**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

یه چهارشنبه تا جمعه خوب و آرووم

 

چهارشنبه همسری گفت هوس کباب نکردی ؟؟؟ گفتم چرا ... گفت امشب شام درست نکن میخوام کباب بخرم ... گفتم خوب تو خونه خودم تابه ایشو درست میکنم خوشمزه ترم هست ... گفت نه میخوام نری تو آشپزخونه یه کم استراحت کنی همش تو آشپزخونه ای ... منم کلی ذوق کردم از اینکه همسری اینقدر خوبه و به فکر منه ... ممنون همسر گلم ... خودمونیما حسابی این حرفاش دلمو میبره ...   یه ساعتی خوابیدیم از ۸.۵ تا ۹.۵ که با زنگ تلفن بیدار شدیم ...مامانم بود ... خیلی سر حالم کرده بود اون یه ساعت خواب ... همسری رفت شاممونو بگیره و بیاد ... منم مواد کیکو آماده کردم که همسری اومد با هم کیک درست کنیم ... آخه نمیشه که اصلا تو آشپزخونه نرفت که ... همسری کبابارو گرفت و آورد ... با هم رفتیم تو آشپزخونه که  کیک درست کنیم ... میگم این همسری عزیز یه جاهائی منو حسابی متعجب میکنه ها ... داشتم تخم مرغا رو با همزن میزدم گفت اینقدر باید بزنی که ظرفو بر میگردونی نریزه ... چشمام چارتا شد از تعجب ... کیکم گذاشتیم تو ماکروفر ... شامو آماده کردیمو خوردیم ... تا شاممونو بخوریم کیکمونم پخت ... این کیکی که خودمون درست میکنیمو خیلی دوست دارم ... با وجودی که خیلی تو خوردن مراعات میکنم یه تیکشو وقتی سرد شد با همسری خوردیم ... شب من ساعت  ۲.۵ بیدار موندمو کارامو انجام میدادم همسری هم درس میخوند ۲.۵ رفتم خوابیدم یهوئی ۳.۵ با دیدن یه خواب ترسناک از خواب پریدم ... نمیتونستم از جام تکون بخورم همسری رو صدا زدم که بیاد تو اتاق من میترسم و از ترس تپش قلب داشت ... همسریم زود اومد و دیگه خوابیدیم . 

  پنجشنبه هم همسری منو رسوند خونه مامان اینا و خودش رفت شرکت ... من عکسامونم بردهبودم تا مامان ببینه ... بعدم با مامانم رفتیم خونه عمو کوچیکه ...‌آخه تصادف کرده بود ... ولی خداروشکر حالش خوب بود ... به اصرار دخترعموهام آلبوم عکسای عروسی رو هم بردم که ببینن ... کلی ذوق کردن و فک کنم هر کدوم سه چهار باری دیدن ... از همه چی خوششون اومده بود ... مخصوصا آرایشم ... اما میگفتن شبیه جشن عقدم شده بودم ... آخه همون آرایشگاه رفتم ... تو عقد که همه  ذوق زده شده بودن ... خالم که میگفت تمام بدنم مور مور شد تا چشمم بهت افتاد ... اومد گفت دلم میخواد ببوسمت و پیشونی و شونمو بوسید ... اشک تو چشماش جم شده بود ... دختر عموهامم جیغ میزدن ... آخه من با ابروهای پیوندی رفتم آرایشگاه و با ابروهای نازک اومدم تو تالار ... تازه من تو عروسیا خیلیکم آرایش میکردم واسه همینم کلی تو چشم اومد روز جشن عقدمون ... یادش بخیر ...  

دختر عموم مهر عروسیشه گفت شاید برم همین آرایشگاه اما میترسم خراب کنه آرایشمو چند تا از دوستام رفتن میگفتن تو عروسی گریه کردیم اینقدر که زشت شده بودیم ... حالا قراره بره بقیه کاراشم ببینه . 

بعد از خونه عمو هم برگشتیم خونه مامان اینا و بعد از ناهار اونجام واسه داداشیا کیک درست کردم ... خواهری اومد اما دیگه همسری اومده بود دنبالم ... برگشتیم خونمونو من واسه شام آلبالو پلو درست کردم البته با کلی استرس که نکنه خراب بشه ولی خداروشکر خوشمزه شده بود همسری کلی خوشش اومد و یه عالمه خورد ... نوش جونش . 

جمعه همسری طبق معمول رفت نون گرفت و صبحانه خوردیم ... همسری رفت درس بخونه که من هی نمیذاشتم و میرفتم پیشش میگفتم بازم من اومدم ... نمیزارم که درس بخونی ... چی کار کنم خوب حوصلم سر میرفت ... دیگه دیدم گنا داره رفتم به کارام برسم ... همسری اومد گفت بزار کمکت کنم و جارو بکشم اما دیگه آخراش بودم ولی همونم کلی ذوق زدم کرد آخه خیلی خسته شده بودم ... شامم قورمه سبزی بار گذاشتم ... بعدم چای دم کردم ... یه عالمه به خودم رسیدم ... ساعت ۹ شبم سالاد درست کردم ...سبزیم که قبلا شسته بودم ... سفرو آماده کردیمو شاممونو خوردیم ... بعدم من رفتم دوش گرفتم ... همسری بازم درس میخوند ... سریال در چشم بادم دیدم بعدشم ماست زدم ... غذاهارو جابجا کردم و ظرفارو شستم و به همسری گفتمم هر چی درس خوندی بسه چند شبه تنها میرم بخوابم میترسم تو هم باید بیای ... دیگه رفتیم خوابیدیم .  

 

نظرات 5 + ارسال نظر
فیروزه شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:31

منم معمولا آرایش نمی کنم و یا خیلی کم توی مهمونی و عروسی ها ... برای همین برای عروسیم خیلی تغییر کرده بودم ...
گفتی کباب و یاد یه خاطره افتادم ... توی عید هوس کباب توری کردم ... نه نفت داشتیم و نه آتش زنه و نه بادبزن ... عزیز مهربون یکساعت داشت با یه مجله و با کمک عطر آتیش رو رو به راه می کرد ... طفلی پدرش در اومد تا آتیش درست شد و کباب ها رو درست کرد ... حالا هم آتش زنه داریم اما بادبزن اما هی تنبلی می کنیم برای خرید جوجه و چمجه و درست کردنش ...
خوشحالم آخر هفته خوبی داشتید :)

چه تفاهمی فیروزه
آخی ... خوب دوستت داره دیگه ... معلومه که اندازه دوست داشتنشم زیاده ...
مرسی عزیزمممممممممممممممممممممم

سیندخت شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:27

به به...چه همسریهای مهربونی هستین برای هم...همیشه با هم گلم...
مسلما خیلی خوشگل شده بودی البته هستی خوشگتر...مگه عروسیتون نیومده بودن دخترعموهات؟
رفتم توی خط آلبالو پلو...بپزونم!

مرسی عسیسم ...
اوهوم دوست داشتم به هم دوستام نشون بدمشون مخصوصا تو و فیروزه ...
مرسی خودت خوشگلی ...
چرا بودن ... اما دوست داشتن عکسامونم ببینن ... خوره ان .... مثل خودم
کلیم دلشون واسه اون روز غش رفت ... آخیییییییییییییی یادش بخیر ... خودمم دلم خواست

فلفل بانو شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:39

آخی من دوبار اومدم نمی دونم چرا این پستتو ندیدم!
وای تو خودت خوشگلی احتیاج به آرایش نداری خانمی خب

فک کنم یه ۲ ساعتی هست آپ کردم ...
مرسی عزیزم لطف داری خانمی ...

سحر یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 http://www.spbk.persianblog.ir

چقدر خوبه دوتایی کارکردن غذاخوردن و تو سروکله هم زدن

بنظر من خوب نه
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه سحر

رویا یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:10

خب حتما تو خوشگلی که از کاره آرایشگرت راضی هستی.....

امتحان چی داره شوشوت.... حوصلت سر نمی ره....


منم دلم عکسامونو خوااااست....

نمیدونم که ... اصلا حتما دیگه ( یه بهار از خود راضی :-q )
آماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار ... چرا خیلی ... نمیزارم درس بخونه دیگه ...
آخی میگیری عزیزم کلیم ذوق میکنی صبر داشته باش ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد