جمعه صبح دراز کشیده بودم رو تخت که حس کردم هوا خیلی عالیه بنابراین بلند شدم رفتم پرده رو زدم کنار و در تراسو باز کردم ...وااااای چه منظره ای بود ... آخه میدونین گلدونای تو خونه رو بردم تو تراس چیدم کنار هم ... بعد بالشتمو گذاشتم اینور تخت تا وقتی دراز کشیدم تو تراسم ببینم ... چقدر قشنگه ... همسریم اومد و کنارم دراز کشید و با هم گلدونارو نگاه میکردیم ... تمام وجودم پر شد از حس زندگی و نشاط ... بازم حس بپر بپر داشتم ... یه هوای خنک و بهاریم تو اتاق پیچید که حس منو تو بغل همسری حسابی رویائی کرد ... خدای من شکرت ... زندگی خیلی ساده میتونه زیبا باشه فقط کافیه چشمامونو باز کنیمو خوب ببینیم مگه نه ؟ بازم شکرت خداجونم، شکرت که همسر به این خوبی نصیبم کردی تا فرصت داشته باشم این قشنگیا رو ببینمو درک کنم ... از تو هم ممنونم همسر عزیزم ...
چه قشنگ...چه خوب...همیشه زندگیتون سرشار از عشق عزیزم
مرسی سیندختی جون شمام همینطور عزیزم
دیگه گمم نکنیا سیندختی باشه؟
من عاشق شمعدونی و حسن یوسفم ... اما حیف که جای مناسبی براشون نداریم و خونه مون به حدی گرمه که توی خونه هم نمیشه گذاشت و خراب میشن ...
میشه ها فیروزه جونم
پشت پنجرتون بزار اگه جا دارین
منمتو تراس یه متریمون گذاشتم دیگه شمام که دارین همونجائی که عزیز مهربون برات کباب میپخت کجا بود همونجام میشه دیگه
منم شمعدونیمو گذاشتم پشت پنجره آشپزخونه وقتی تو آشپزخونه ام پرده رو یه کم میزنم کنار که همش ببینمش اما این همسری کشته منو هی میره پرده رو میندازه ای بابا دید نداره بخدا همش دعوامون میشه سر پرده خوب من دلم آفتاب میخواد هوا میخواد چی کار کنم خوب
شوهر منم کلا با پرده مشکل داره! :))
من عاشق وبلاگهای این شکلی هستم. لینکت می کنم خانومی به منم سر بزن.