**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

زنبور لعنتی مهمون دارمااا

چهارشنبه قرار شد بریم بوستان نای.سر.دای.سر بخریم... اما سر راه اول رفتیم خونه مادر همسر تا همسر نمازشو بخونه و بعد بریم ... مادر بزرگ همسر داشت لحاف مارو ملافه میکرد ... دستش درد نکنه ... همسر که نمازشو خوند یه چای خوردیم و رفتیم ... اما نای سر دای سر نتونستیم بخریم چون تموم شده بود ... ولی من واسه خودمو خواهر همسر یه تونیک خریدم ... بعدم رفتیم شهروند و یه کم خرید کردیمو برگشتیم ... سر راهم نون تافتون خریدیم که واسه شام کوکو درست کنم ... وقتی رسیدیم زود شامو آماده کرمو خوردیم و دیگه غش کردیم ... راستی کوکو سبزی تو ساندویچ ساز خیلی خوب میشه روغنم کمتر مصرف میکنه ... پنجشنبه ساعت 8 بود بیدار شدم که برم کتری رو بزارم رو گازو صبحانه رو آماده کنم که همسر گفت بگیر بخواب قراره تو شرکت با همکارا صبحانه بخوریم ... بعد از رفتن آقای همسر رفتم تو تخت و یه ساعتی خوابیدم ... بعدم یه کم الکی تو خونه اینور اونور رفتمو تی وی تماشا کردم اونم بصورت دراز کشیده رو مبل ...شبکه سه یه خانمه مجریه صبحا برنامه داره اسمش خانم صادقیه من خیلی دوستش دارم آخه خیلی پر انرژی صحبت میکنه و این انرژی رو خیلی خوب میتونه به بیننده منتفل کنه ... از پوششم خیلی خوشم اومد خیلی شاد بود مثل خودش ، خدا برای خانوادش نگهش داره امیدوارم که تو خونه و روابط خانوادگیشم همینطور گرم و پر انرژی باشه ... ساعت 10 شد دیگه تنبلی رو گذاشتم کنار ، خیلی کار داشتم آخه قرار بود شب واسمون مهمون بیاد خانواده همسر همراه مادربزرگ و خالش ... دیگه کم کم بلند شدم به کارام برسم و واسه شام تصمیم نهائی رو بگیرم ... دوست داشتم مرغ درست کنم چون قلقش خوب دستم بود از طرفی یه غذای تکراری بود آخه سری قبلم همینو درست کرده بودم تازه بنظرم خیلیم دردسر داره خورشت راحتتره، بنابراین تصمیم نهائی با موافقت همسر شد خورشت قورمه سبزی و ژله و سالاد و نوشابه ... خورشتو بار گذاشتم یه دفعه یه زنبور خیلی بزرگ اومد تو آشپزخونه آخه پنجره آشپزخونه رو باز کرده بودم فک کنم به هوای گلای شمعدونیم اومده بود ... من از زنبور وحشت دارم همچین میلرزیدم و بدنم ضعف کرده بود از ترس که نگو ... هر کاری کردم نرفت بیرون ، هرچیم از روی پرده با حوله زدمش نمرد تا اینکه زنگ زدم به همسر که پاشو بیا من دارم میمیرم از ترس .. کلیم دلشوره گرفته بودم که کارام مونده انگار که میخواست تا شب زنبوره تو آشپزخونه بمونه آخه خیلی تمرکزمو بهم زده بود... همسرکلی بهم خندید ...ولی دید نه قضیه جدیه و شروع کرد راه حل نشون دادن آخرم راضی شد که بیاد اما دیگه خودم با یه بدبختی و با پیشنهاد همسر اول اسپری همسرو خالی کردم روش ( آخه دلم نمیومد مال خودمو بزنم تموم شه ) انقدر اسپری زدم تا افتاد کف آشپزخونه و با جاروبرقی گرفتمش فک کنم یه ساعتی الافش شدم تو این یه ساعتم هزار بار مردمو زنده شدم ... نمیدونین چه حالی شدم تمام بدنم از ترس ضعف کرده بود انگار کوه کنده بودم و بینهایت خسته شده بودم ... عوضش خیالم راحت شد ... یه کم استراحت کردمو بقیه کارارو انجام دادم تا همسر اومد ... یه کم نشستیمو چای خوردیم بعد رفتم یه دوش گرفتمو اومدم آماده شدم ... تا همسر بره و مهمونا رو بیاره سالادو ماست و خیار درست کردمو چای دم کردم آها هندونه هم سفارش داده بودم همسر بگیره اونم بریدمو گذاشتم تو یخچال تا خنک بشه .... مرغائی که از شهروند خریدیمم بسته بندی کردم .. مهمونا ساعت 8.5 رسیدن و شب خوبی رو کنار هم گذروندیم ولی من بیشتر تو آشپزخونه بودمو از اینکه میزبانم لذت میبردم ... مامان همسر ، خواهر همسر، خود همسر هم بهم کمک میکردن ... با خواهر همسر تو آشپزخونه کلی صحبت کردیم موقع کار کردن ... این همسر خان هم خودمونیم مثل اینکه خیلی از کارای آشپزخونه ای خوشش میادا همش تو آشپزخونه بود و کمکم میکرد ... فک کنین تو خونه 50 متری همش آدم دلشوره داره جا تنگ باشه واسه سفره انداختن اما خدارو شکر اندازه اندازه بود جامون ولی یه نفر به مهمونا اضافه بشه فک کنم دیگه جا نشیم ... عصر که همسر اومد سفره مهمونو انداختیم و هی خودمون دورش جابجا میشدیم ببینیم مهمونا جا میشن جاشون راحت میشه یا میخواد آبرومون بره که خدارو شکر جا شدیم ... بعد از شام ظرفارو همراه خواهری همسر شستیم و اومدیم نشستیم و چای خوردیم ساعت 11.5 هم پدر همسر خودش رفت گفت خسته ام و بقیه موندن فیلم عروسی رو دیدیم و شب خوشی شد خدارو شکــــــــــــر ... مهمونا رو همسر ساعت 1 برد رسوند و ساعت 2 خوابیدیم جمعه هم همسر بعد از خوردن صبحانه ساعت 11 رفت دانشگاه تا 4 منم یه فیلم دیدم تا همسر بیاد یه کم به کارام رسیدم و به خودم ساعت 5 ناهار خوردیم و ساعت 8.5 رفتیم خونه مامان اینا و آخر شبم برگشتیم خونه ولی من تا صبح بیدار بودم نمیدونم چرا یعنی مدام بیدار میشدم اصلا نفهمیدم خوابیدم یا نه بیچاره همسر خواب اونم خراب کردم .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد