**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

پارک ... مامان ... جمعه دلچسب

 

چهارشنبه که رفتم خونه زودی واسه شام مرغ بار گذاشتم با یه عالمه هویج ...یه باقالی پلو خوشمزه هم پختم ... همسریم ظرفارو شست ... رفتیم تو تخت تا نیم ساعتی بخوابیم ... آخه قرار بود شاممونو به پیشنهاد من ببریم تو پارک بخوریم ... ساعت ۹.۵ بیدار شدم ... وسایلو آماده کردمو ... سالاد درست کردم ... کتری رو گذاشتم بجوشه واسه فلاکس چای ... ساعت ۱۰ شد ... همسری رو بیدار کردم ... روفرشی و بالشت و رواندازو برداشتیم و رفتیم سمت پارک ... شام خوبی شد و حسابی بهمون چسبید ... با وجودی که همسری امتحان داشت و باید درس میخوند اما همسری میگفت خیلی لازم بود و می ارزید ... شامو چایو که خوردیم یه کمم حرف زدیم و بعدشم یه گشتی تو پارکو برگشتیم خونمون و خوابیدیم ... راستش اینقدر خونمون تو این هفته که حوصله نداشتم به هم ریخته که دوست نداشتم تو خونه باشم ...  

پنجشنبه ... همسری مردد بود بره شرکت یا بمونه خونه و درس بخونه ... البته من دودلش کردم و گفتم نره ... هنوز تصمیمشو عوض نکرده بود که مامانم زنگ زد میخواست ببینه اگه خونه ام بیاد پیشم منم گفتم تنهام تا عصر بیا ... آخه میگفت دامادم درس داره و نمیخواست بیاد ... بعد که تصمیم همسری عوض شد اومدم به مامانم خبر بدم که دیدم راه افتاده ... همسری هم کلی دعوام کرد که این چه کاریه من درسمو میخونم بزار مامانت بیاد ... 

 همسری رفت واسه صبحانه نون گرفت و مامان اومد ... کلیم ناراحت شد که چرا اومده مزاحم همسری میشه نمیتونه درس بخوونه که گفتیم نه ... میره تو اتاقو درسشو میخونه به ما کاری نداره ... صبحانه رو خوردیمو همسری رفت تو اتاق ... به پیشنهاد و اصرار مامان جون مام دوتائی افتادیم تو جون آشپزخونه و حسابی شستیمو تمیزش کردیم ...  

میخواستم ناهار درست کنم که مامانی نذاشت گفت همون باقالی پلو با مرغو میخوریم ... هی از من اصرار از مامان انکار که اگه اینجوری کنی دیگه نمیام خونتون منم تسلیم شدم ... بعدم پذیرائی رو من جارو زدم مامانی گردگیری کرد کلی شرمندش شدم ... بعدم اتاق خوابو تمیز کردمو لباسارو من میریختم تو ماشین سری به سری مامان میبرد تو تراسو پهنشون میکرد ...  

ناهارم زنگ زدیم یه پیتزا و سه تا نوشابه آوردن تا دل خودمون راضی بشه که لاقل یه کاری کردیم واسه مهمونمون ... بازم مامان خانم دعوامون کرد ... بعد از ناهارم ظرفارو شستیمو دراز کشیدیم مامان خانم مثلا میخواست فیلم ببینه که طبق معمول همیشه همون اول فیلم رو مبل خوابش برد ...  

وقتی بیدار شد تخمه و چای آوردم و با هم خوردیم بعدشم با هم کیک پرتقالی تو ماکروفر درست کردیم ... که خیلی خوب شد ... این میشه اولین کیکی که تو خونه مون پختم  ... عصرم بابا میخواد بیاد دنبال مامان که میگم من شام میپزم باید بمونین مامانمم میگه پس یه چیزی درست کن که خیلی پای گاز واینستی ... منم چون باقالی پلو با مرغم خیلی خوشمزه شده بود و مامانی خیلی خوشش اومده بود بازم همونو پختم ...  

بابا و زن داداشم ساعت ۹ بود اومدن ... خواهری قهر بود با بابا و نیومد ... داداشیام خونه نبودن که بیان ... اول طالبی آوردیم بد چای و کیکی که من پخته بودمو با شیرینی که بابا آورده بود واسمونو خوردیم البته من فقط همه رو چشیدما نخوردم ... ساعت ۱۰ چون بابا خیلی خسته بود شامو آماده کردیمو خوردیم ... بازم مامان منو شرمنده کردو ظرفارو شست تا من آشپزخونه رو مرتب کنم ... یه کمم اومدیم نشستیمو چای خوردیمو ... ساعت ۱۱و ربع بود مهمونامون رفتن ... منو همسریم رفتیم سمت پارک قشنگ کوچه پائینیمونو یه کم رو نیمکت پارک نشستیم ... چه حس خوبی داشتم اون لحظه ... خدایا شکرت ... اومدیم خونه تا ساعت ۳ همسری درس میخوند ولی من خوابیدم اما ساعت سه که همسری اومد تو تخت بیدار شدمو نذاشتم همسریم بخوابه تا دوباره خوابم بگیره ... 

  

 جمعه هم تا ۱۰.۵ خواب بودیم ... بعدم همسری رفت نون گرفتو صبحانه املت درست کردیمو خوردیم ... بعدم یه کم کار داشتم اونارو انجام دادم ... ناهاو رو براه کردم و رفتم دوش گرفتم و به امور خانمانه رسیدم ... موهامو سشوار کشیدم ... ساعت ۶ هم ناهارمونو خوردیم ... همسری رفت تواتاق تا درس بخونه منم ظرفای ناهارمونو شستم رفتم تو اتاق حسابی اذیتش کردم نذاشتم درس بخونه ... یه کمم آتیش سوزوندیم ... نمازامونم خوندیمو زدیم بیرون و یه گشتی تو پاساژ نزدیک خونمون زدیمو برگشتیم ... ساعت ۱۰.۵ من رفتم خوابیدم ... همسریم تا ساعت ۳ داشت درس میخوند که خوابش برده بود و بیدار شدم رفتم صداش کردم بیاد تو تخت و خوابیدیم .  

راستی جمعه همسری میگفت خونه مرتب و تمیز یه چیز دیگسا ... راستم میگه . 

مثل اینکه حال روحیم خداروشکر تو این دو روز خیلی خوب شده ... خدایا بازم شکرت که هر چی بگم کمه .

نظرات 4 + ارسال نظر
سایه شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 http://didarema.persianblog.ir

پس خستگیت دیگه در رفته و خداروشکر خونتم تمیز شده و دیگه عذاب وجدان نداری

اوهوووووووم ... سایه جوون خیلی امروز سر حالم ... خیلی

فلفل بانو شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:53

میبینم که شما هم مهمون داشتین

آره فلفل جونم ... خیلی خوب بود ... مهمون دوست دارم خیلییییییییییییییییی

سیندخت شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:52

خدا این مامانای مهربونو حفظ کنه الهی...
به به خانوم کدبانو...
من اصلا حس و حال توی پارک غذا بردن و خوردن ندارم! هر چند آقاهه خیلی این کارو دوست داشت اما از بس من این کارو نکردم دیگه از سرش افتاده بنده خدا!

الهی ... واقعانا ...
مرسی خانمی ... کدبانو خودتی دوستم ...
گناه داره آقاهه سیندختی ... سخت نیستا امتحان کن ...

سحر یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 http://www.spbk.persianblog.ir

مامان منم هر وقت میاد خونم یه لحظه آروم نمیگیرهمن دلم براش میسوزه آخه خودش خیلی کار داره

مامانن دیگه ... خدا حفظشون کنه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد