**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

امان از گرما ... امان از زنگ تلفن

دیروز تا رسیدم خونه از گرما داشتم میمردم که زودی لباسامو در آوردمو کولرو زدم ... حالم خیلی بد شده بود ... یه لیوان خوشگل برداشتمو رفتم سراغ یخچال ... عاشق خاکشیر با گلابم ... یه لیوان میریزمو میخورم ... این یه لیوان خاکشیر و گلاب چقدر میچسبه وقتی از بدنت حرارت میزنه بیرونو صورتت سرخ شده از گرما . 

 میفتم رو مبلو تی وی رو روشن میکنم باد کولرو حس میکنم  ... حالا دیگه آرووم شدم ... کانال ۵ داره شیرینی آموزش میده ... میخوام ببینم ... اما یه لحظه خوابم میبره ... بلند میشم میرم تو تخت که مثلا راحته راحت بخوابم اما نگران تلفنم که الان تا من خوابم میبره زنگ میزنه ... همیشه اینطوری دیروزم این اتفاق افتاد ... تا اومدم بخوابم زنگ خورد و دیگه خوابم نبرد ... اما اینقدر خسته ام که حس درآوردنه تلفنو از پریزش ندارم ... فوری خوابم میبره ... بازم تلفن زنگ میخوره همسریه نگران شده ... آخه زنگ نزدم بگم رسیدم اینقدر که حالم بد بود و حسشو نداشتم ... موبایلم تو دستمه نمیرم تلفنو جواب بدم ... موبایلمم زنگ میخوره همسریه میگم تو بودی گفت آره چرا جواب نمیدی گفتم نمیتونم از جام بلند شم ... توضیح میدم از گرمائه که نگران نشه .  

 دوباره خوابم میبره ... بازم تلفن ... خدای من انگار همه دنیا میخوان نزارن من بخوابم ... منم میگم ولش کن هر کی که هست بعدا زنگ میزنم بلند شم دیگه خوابم نمیبره ... اینبار مادر همسری بوده ... هم دیروز هم امروز ... ایخداااااااااا ... چرا نمیزارن من بخوابم؟؟؟ دیروز بعد از مادر همسری خواهریم زنگ زد دیگه اصلا نشد بخوابم ... از این به بعد بازم تلفنو قطع میکنم ... ساعت ۷.۵ به خودم میگم دختر پاشو دیگه نمازت رفتا !!! شام داریم دیروز ه عالمه کدبانو شده بودمو ۵ نوع غذا درست کردم که تو طول هفته راحت باشم ( کوکو سیب زمینی ... کوکو سبزی ... مایه کتلت ... کشک و بادمجوون ... خوراک لوبیا ... خورشت گوشت و بادمجوون ) ... برای همینم تونستم بخوابم دیگه خیالم راحت بود.  

دیگه بیدار شدم ... نمازمو خوندم ... به مادرشوهری زنگ زدم ببینم کارم داشتن ؟؟؟ که مادر شوهری گفت میخواستم حالتو بپرسم ( تعارف بود دیگه وگرنه اینقدر خوب نیستم که هر روز مادر همسری حالمو بپرسه ) ... به همسری زنگ میزنم که من میرم حموم اومدی نون و تخم مرغ بخر ... میرمو دوش میگیرم ... همسری میاد ... چای میخوریم ... آماده میشیم میریم بیرون که ظروف فریزری بخریم واسه غذاهائی که درست کردم ... میریم و ظرفارومیخریم ... یه کمم کالباس و یه نوشابه ... آها همسری عود و چوب دارچینو تخم شربتم میخره از سر خیابونمون ... میریم خونه شاممونو میخوریم و من ظرفارو میشورمو غذاهارو میریزم تو ظرفاو میزارم تو فریزر ... ساعت ۱۲ میرم میخوابم ... برمیگردم و همسری رم با خودم میبرم دیره دیگه .   

نظرات 14 + ارسال نظر
سایه سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 http://didarema.persianblog.ir

خسته نباشی . امان از زنگ تلفن امان

مرسی عزیزممممممممممم ... وای وای اماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااانا

سیندخت سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:02

وای نگو از گرما که هلاکم! همین الان از اوریف اومدم مثل جنازه ام! تازه من گرمایی نیستم !!! این خاک شیر رو که گفتی دلم برای آقاهه سوخت ... برم دست به کار بشم یه پارچ گنده درست کنم که شب میاد بخوره...چه غذاهایی درست کردی ایول...

آخیییییییییییی ... خدا نکنه دختر ... خودتم بخور عزیزم ... میچسبه ...
چه کدبانوام ... اینو نگفتی چرا؟؟؟ من بیچاره این همه فعالیت کردم فقط و فقط واسه اینکه بیام اینجا بگم و بشنوم که کدبانوام اما تو که همیشه میگفتی نگفتی اوووووووووووووووووووووووووممممممممم ...

فیروزه سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:16

خسته نباشی عزیزم :)
من به خاطر مسافرت این هفته هیچی نپختم و هر روز باید نگران غذا باشم! :(
توی خاک شیر آبلیمو هم بریز که توی تابستون گرمازدگی رو از بین میبره بهار جان

مرسی گلم ... وای چه سخت فیروزه حتما دیرم میری خونه ... اصلا این هفته رو رژیم بگیر ... یا برو مهمونی همش تازه یه قابلمه هم بگیر بیار ...
چشمممممممممممممممم حتما

سیندخت سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:19

کدبانوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

مرسی حالا شد کلی ذوق مرگ میشم با این کلمه مخصوصا اگه تو بگی

سحر سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 http://www.spbk.persianblog.ir

می بینم که امتحانات آقای همسر تموم شده و شماهم دیگه حسابی داری تلافی میکنی همیشه به گردش

آره بابا راحت شدیم ...

دخملی سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 15:10

ای ول بابا چه خانووووووووووووووووومی
حالا دیشب کدوم رو خوردین نگفتی : دیییی

دیشب در هم خوری کردیم دوتا تیکه کوکو سیبزمینی دوتان سبزی همراه دوتا تخم مرغ محلی که همسری هوس کرده بود و خریده بود

شاپرک چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 http://www.iloveyou37.persianblog.ir

بهار جون نمیدونم چه حکمتیه که موقعی که ادم خسته س و دلش میخواد حسابی بخوابه چه تلفن خونه چه سر و صدای همسایه طبقه بالایی و کناری چه بوق ماشینا تو خیابون و هزار تا چیز دیگه دست به دست هم میدن که ادم نخواد استراحتشو بکنه

نگو که دل من یکی از تلفن خونه

آلما چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:49

این غذا زیاد پختن خیلی خوبه.
منم احتمالا از این کارا میکنم
آدم کلا خیالش راحت تره اینطوری

عالیه آلما جوون امتحان کن ...

شاپرک چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:23 http://www.iloveyou37.persianblog.ir

بهار خانومی کجایی؟

همین دورو برام عزیزم

بهار نبض عشق چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:42

سلام عزیزم
گفتی از گرما ...خیلی جدیدا گرما غیرقابل تحمل شده....آفرین کدبانو اینهمه غذا درست کردی.ای ول.

گرم دیگه نه... هوا داغ شده جدیدا بهار جوون

بهارنارنج و یاس رازقی پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 http://formyramin.blogsky.com

یادمه یه سری دقیقا مثل همین حالت تو حسابی میخواستم بخوابم. تلفن که زنگ زد کنارم بود. بین خواب و بیداری پرتش کردم سمت دیوار!

تو خواب خطر ناک میشیا خانمی

دادگر پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 http://kheshegomshodeam.persianblog.ir

سلام هوا خیلی گرمه ولی من هوای گرم رو به سرما ترجیح می دم
وای چقدر بده آدم خواب باشه وتلفن زنگ بزنه

سحر پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 http://www.spbk.persianblog.ir

فک کن پندار و آقای همسر شما باهم برن تو مولینکس

خوب میشه بهش فک کن خبرم کن

.ساینا!.. پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 15:00

سلام بهار جان خوبی؟کم پیدایی نیستی؟

من نتونستم رمز واسه ات بازرم چون نظرات اینجا خصوصی نیست

هستم عزیزم ... رمزو بزار تائید نمیکنم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد