردن ..............

یادمه هر شب نه یه شب در میون میرفتم پایین تا از تنهایی درشون بیارم . الکی با اینکه تو دله خودم دنیا غم بود باهاشون میگفتم و میخوندم تا حال و هواشون عوض شه . اما تو این چندماه اون قدر سره قضیه ساختمون مساله مختلف پیش اومده که دارم به خودم فشار میارم حرمتامون شکسته نشه . دارم صبح تا شب از خدا صبر طلب میکنم تا یهو دهنم باز نشه و تموم حرفایی که تو تموم این مدت تو دلم مونده رو بهشون نزنم . خستم خیلی خستم . از این روزگار از این دنیای مادی که به خاطر پول بیان رفتاراشون و عوض کنند . به جای دلگرمی و آرامش دادن چپ و راست تو دله آدم و خالی کنند . جای یه مبارک باشه فقط تندی عیب و ایراد بگیرند اون وقت اگه خودشون یه کار اشتباه کرده باشن خیلی قشنگ به رو خودشون نمیارن و تازه طلبکار هم میشن .

هی چی بگم . فقط خدام میدونه من تو این یکسال تا این خونه بیاد ساخته شه چی کشیدم . مشکل مالیش به کنار اما رفتار و برخورداشون داغونم کرد . آره از تنهایی و بیکسیم حرفام و به حبیب میزدم . خدا میدونه هیچ وقت نخواستم اون و از خانوادش دور کنم . فقط و فقط حرف دلم و بهش میزدم . خود حبیب هم هر دفعه میومد رفتارا و کاراشون و میدید . حق بهم میداد . اما بعضی وقتا دیگه از دستم عصبی میشه میگه داری زیادی شلوغش میکنی زیادی غر میزنی . چند شب پیش میگفت این قدر این حرفا رو بهم زدی من و از اونا دور کردی . احساس میکنم دلم ازشون سرد شده . خیلی ناراحت شدم خیلی .درسته فرداش زنگ زد از دلم در آورد اما خودش بهتر از من میدونه دلیل این سردی و دور شدن هیچ کس نیست جز خودشون . این قدر رفتاراشون تو چشم میزنه این قدر بی محبت و سرد شدن که خود حبیب هم زیاد نمیرفت پایین . اما اشکال نداره . ما هم خدایی داریم

بگذریم اگه من بخوام دره دلم و باز کنم اون قدر از این موضوعات هست که تا صبح بگم کمه

جمعه این هفته قراره یه تمیز کار بیارم تا دیگه اگه خدا بخواد خونه رو دیگه تمییز کنه تا واسه اسباب کشی هفته اینده اماده شه . البته اشپزخونه و دستشویی و حمام با خودمه ها . ولی شیشه ها و تمیزکاری کفپوشای خونه و راه پله ها دیگه با تمیزکارست ...

خدا کنه تا شنبه پرده ای هم بیاد پرده ها رونصب کنه . یه کوچولو دیگه خورده ریز مونده باید جمع کنم . ان شالله پنجشنبه هفته آینده هم اسباب کشی کنیم .

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۰۷ساعت 12:5 توسط شقایق و حبیبی| |

Design By : Night Melody