**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

مهمون بازی ... *

چهارشنبه بعد از خرید رفتیم خونه ... همسری از ۸ تا ۹.۵ تو جلسه ساختمون بود منم مشغول کارای شخصی ... بعد که اومد یه کم شکمو بازی در آوردیم و هله هوله خوردیم بعدم دراز کشیدیم اما خوابمون برد از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱ ... حالا چی مثلا میخواستم بلند شم املت درست کنما ... دلم سوخت واسه همسری یه تی تاب تو خریدامون از شهروند بود که دادم همسری بخوره تا صبح دووم بیاره ... بعدشم بازم خوابیدیم . 

پنجشنبه ساعت ۹ بیدار شدیم همسری نون گرفت منم نیمرو درست کردم و خوردیم ساعت ۹.۵ همسری رفت ... منم تنبلیم گل کرده بود عجیب ... خونه هم حسابی بهم ریخته ... بازم کارای شخصیمو انجام دادم و تمومشون کردم ... بعدم یه کم سی دی ماکروفرمونو بعد از هشت ماه دیدم و یه چیزائی دستگیرم شد ... بعدم یه سی دی سخنرانی دیدم که گردن دردم شروع شد حالا چی خواهریم میخواد ساعت ۴ بیاد خونمون ... این بود که با گردن دردم بلند شدم به کارام رسیدم ... ناهارم یه کم نون و کالباس خوردم ... یه فیلم خارجیم دیدم که خاک  عالم ... بعدم کارامو تموم کردم و فقط اتاق خواب مونده بود که خواهری اومدو به دادم رسید ... مامانیم همسری گفت سر راه میره بیاره ...دست همسری عزیزم درد نکنه ...  مامانی که اومد شروع کردم به سفارش خواهری ساندویچ مرغ درست کردم واسه شام ... همسریم رفت خرید و برگشت ... داداشی ۲ زنگ زد که چرا مامانی و خواهری رو بردی من میخوام لباس بخرم خوب ... اونم گولش زدم که بیاد خونمون... این داداشیا رو باید گول بزنم بیان خونمون  ... زود شامو آماده کردمو خوردیم ... داداشی میگفت چرا خونه خودمون بودی از این غذاها درست نمیکردی ... راست میگه طفلی خونه مامان اینا که بودم هیج رقمه تو کتم نمیرفت یه بار من غذا درست کنم ... فراری بودم از آشپزی و کار خونه ... بعد از شام  مامانی و داداشی رفتن اما خواهری رو نگه داشتیم ...موقع خواب به خواهری گفتم بیا تو اتاق خواب منو تو پیش هم بخوابیم همسری میره تو حپذیرائی اما قبول نکرد ... بچه فهمیدس دیگه ... میدونه خواهریش کلی تو این مدت امتحانای همسریش محرومیت کشیده ... گفت تو حال راحتترم بزار شوهرت تو اتاق بخوابه ... منم که اوووووووووووم ... گفتم نمیتونم اینجا بخوابم بدنم درد میگیرهااااااا ... برم تو اتاق میخوابم ؟؟؟ گفت برو ... 

 منم ذوق کردم یه عالمه ... خوبببببببب ... میدونم بهوونه بود ... اما چاره ای نبود دیگه ... فک کنم خواهریم فهمید ... فهمید که از خدا خواسته بودمو بهوونه آوردم ... اصلا خوب بفهمه مگه چیه نه ؟؟؟ ... رفتیم بخوابیم اما خوابمون نمیبرد که ... 

  

 

نظرات 1 + ارسال نظر
من یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 http://www.minevisam123.blogfa.com/

خواهر یکی از دوست داشتنی ترین موجودات عالمه

اوهووووووووووووووووووووووووووووووم واقعا ... منم خواهریمو یه دونمو خیلی دوست دارم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد