**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

عروسی

چهارشنبه ساعت ۴ میرم خونه ۵ میرسم ... چقدر گرمه ... به همسری زنگ میزنم ... من رسیدم ... مامانم زنگ میزنه زودی قطع میکنیم چون من عجله دارم ... میرم دوش میگیرم ... آماده میشمو میرم باشگاه ... وییییی خیلی گرمه خدا ... دمه باشگاه به همسری اس ام اس میدم ... ۸.۵ بیاد دنبالم ... میرم داخل ... مربی سایزامو میگیره و برنامه میده ... ۶۹ کیلو شدم ... حالم از خودم بد میشه ... جالبه که به چشم خودم نمیاد که من ۶۹ ام ... خجالت داره واقعا ... همش تقصیر این همسریه هی میگه یه لقمه َ یه قاشق ... حالا من یه قاشق یه قاشق به این روز افتادم ... نمی بخشمت همسری مهربونه گل ... تا ۸.۵ هی ورزش میکنم و ذوق میکنم دارم کالری میسوزونم ... رو دوچرخه یه ربعه ۱۲۰ کالری میسوزه خوبه دیگه ... تردمیل به من نرسید ... ساعت ۸.۵ تندی لباسامو عوض میکنمو میدوئم بیرون ... واااااااای همسری فک کنم خیلی منتظرم مونده ... میریم خونه . 

تا میرسم میدوئم تو حموم و دوش دو دقیقه ای میگیرم ... اسم کباب میارم ... همسری شیکمو تر از من هوس میفته ... حالا دو سه شب پیش خوردیما ... باورم نمیشه میگه الان میرم میخرم ... آماده میشه و میره سفارش میکنم فقط دوتاها بیشتر نخری که من نمیخورم ... میگه باشه ... همسری میادو شام خوشمزمونو میخوریم اونم چی با نون سنگک تازه ... میخوایم فیلم ببینیم که طبق معمول خوابم میبره ... 

 

پنجشنبه ساعت هشت با صدای همسری که آرووم صدام میکنه چشمامو باز میکنم اما نمیدونم چرا میترسم ؟؟؟ آخه همسری آماده شده نشسته رو تخت کنار من میگه  خداحافظ من رفتم تو بگیر بخواب ... یه جوری میشم ... میگم نه منم ببر خونه مامانم ... میگه باشه پس زود باش ... آماده میشمو میریم ... مامان اینا تازه از خواب بیدار شدن ذوق میکنه مامانم منو که از تو پنجره آشپزخونه میبینه که زنگ میزنم ... الهیییی ... سفره صبحانه براهه ... صبحانه املته ... چه میچسبه همه چی آماده باشه تو فقط بخوری ...  با زن داداشم از ساعت ۱۰ میزنیم بیرون میریم آرایشگاه من یه عالمه کار دارم آخه شب حنا بندون و جمعه عروسی دعوتیم ... یه عالمه کارای خانومانه به اضافه کوتاهی مو ... به آرایشگره میگم تو رو خدا اندازه موهامو کوتاه نکنیا همینقدر دوستشون دارم لطفا فقط مرتبشون کنین ... ساعت ۱۲.۵ دیگه کارامون تموم میشه ... مامان هم آش گذاشته هم ماکارونی آخه من هردوشونو دوست دارم ... اما مگه من چقدر میخورم ؟؟؟ ۴-۵ قاشق ماکارونی همونقدرم آش ... مثلا باشگاه میرم دیگه. 

همسری ساعت ۲.۵ میاد دنبالم میریم اتو مو مکس میخریم که خودم یه بلائی واسه شب سر موهام بیارم ... کلی میگردیما ... آخر سر دیدیم انگار این مکس از بقیه بهتره ... یه چیزی بگم ... بیشتر از رنگ صورتیش خوشم اومد ... آخه خوشگله . 

بعدم میریم با کلی اصرار من واسه همسری یه پیراهن میخریم و میریم خونه ... تازه یادم افتاده من چی بپوشم ؟؟؟ خلاصه یه عالمه مانکن میشم و لباسارو میپوشم تا همسری نظر بده ... لباس حنابندوون و پاتختیم هستا همسری میگه نه یکیش یقش زیادی بازه و بدن نماست یکیشم که خوب تاپو دامنه دیگه ...  

آخر سر یه زیر و رو مشکی با دامن میپوشم خوشگل ... واسه فردام یه کت دامن صدفی دارم ... آماده میشم ... موهامو ویب میکنم ... دوساعت جلو آئینه ام ... همسری میگه چقدر سخته خوش بحال ما مردا ... منم میگم واقعا ... اما خوب من که اینکارارو دوست دارم ... پس تو دلم میگم نخیرم ... ساعت ۹.۵ میریم ...تومراسم که بودیم برق میره کلی گرم میشه ... به همسری میگم بریم خونه متوجه میشم که راضی نیست اما قبول میکنه ... جاریم میره خونشون ... اما ما یه دوری تو خیابون میزنیم و یه آبمعدنی و یه بیسکوئیت ترد میگیریمو بر میگردیم ... آخه حس کردم هم زشته هم همسری عزیزم ناراضیه میگه خدا کنه کسی متوجه نشه ... این شد که پیشنهاد میدم برگردیم همسریم فوری دور میزنه ... خیلی خوشحال میشم که برای راحتی من حاضر میشه بیاد ... قربونش برم ... پس منم بخاطر اون بر میگردمو گرما و سر درد و معده دردو تحمل میکنم ... تا میرسیم شامو میارن ... آخرای شام برق میاد اینم از شانس ماست دیگه ... ساعت ۱ بر میگردیم خونه ... همسری میخوابه من تا نزدیک ۴ صبح خونه رو مرتب میکنم و بعد میخوابم . 

    

جمعه ساعت 11.5 بیدار میشیم .. همسری میره یه نون سنگک میگیره منم یه کم کارامو انجام میدم ... صبحانه نیمرو میخوریم ... بعدم یه کم دیگه کار خونه و بازم ولو میشم خوابم میاد خوب ... اما اینقدر که خونه به هم ریختس دلم طاقت نمیاره بخوابم  ... یه فیلم سینمائی کانال سه میده که قشنگه اونو با همسری میبینیم ... بعدم بازم سعی میکنم بخوابم نمیشه که پس بلند میشمو یه کم بازم کار خونه میکنمو لباس میریزم تو ماشین حمومو میشورم  ... بعدم دوش میگیرم ... میام بیرون همسری ظرفارو شسته ... تو دلم کلی قربون صدقش میرم و یه ... میکنم ... آخه دله دیگه یهوئی ضعف میکنه واسش ... کمکم میکنه خونه رو حسابی جارو میکنیم منم تند و تند مرتب مبکنم همه جارو ... فقط میمونه گردگیری ... کلم پلو رو دم میکنم واسه شنبه مون ... کم کم آماده میشیم ... ناهارم ساعت 6 داغ میکنیمو میخوریم ... 9 میریم دنبال خواهر همسری و شوهرش آخه زنگ زدن با هم بریم عروسی ... شوهرش خجالتیه یه کم ... با وجودی که خیلی گرمه و خیلی شلوغه مام از جامون اصلا تکوون نخوردیم چون دور همیم احساس میکنم داره خوش میگذره ... طفلی برادر زاده همسری کوچولوئه خوب گناه داره هم گرمش شده بود هم از صدای بلند خواننده ارکست کلافه شده بود ... راستی چقدر بد بعد از دوسال هنوز فامیلای همسری رو نمیشناختم که سلام و احوالپرسی کنم هنوزم خواهر شوهریا و مادر شوهری بهم فامیلا رو معرفی میکنن ...

بعد از عروسی میریم با جاری جان خونشون آخه کوچه پائینیه ... کلی اونجام بهم خوش میگذره با نی نی نازشون قربونش برم ... یه بابائی میگفت ... من پریدم سفت ماچش کردم ... خودمو کنترل کردم که گازش نگیرم ... در میرفت و غش میکرد از خنده ... خودشو تو بغل مامانش قایم میکرد و میخدید لووسه بلا ... بازیش گرفته بود جیگرم ... قربون اون دوتا دندونای کوشولوی پائینش بشم ککه هنوز کامل در نیومدن ... همسری میاد دنبالم یه ربع میشینه و خداحافظی میکنیمو پیش به سوی خونه خودمون . 

نظرات 11 + ارسال نظر
سیندخت شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:02

خوشحالم که آخر هفته ی خوبی داشتی گلم...خیلی خوبه باشگاه می ری کم کم میشی مانکن...

مرسی عزیزم ... دوجلسه رفتما میگن لاغر شدم ...

فلفل بانو شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:12

آخی چه خوبه تو با جاریات میونت خوبه
مادر شوهر من فقط تفرقه انداخته و الان دیگه هیشکی چشم نداره کسه دیگرو ببینه
منم که دیگه آخریم و خانه از بنیاد خراب بوده من کاریش نمیتونم بکنم

آره خیلی خوبه ... جاریمو دوس دارم هرچند گاهی یه چیزائی میگه ... اما خوب دیگه خوشم میاد ازش ... حرفاشم مهم نیست نشنیده میگیرم...
مادر شوهر من برعکسه همش در حال جوش دادنه که برین خونه هم ...
چرا میتونی فلفل جوون ... یکم بهشون نزدیک شو ام اصلا در مورد خانواده شوهرت هیچ وقت هیچ حرفی بشون نزن فقط حرف خودتون باشه ... درست میشه ایشالا

پریسا شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:29 http://www.hajmesabz.blogsky.com

سلام عزیزم!خیلی رمانتیک و خوب نوشته بودی تازه با وبت آشنا شدم!
اسمت هم نمی دونم!
خوشحال شدم

ممنونم گلم ... منم خوشحالم

مریم شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:38

عزیزم میگم حالا خوبه از باشگاه برگشتی ها که هوس کباب چرب و چیلی کردی.ولی عزیزم همیشه به شادی و عروسی .میگم جیگر واسه بچه جاریت اینقدر دلت قیلی ویلی میره واسه نی نی خودت چیکار میکنی.عزیزم از شوخی گذشته یه حس خوبی بهت دارم تو ذهنم یه خانم کاملا ملیح و دوس داشتنی هستی

بخدا تقصیر من نبود شکمو خان هوس کرد منم دلم نیومد تو ذوقش بزنم دیگه .

مرسی خانمیییییییییییییییییییییییییییییییی .

اووووووووووووووووووووف بچه اونم دختر ... ویییییییییی قربون خنده هاش برم ... مال خودم بود قورتش میدادم .

مرسی عزیزم خیلی به من لطف داری .

عسل یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 http://manoshoshojonam.blogfa.com

سلام بهار جونی
مرسی که سر زدی خوش حالم کردی
امیدوارم همیشه خوش باشی.میگم خیلی خوب میشه اگه طرز تهیه ی شیرینی های که درست می کنی تو وبت بزاری.
من لینکت کردم

سلام عزیزم ...
من نبودما یه بهار دیگه بوده خانمی ...
اونم چشم

آلما یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:37

طفلی اونی که تو عروسیش برق میره

اعصابشون بد به هم ریخته بود طفلکیا .

سپیده (باران عشق) یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:44

عروسی چطور بود دخملی!
خوش گذشت!
خوب نی نی بیار دیگه!

خوب بود خانمی...
اوهوم ...
نه ... میترسم تازه همسریم نی نی نمیخواد فعلا...

فیروزه یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:02

خدا رو شکر آخر هفته به جشن و عروسی و شادی گذشته :-)

اوهووووووووووووووووووووووووووووووم خدارو شکر ...

دخملی یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:46

وای چه بد که برق رفته بود ! طفلکی ها ...
همیشه به خوشی و شادی باشین عزیزم

آره واقعا ... مرسی خانمی گل

بهار نبض عشق یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 18:31

عزیزم همیشه به عروسی ...ایشالا یه نی نی بیاری و اینجوری قربونش بری و هی بوسش بدی.

مرسی بهاری جوونم ... اوهوووووووووووووووووووووم دوست دارم نی نیا اما میترسم در حد مرگ ...

عسل دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 http://manoshoshojonam.blogfa.com

سلام عزیز
اشکال نداره که اولین بارت بوده که اومدی
مهم اینه که وبلاگت رو دوست می داشتم و الان لینکت کردم
شاد باشی

سلام عسلی ... مرسی عزیزم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد