دوست عزیزم ... خانم خانمای گل منو به این بازی دعوت کرده... پس میگم چشمممممممممممم خانمی ... یعنی میشه گفت نه؟؟؟
۱.دلیل اینکه این عنوانو برای وبلاگت انتخاب کردی چی بوده؟
آخه خوب از وقتی ازدواج کردم دوس دارم همیشه و همه جا با همسری باشم ... اینجام خونه مجازیه ... پس مال هردومونه .
۲ .نام مستعاری که برای خودت انتخاب کردی بر چه اساس و دلیلیه؟
راستش قبلش اصلا فکر نکردم ... یه دفعه اومد تو ذهنم ... شاید دلیلش این باشه که عاشق بهارم ... یه حس تازگی به م میده این فصل... حتی اسمش حس تازگی و سبزی و شادابی رو بهم تلقین میکنه ... یه شادی وصف نشدنی داره .... فقط میتونم بگم خدایا خیلی شکرت بخاطر آفریدن این فصل زیبا و ناب ... بخاطر قدرتی که تو درک این فصل بهم دادی ... که بوش کنم ... که نفس بکشم .
3.پنج وبلاگی که میخونی و دوس داری و دنبال میکنی رو معرفی کن؟
الهییییییییییییییی چی بگم ؟؟؟
خوب راستش همشونو میخونم ... ممکنه کامنت نزارم اما میخونم ... ولی خوب شاید به یه ترتیب خاص ... که نمیتونم لو بدم .
4.یکی از بهترین پستهایی رو که نوشتی وهمه فکر ،عقیده یا احساست رو توش بیان کردی؟
نمیدونم کدومشونو بگم ... خیلیاشونو دوس دارم اما مهمونیای افطار بنظرم بیشتر به دلم نشستن .
۵.تاحالا با نظر خواهی و هم فکریه بچه های وب تونستی مشکلت رو حل کنی؟مشکل و نتیجه اش رو اعلام کن؟
خدارو شکر مشکل حادی نبوده جز بیماری همسری که کلی دوستای مهربونم باهام همدردی کردنو دلداریم دادن ... فیروزه گل که عینه یه خواهر مهربون و دلسوز کلی نگرانمون بود ... فلفل جونم کلی توصیه های مفید داشت ... خلاصه به جرات میتونم بگم که از تک تک دوستای عزیزم که تو لینکام هستن کلی درس گرفتم چه از خوندن پستاشون چه از کامنتاو راهنمائیاشون .
پینوشت مخصوص :
لیلی خانمی یه رمز واسم بزار تا یه پست با رمز خودت واست بزارم بری رمزمو ببینی .
یکشنبه ساعت 6 بیدار شدم تا کارامو انجام بدمو آماده بشم ... همسریم یه سر به ماشینش زد ... ساعت 8.5 دیگه راهی شدیم ... البته اولش تو یه ترافیک یک ساعته اوایل جاده مخصوص که افغانیا راه انداخته بودن گیر کردیم ... هوام گرم بود اما خوشحال بودم با مامان اینا میریم سفر ... اول جاده چالوس قرارداشتیم ... کلی تو راه هی تلفن بازی کردیم و یه کم عصبی شدم تا هماهنگ شدیم ... همسریم میگفت میریم سفر تا روحیمون بهتر بشه چرا الکی حرص میخوری و بیخودی عصبی میشی ؟؟؟ ... ما زودتر رسیدیم سر قرار ... کلی ذوق دادشتم آخه داداشی ته تاقاری( ؟؟؟) هم قرار بود بیاد .
بدجنس اول گفت مرداد برین منم میام بعد مامان گفت که میگه من نمیام کلی حالم گرفته شد ... زنگ زدم مغازه و کلی دعواش کردم که باید بیای ... اول گفتی میام دلمو صابون زدم حالا میگی نه اعصابم به هم ریخته ... دیگه دلش سوخت و قبول کرد ... منم کلی قربون صدقه داداش کوچولوم رفتم و کلی ذوق کردم ... گفت باشه میام اما بدوون که خیلی کار دارم و گرفتارم فقط بخاطر تو میام منم گفتم فدای تو داداشی گل کوچولوم بشم الهی ... عزیزمی داداش کوچولو .
یه ده دقیقه ای گذشت تا ماشین بابائی اینام رسید ... از ماشین پیاده شدیمو رفتیم سلام و احوالپرسی ... اون لحظه خیلی حسای قشنگ و خوبی داشتم ... نمیدونم ذوق سفر بود ... یا ذوق همراهی مامان اینا ... یا جوگیر فضا بودم !!! آخه یه جای خیلی سر سبز که باغبونام داشتن گلای تو میدوون و بلوارو آب میدادن نگه داشته بودیم ... خیلی فضای دلباز و قنگی بود خیلی ...
دیگه تو جاده سر سبز راه افتادیم و ازاونجائی که بابائی جوونم از من شکموتره خیلی زود، کمتر از یک ساعت بابا کنار یه باغ نگه داشت که بریم صبحانمونو بخوریم ... خلاصه تو یکی از این باغهای خانوادگی جاده چالوس صبحانه خوشمزمونو خوردیم ... میدونین دیگه بیرون صبحانه خوردن چه لذتی داره ... اونم چی زیر انبوه درخت اونم اول سفر و کنار همسری مهربون و خانوادت که داداشی کوچیکه هم جزئشه ... بعد از خوردن صبحانه بازم راهی شدیم ... توی راه مدام توقف داشتیم واسه خوردن میوه و یا چای ... دیگه رفتیم تا نمک آبرود ... اونجا تو یه باغ نشستیمو ناهارمونو خوردیم ساعت چند 4 بعدم ی سر رفتیم سمت تله کابین ... خیلی سر سبز و قشنگ بود کلی عکس انداختیم ... چای خوردیم ... چون هوا خیلی شرجی و گرم بود نرفتیم تله کابین که زودتر برسیم رامسر جا گیر بیاریم ... ساعت 6 بود رسیدیم رامسرو رفتیم نزدیک ساحل یه خونه ویلائی اجاره کردیم و مستقر شدیم ... اول از همه یه چای دم کردیم و خوردیم ... اصلا این چای یه چای دیگه بود انگار فک کن اونهمه توراه باشی ... خسته خسته ... هلاک از گرما ... بیای تو خونه و لباساتو عوض کنی ی آبیم به سر و صورتت بزنی و بشینی جلوی کولر کازی مامانت یه سینی پر لیوان چای بگیره جلوت ... بوش آدمو میکشه ... بگذریم از اینکه من خولمو رنگ آلبالوئیه چای توی لیوان منو به وجد میاره ...
بعدم تا ساعت 8 نشستیم به حرف زدن و یه کم استراحت کردیمو جابجا شدیم ... بعدم آماده شدیمو آدرس یه کبابی خوبو گرفتیمو رفتیم شام کباب خریدیم ... رستوران مظاهری و پسران ... شام خوشمزمونو که خوردیم بازم بساط چای و میوه به راه شد و سریالای تلویزیونو دیدیم ... بعدم تقسیم شدیم یه سری رفتن تو اتاق خوابا یکی دونفرم تو حال خوابیدن ... صبح هم این مامانی خانم طبق عادت ساعت 8 گفت نهه که زودی همه بلند شن و من که میدونستم از جام تکوون نخوردم ... تا 8.5 که رفم دوش گرفتم ... مامان و بابا همیشه میریم شمال ما که خوابیم صبح زود میرن واسه گرفتن نونو وسایل صبحانه ... مامان نیمروهم درست کرد که بینهایت چسبید ...
بعدم آماده شدیم که بریم سمت دریا اما بابائی مارو برد تا تله کابین رامسر ... وقتی از ماشین پیاده شد منو نگاه میکرد که خوشحالیمو ببینه منم متعجب فدای بابائی گلمم بشم ... آخه تو نمک آبرود گفتم بریم تله کابین اما همسری بخاطر مامان اینا که نمیومدن میگفت نه ... گناه دارن تا ما بریم و برگردیم تو این گرما اذیت میشن ... قربون همسری فهمیدم برم ...
اول رفتیم تو پارک ساحلی زیر انداز انداختیم که بی جا نمونیم بعدم برگشتیم خونه تا همه وسایلمونو بیاریم آخه مامانی اینا میخواستن برگردن تهران مام میخواستیم بریم سمت جواهر ده ... وقتی برگشتیم با همسری و خواهریو داداشی کوچولو رفتیم سمت تله کابین ... خیلی تله کابین بهمون مزه داد بگذریم که من یه خورده از بلندی میترسیدم ... ترسیدن منو داداشی کلی باعث شوخی و خنده شد ... نمیدونم چرا فک میکردم تکوون بخورم میفتیم ... کلی عکس و فیلم گرفتم ... اون بالام یه عالمه عکس انداختیم بعدم یه بستنی خوردیمو برگشتیم آخه مامان اینا گناه داشتن تنها بودن هر کاری کردیم نیومدن فک کنم میترسیدن ... اون بالا دیگه خیلی ذوق داشتم آخه واقعا زیبا بود ... منم که بی جنبه و عاشق طبیعت ... خدایا چه کردیا ... همش تو دلم میگفتم خدایا چه کردی ؟؟؟
برگشتیم همسری رفت وضو بگیره و نماز بخوونه منو خواهریم رفتیم تو یه مغازه صنایع دستی و یه کم خرید کردیم .
بعدم رفتیم پیش مامان اینا ... همسریم اومد و ناهارمونو خوردیم ... بعد از ناهارم چای و میوه ... آخر سرم رفتیم لبه ساحل و کلی عکس انداختیم ... دیگه مامانی اینا ازمون خداحافظی کردنو برگشتن تهران ...یه کم دلم گرفت از رفتنشون .
همسری منو برد تا وضو بگیرمو نماز بخوونم ... آخ که مردم از گرما وضو گرفتن با اعمال شاقه بود ... بعدم نماز خوندمو راه افتادیم سمت جواهر ده .
ادامه دارد
چهارشنبه زنگ زدم حال مادر همسری رو بپرسم گفت شب شام بیاین خونمون و سریع قطع کرد ... نذاشت حتی نظر همسری رو بپرسم ... بنابراین از خدا خواسته با همسری رفتیم خونه مادر شوهر اینا آخه تا دیر وقتم شرکت بودم واز شام خبری نبود ... کلی خوشحال بودم که فرداش شرکت نمیرم ... با خیال راحتم تا ساعت 12 اونجا بودیم و بعد از سریال فاصله ها راهی خونمون شدیم .
پنجشنبه من موندم خونه که به کارام برسم ... کلی آشپزخونه تکونی کردم ... داخل یخچالو کامل ریختم بیرونو تمیز کردم همه قفسه هاشم شستم ... خیلی سخته این یخچال تمیز کردن اما نتیجش خیلی دلچسبه ... اصلا انگار یخچال تمیز به روی آدم لبخند میزنه ...نگین دختره خول شده ها ...
بعدشم کلی رو کابینتارو تمیز کردمو هی وسایلو جابجا کردم تا مثلا یه کم تغییر بدم اما نشد که نشد ... انگار وسایل در بهترین حالت چیده شده و نمیشه تغییرشون داد ... یه عالمه هم رو یخچالی و تیکه های رو وسایل برقیمو شستم ... نمیدونم چرا دلم نمیاد سرویس آشپزخونه و تیکه های رو لوازم برقیشو جم کنم با وجودی که رنگشون روشنه و زود کثیف میشن ... انگار اونان که آشپزخونمونو مثل آشپزخونه تازه عروس نگه میداره ... بعد از رسیدن به آشپزخونه نوبت رسیدن به خودم شد ... سی دی ایروبیک گذاشتمو یه ساعتی ورزش کردم کلیم ماسک و روغن زیتونو ... بعدم یه عالمه اپیل.یدی کاری ... خلاصه که کلی روز مفیدی بود ... عصرم با همسری یه سر رفتیم بیرون خیابون اصلی محلمون یه گشتی زدیمو چند تا رو بالشتی خوشگل واسه خودمو مامانم خریدم ... برگشتیم خونه و شامو خوردیمو سریالامونو دیدیم و خوابیدیم .
جمعه صبح هم تا ساعت11خوابیدیم ... وقتی بیدار شدیم دیگه صبحانه نخوردیم آخه نزدیک لنگ ظهر بود و من دلم ناهار میخواست ... فقط یه چای دم کردم خوریم ... واسه ناهارمونم کتلت خوشمزه با برنج پزوندم و یه عالمه خوردیم ... وبعد از ناهار بازم تمیز کاری خونه... عصرشم رفتیم خرید از فروشگاه رفاه ...
شنبه هم صبح همسری رفت شرکت منم افتادم به جوون پرده اتاق خوابو زیر پرده آشپزخونه با جاروی و گردگیری اساسی پذیرائی و اتاق خواب ... یه دنیام لباس شستمو اتو کردم واسه یکشنبه که قرار بود بریم سفر ... بعدم که همسری اومد پردها رو اتو کردم همسری نصبشون کرد انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد این شستن و نصب پرده اتاق خواب واسم شده بود شکستن شاخ غوول آخه تا حالا از این کارای خیلی سخت خونه داری نکرده بودم ... برای عید فقط زیر پردها رو شسته بودم ... واسه شاممون هم ساندویچ مرغ خوشمزه درست کردم ... بعدم با همسری رفتیم واسه خرید میوه و تخمه تو سفرمون ... وقتیم برگشتیم همسری عزیزم داشت شیشه های آشپز خونه رو مات میکرد تا دید نداشته باشه ... قربونش برم که فقط منتظر حرف از دهن آدم در بیاد ... آخه به همسری گفته بودم دوست دارم تو روز نور بیرون بیفته تو آشپزخونه ، حیف این روزای پر نور که آدم بزاردشون پشت پرده و نبینه روزای قشنگ خدا رو ... که دیدم عصر که اومد خونه چسب مات کننده گرفته تا زودتر عملیش کنه ... هر چیم میگفتم بزار بریم سفر بیایم بعد گوش نمیداد ... خیلی نگرانش بودم کلی زحمت داشت صبح زودم راهی بودیمو کلی باید رانندگی میکرد ... دستت درد نکنه همسری عزیزم ...
تا ساعت 2 بیدار بودم دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم ... لباسامواتو کردم ... چمدوون و ظرف و ظروف و فلاکس و کلمن و ... مثلا میخواستم یه کتلتی کوکوئی بپزم که اصلا وقت نشد و مامانم زحمتشو کشید منم فقط کالباس و نوشابه و یه عالمه میوه شستمو گذاشتم که ببریم تو راه بخوریم ... و دیگه غش کردم از خستگی .
پینوشت دارد
دیروز تصمیم داشتم برم باشگاه اما دوستم گفت مهمون داره نمیتونه بیاد منم دیگه دوست نداشتم برم ... رفتم خونه از خدا خواسته ... منتظر بهانه بودم دیگه ... وقتی رسیدم خونه بازم از گرما داشتم هلاک میشدم ... کولرو زدم دوئیدم تو اتاق خوابو در اتاق خوابو باز کردم تا هوا جریان داشته باشه ... این تراس فسقلیمونو خیلی دوس دارم ... الهی گلدونامون بی حال شدن از گرما ... میرمو آب میارم تا بریزم پاشونو سرحالشون کنم ... قربونشون برم ... چقدر من گلدون دوس دارم؟؟؟!!!
http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC00792.JPG
یادتونه گلدونامو برده بودمشون حموم تا حسابی دوش بگیرنو تمیز بشن ... بازم باید ببرمشون حموم خیلی کثیف شدن ... این همسریم نمیزاره من برم تو تراس بهشون برسم میگه چادر سر کن ... منم سختمه اصلا نمیرم دیگه بهشون سر بزنم اینه که بچه هام خیلی کثیف شدن اما کثیفشونم دوس دارم ...
بعد از آب دادن گلدونا لباسامو عوض کردم و یه عالمه آب خوردم ... یه کم رو مبل ولو شدمو به خانه بر میگردیمو دیدم ... دوس دارم این برنامه رو ... یه جوریه ... واسم کلی انرژی مثبته ... نمیدونم چرا ؟؟؟
بعدم بازم جلو آئینه بودمو بازم ماسک خیارو توت فرنگی گذاشتم رو صورتم ... بعدش یه کم ورزش کردم ... دراز و نشست و دمبل بازی و یه سری حرکات واسه لاغر شدن پهلوها و پاهام ... کلی ذوق میکنم وقتی دراز و نشست میرم ... بعضی وقتام به خودم جایزه میدم مثلا ... میرم سر یخچال و یه چیزی میخورم ... اونوقته که همه ورجه ورجه ها برباااااااااااااااااااااااااااااااااد ...
مابین حرکات ورزشی کشک و بادمجونم واسه ناهار امروزمون میپزم چون شام قراره بریم خونه مامان اینا٬ ولی اینبار اصلا سیر نمیریزم توش که شر نشه ( قابل توجه آقای همسر عزیز ... این دفعه قیافتو مثل دفعه قبل کنی دیگه نه من نه تو ااااااااااااا ... قهره قهر ) .
بازم ورزش و ورش تا ساعت ۷ ... دیگه ظرفارو شستمو گازو دستمال زدم آخر سرم یه جارو الکی کشیدم ... رفتم تو اتاقو تختمونم مرتب کردم ... یه سری لباسم از تو تراس آوردم و جا به جا کردم .
نمازمو که خوندم همسری گفت آماده باش اومدم زود بریم که دیر نشه ... ساعت ۸.۵ همسری اومد منم آماده شدمو رفتیم خونه مامانی اینا ...دو هفته بود یه دونه خواهرمو ندیده بودم ... قربونش برم دلم واسش تنگ شده بود ...خواهری میگفت آجی چه خوشل شدی چی کار کردی ؟؟؟ میگم بی ادب مگه نبودم ؟؟؟
خواهری واسه خودش یه عالمه خرید کرده بود بی ادب ... حسودیم شد ... دو تا شلوار لی ... یه کتونی با یه مانتو خوشگل و یه شال سفید ... گفتم منم میخوام از مانتوت اما همسری میگه هم تنگه هم کوتاهه هم آستینش بده دستات معلومه میگم آستین میپوشم اما انگار راضی نیست ...
شامو میخوریم و میریم سمت خونمون ... برقا رفته سر راه میریم شمع میخریم ... به محض رسیدن هم بعد از تعویض و جابجا کردن لباسا میریم بخوابیم ساعت ۱ بود که خوابمون برد .
پ.ن : احتمالا یه هفته نیستم میریم سفر .
یکشنبه همسری منو رسوند باشگاه و خودش رفت خونه ... از ساعت ۵ و ربع تا ۷ تو باشگاه بودم اما اینقدر که شلوغه نمیشه از وقتت نهایت استفاده رو بکنی ... بیشترش الافیه ... ولی حسابیم خسته شدما ... دوچرخه ٬ تردمیل ٬ اپتی کال و ... داشتم دوچرخه میزدم که دیدم دارن صدام میکنن ... خانمه گفت همسری جلو دره کارم داره یادم افتاد کلیدش دست منه طفلکی تو اون گرما ... خلاصه کلیدو بردم دادمو بقیه ورزش تا ۷ ... بعدم خسته و کوفته آماده شدم و برگشتم خونه ... همسری داشت فیلم میدید ... گفتم بزن رو استوپ منم بیام دیگه ... خوشحال شد و گفت باشه ... تا نمازمو بخونمو شامو آماده کنم همسری خوابش برد دیگه منم دلم نیومد بیدارش کنم رفتم یه دوش گرفتم... تا ۱۰ گذاشتم بخوابه و صداش نکردم آخه خیلی خسته بود ... شاممون که آماده شد صداش کردم باورش نمیشد ۲ ساعت خوابیده ... شامو خوردیم حالا همسری بیدار بود من غش کردم و بینهایت عذاب وجدان داشتم که نذاشتم همسری فیلمشو ببینه حالا م که بیدار شده من خوابیدم ...اما چشام باز نمیشد و سریال فاصله ها رو بریده بریده دیدم .
دیروزم ساعت ۵ خونه بودم ... مردم تا خونه رسیدم از بس گرم بود ... اول یه سی دی ایروبیک گذاشتم و یه ساعتی ورجه ورجه و بپر بپر کردم ... بعدش یه کم خونه رو مرتب کردم و چند تا تیکه ظرف تو سینکو شستم ... واسه شامم آبگوشت بار گذاشتم ... آخه هر چی فکر کردم چی بپزم که نه روغن توش باشه نه برنج تازه مقویم باشه ذهنم به جائی نرسید جز آبگوشت ...
بعدشم فرشمونو دستمال کشیدم تا لکه هاش بره ... کلی خسته شدم ... دو تا ماسکم رو صورتم گذاشتم و روغن زیتون به موهام زدم ...آخر سرم یه دوش گرفتم که حسابی سر حال بشم ... چقدر خوبه آدم به موقع بره خونه ... اینجوری به همه کاراش میرسه ... همسری تو شرکت خیلی کار داشت تا ۸.۵ مونده بود شرکت ... زنگ زد چیزی لازم نداری گفتم چرا یه نون سنگک با سبزی خوردن ... قربونش برم ۹.۵ رسید خونه من تازه از حموم اومده بودم دستش پر بود ساک باشگاه و ظرفای غذا با یه دونه نون سنگک ... نمیدونم چرا نون سنگک میبینم یه حس خوبی بهم دست میده ... خولم نه ؟؟؟ همه وسایلو گذاشت رو اوپن آشپزخونه ... یه پلاستیک هم تو اونا بود گفتم این چیه گفت شلیله ... اما خیلی سنگین و سفت بود ... گفتم آخ جوون شلیل ... ولی هنوز نگاش نکرده بودم ... همسری گفت ببین شلیلاش خوبه ... گفتم از رنگ خوشگلش معلومه که خوبه ... بازم شک نکردم ... گفت حالا نگاش کن ... نگا کردم ... وییییی دو تا دمبل قرمز خوشگل یک کیلوئی بود ... خیلی خوشحال شدم خیلیا ... یه عالمه ب.وس.بو.سیش کردم یه عالمه ها ... قربونش برم تازه همین دیروز بهش گفتما زودی برام خرید ... اینکه یادش مونده خیلی برام ارزش داره ... آخه عصریم زنگ زدم بگم من رسیدم گفتم افسردگی گرفتم ... گفت چرا ... گفتم چرا دارم هی وزن اضافه میکنم ... اونم هی میگفت نه من باید بگم چاقی که نیستی و نمیگم ... تازه باشگاه بری لاغر میشی گفتم نه باشگاه خیلی شلوغه نمیشه کار کرد ... بعدم گفتم همش تقصیره توئه دیگه هی میگی بخور ... هی بادووم تو لوپم میچپونی ... تازه چرا دیشب تو خواب تا صبح بغ... نکردی ؟؟؟ اینم یه دلیل دیگه افسردگیمه ... گفت چرا بابا تو خواب یادت نمیمونه که .
بعدشم یه کم دمبل بازی کردیم ... ساع ۱۰.۵شامو آوردم خوردیم یعنی من یه کوچولو خوردم ... سریال زیر هشت و فاصله ها رو دیدیم ... برنج واسه ناهار امروز دم کردمو نمازمو خوندم ... دیگه خوابیدیم .
پ . ن :
دیشب اون تونیک قرمز خوشگله که قبلا از بوستان خریده بودیمو پوشیدم ... همسری گفت چه بهت میاد کی خریدیم ؟؟؟ اینقدر ذوق میکنم یه چیزی میخریم میگه بهت میاد .
http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/Documents/DSC00864.JPG
چهارشنبه ساعت ۴ میرم خونه ۵ میرسم ... چقدر گرمه ... به همسری زنگ میزنم ... من رسیدم ... مامانم زنگ میزنه زودی قطع میکنیم چون من عجله دارم ... میرم دوش میگیرم ... آماده میشمو میرم باشگاه ... وییییی خیلی گرمه خدا ... دمه باشگاه به همسری اس ام اس میدم ... ۸.۵ بیاد دنبالم ... میرم داخل ... مربی سایزامو میگیره و برنامه میده ... ۶۹ کیلو شدم ... حالم از خودم بد میشه ... جالبه که به چشم خودم نمیاد که من ۶۹ ام ... خجالت داره واقعا ... همش تقصیر این همسریه هی میگه یه لقمه َ یه قاشق ... حالا من یه قاشق یه قاشق به این روز افتادم ... نمی بخشمت همسری مهربونه گل ... تا ۸.۵ هی ورزش میکنم و ذوق میکنم دارم کالری میسوزونم ... رو دوچرخه یه ربعه ۱۲۰ کالری میسوزه خوبه دیگه ... تردمیل به من نرسید ... ساعت ۸.۵ تندی لباسامو عوض میکنمو میدوئم بیرون ... واااااااای همسری فک کنم خیلی منتظرم مونده ... میریم خونه .
تا میرسم میدوئم تو حموم و دوش دو دقیقه ای میگیرم ... اسم کباب میارم ... همسری شیکمو تر از من هوس میفته ... حالا دو سه شب پیش خوردیما ... باورم نمیشه میگه الان میرم میخرم ... آماده میشه و میره سفارش میکنم فقط دوتاها بیشتر نخری که من نمیخورم ... میگه باشه ... همسری میادو شام خوشمزمونو میخوریم اونم چی با نون سنگک تازه ... میخوایم فیلم ببینیم که طبق معمول خوابم میبره ...
پنجشنبه ساعت هشت با صدای همسری که آرووم صدام میکنه چشمامو باز میکنم اما نمیدونم چرا میترسم ؟؟؟ آخه همسری آماده شده نشسته رو تخت کنار من میگه خداحافظ من رفتم تو بگیر بخواب ... یه جوری میشم ... میگم نه منم ببر خونه مامانم ... میگه باشه پس زود باش ... آماده میشمو میریم ... مامان اینا تازه از خواب بیدار شدن ذوق میکنه مامانم منو که از تو پنجره آشپزخونه میبینه که زنگ میزنم ... الهیییی ... سفره صبحانه براهه ... صبحانه املته ... چه میچسبه همه چی آماده باشه تو فقط بخوری ... با زن داداشم از ساعت ۱۰ میزنیم بیرون میریم آرایشگاه من یه عالمه کار دارم آخه شب حنا بندون و جمعه عروسی دعوتیم ... یه عالمه کارای خانومانه به اضافه کوتاهی مو ... به آرایشگره میگم تو رو خدا اندازه موهامو کوتاه نکنیا همینقدر دوستشون دارم لطفا فقط مرتبشون کنین ... ساعت ۱۲.۵ دیگه کارامون تموم میشه ... مامان هم آش گذاشته هم ماکارونی آخه من هردوشونو دوست دارم ... اما مگه من چقدر میخورم ؟؟؟ ۴-۵ قاشق ماکارونی همونقدرم آش ... مثلا باشگاه میرم دیگه.
همسری ساعت ۲.۵ میاد دنبالم میریم اتو مو مکس میخریم که خودم یه بلائی واسه شب سر موهام بیارم ... کلی میگردیما ... آخر سر دیدیم انگار این مکس از بقیه بهتره ... یه چیزی بگم ... بیشتر از رنگ صورتیش خوشم اومد ... آخه خوشگله .
بعدم میریم با کلی اصرار من واسه همسری یه پیراهن میخریم و میریم خونه ... تازه یادم افتاده من چی بپوشم ؟؟؟ خلاصه یه عالمه مانکن میشم و لباسارو میپوشم تا همسری نظر بده ... لباس حنابندوون و پاتختیم هستا همسری میگه نه یکیش یقش زیادی بازه و بدن نماست یکیشم که خوب تاپو دامنه دیگه ...
آخر سر یه زیر و رو مشکی با دامن میپوشم خوشگل ... واسه فردام یه کت دامن صدفی دارم ... آماده میشم ... موهامو ویب میکنم ... دوساعت جلو آئینه ام ... همسری میگه چقدر سخته خوش بحال ما مردا ... منم میگم واقعا ... اما خوب من که اینکارارو دوست دارم ... پس تو دلم میگم نخیرم ... ساعت ۹.۵ میریم ...تومراسم که بودیم برق میره کلی گرم میشه ... به همسری میگم بریم خونه متوجه میشم که راضی نیست اما قبول میکنه ... جاریم میره خونشون ... اما ما یه دوری تو خیابون میزنیم و یه آبمعدنی و یه بیسکوئیت ترد میگیریمو بر میگردیم ... آخه حس کردم هم زشته هم همسری عزیزم ناراضیه میگه خدا کنه کسی متوجه نشه ... این شد که پیشنهاد میدم برگردیم همسریم فوری دور میزنه ... خیلی خوشحال میشم که برای راحتی من حاضر میشه بیاد ... قربونش برم ... پس منم بخاطر اون بر میگردمو گرما و سر درد و معده دردو تحمل میکنم ... تا میرسیم شامو میارن ... آخرای شام برق میاد اینم از شانس ماست دیگه ... ساعت ۱ بر میگردیم خونه ... همسری میخوابه من تا نزدیک ۴ صبح خونه رو مرتب میکنم و بعد میخوابم .
جمعه ساعت 11.5 بیدار میشیم .. همسری میره یه نون سنگک میگیره منم یه کم کارامو انجام میدم ... صبحانه نیمرو میخوریم ... بعدم یه کم دیگه کار خونه و بازم ولو میشم خوابم میاد خوب ... اما اینقدر که خونه به هم ریختس دلم طاقت نمیاره بخوابم ... یه فیلم سینمائی کانال سه میده که قشنگه اونو با همسری میبینیم ... بعدم بازم سعی میکنم بخوابم نمیشه که پس بلند میشمو یه کم بازم کار خونه میکنمو لباس میریزم تو ماشین حمومو میشورم ... بعدم دوش میگیرم ... میام بیرون همسری ظرفارو شسته ... تو دلم کلی قربون صدقش میرم و یه ... میکنم ... آخه دله دیگه یهوئی ضعف میکنه واسش ... کمکم میکنه خونه رو حسابی جارو میکنیم منم تند و تند مرتب مبکنم همه جارو ... فقط میمونه گردگیری ... کلم پلو رو دم میکنم واسه شنبه مون ... کم کم آماده میشیم ... ناهارم ساعت 6 داغ میکنیمو میخوریم ... 9 میریم دنبال خواهر همسری و شوهرش آخه زنگ زدن با هم بریم عروسی ... شوهرش خجالتیه یه کم ... با وجودی که خیلی گرمه و خیلی شلوغه مام از جامون اصلا تکوون نخوردیم چون دور همیم احساس میکنم داره خوش میگذره ... طفلی برادر زاده همسری کوچولوئه خوب گناه داره هم گرمش شده بود هم از صدای بلند خواننده ارکست کلافه شده بود ... راستی چقدر بد بعد از دوسال هنوز فامیلای همسری رو نمیشناختم که سلام و احوالپرسی کنم هنوزم خواهر شوهریا و مادر شوهری بهم فامیلا رو معرفی میکنن ...
بعد از عروسی میریم با جاری جان خونشون آخه کوچه پائینیه ... کلی اونجام بهم خوش میگذره با نی نی نازشون قربونش برم ... یه بابائی میگفت ... من پریدم سفت ماچش کردم ... خودمو کنترل کردم که گازش نگیرم ... در میرفت و غش میکرد از خنده ... خودشو تو بغل مامانش قایم میکرد و میخدید لووسه بلا ... بازیش گرفته بود جیگرم ... قربون اون دوتا دندونای کوشولوی پائینش بشم ککه هنوز کامل در نیومدن ... همسری میاد دنبالم یه ربع میشینه و خداحافظی میکنیمو پیش به سوی خونه خودمون .
دیروز تا رسیدیم خونه یکی یه لیوان خاک شیر خوشمزه خنک که من عاشقشم خوردیم و افتادیم ... چقدر خوبه آدم زود بره خونه ... لباسمو عوض کردمو ماکارونی رو گذاشتم تو ماکروفر تا داغ بشه ... همسریم بلند شدو ماست و خیار درست کرد ... سفره رو با کمک هم پهن کردیمو ناهارمونو خوردیم ... بعدش یه فیلم خانوادگی دوبله دیدیم که اسمش درست یادم نیست اما بامزه بود ... بعدم من برای بار سوم شیرینی کشمشی درست کردم البته این بار همراه همسری ... کلی داشتیم ذوق میکردیم ...دو سری شیرینی گذاشتیم تو فر که سری اولش مواد شیرینی رو با قاشق مربا خوری خیلی کوچولو ریختم که مثلا رژیمی بشه اما نازک نازک شد و یه کم موقع برداشتن شکست ... آخه میدونین هولم دیگه باید صبرم میکردم سرد بشه اما با کفگیر چوبی افتادم به جونش یه کم خرد شد ... سری دومم سوخت چون تایمرو روشن نکرده بودم رفتم نشستم به فیلم دیدن که دیدم وااااااااااااااااااااااااااااااااای سوختش ... کلی حالمون گرفته شد ... بعدم یه کم استراحت کردیمو با همسری عصر رفتیم خرید ... عاشق خریدم ... حتی اگه خرید پیاز باشه ... یه تاپ خوشگل واسه باشگام همسری واسم خرید با یه گل سر ... همسریم ۳ تا فیلمم خرید ... با آلو و گیلاس و کدو بادجون و لیمو ... منم ذوق مرگ بودم بخاطر تاپم ... برگشتیم و تو راه یه نون خریدیم ... شاممونم میخواستم کلم پلو درست کنم که وقت نشد و فقط مایشو آماده کردم ... خوراک لوبیا رو از فریزر در آوردم برنجم داشتیم همسری جون عزیز زحمت داغ کردنشونو کشید ... منم سالاد شیرازی با لیمو تازه درست کردم ... شامو که خوردیم من یه کم آشپزخونه رو مرتب کردم ... همسریم هی میگفت بسه دیگه بیا ببینم ... رفتم اما خوابم برد ... اصلا نمیدونم چه مرضیه میرم کنار همسری دراز میکشم فوری خوابم میبره ؟؟؟ ... حالا برم تو اتاق تنهائی نمیتونم بخوابا ... چند بارم جلو تی وی امتحان کردما اما نشد که بخوابم ... اصلا این همسری واسه من انگار قرص خوابه .
چهارشنبه همسری میگه بریم خونه مامانم ...میگم بریم خوب ... تو راه همش تو دلم میگفتم خدا کنه کتلت داشته باشن ... وقتی میرسیم کلی ذوق میکنم ... آخه شام کتلته ... ساعت 11.5 هم بر میگردیم خونمون .
پنجشنبه تا عصر الاف فیلم عروسی و نوشتن ایراداش بودم ... چه کار سختیه !!! ... هوس شیرینی کشمشی میکنم ... زود موادو آماده میکنم و با نهایت ذوق فرو روشن میکنم ... چه شیرینی میشه ... ذوق میکنم به همسری و مامان زنگ میزنم و میگم شیرینی پختم ... کاره فیلمم تموم میشه ... اصلا دوستش ندارم ای فیلمو ... حالا دیگه من موندمو یه خونه که در حد انفجار به هم ریختس ... یه کم مرتبش میکنم ... میرم دوش میگیرم ... البته قبل از اینکه دوش بگیرم دو سه تا ماسک هم رو صورنتم میزارم ... روغن زیتونم به موهام میزنم ... بعد از دوش آماده میشم که برم آتلیه .
ساعت 7 میرم سمت آتلیه ... دو بار بر میگردم خونه... یه بار واسه لیست ایرادام که جا مونده یه بارم واسه سی دی آهنگا ... آخ که چقدر هوا گرم بود چقدرم حرص خوردم واسه حواس پرتیم ... فیلماو دادم توضیحاتمم دادمو اومدم ... سر راه هم رفتم باشگاه و ثبت نام کردم ... آخه دیگه خیلی چاق شدم ... اینقدر که هم خودم هم همسری شک میکنیمو تصمیم میگیریم بی بی چک بگیریم ... بر میگردم خونه و جارو حسابی میکشم و گردگیری میکنم ... همسری میاد و من با ذوق شیرینی هائی که پختمو نشونش میدم و با هم همراه چای میخوریمشون ... شامم کتلت داشتیم ... مادر شوهری بهمون داده ... دست گلش درد نکنه ... دو تام همبرگر همسری شکمو سرخ میکنه ... فیلم میبینیمو میخوابیم ...
جمعه ساعت۱۰.۵ بیدار میشیم همسری میره نون میگیره و بر میگرده ... بی بی چکم گرفته ... بهش میگم ببینم بچه یه وجبی چه ترسی داره که تو صبح جمعه ای میری داروخانه شبانه روزی وبی بی چک میخری ؟؟؟ میگه از بچه یه وجبی نمیترسم که .... از وقتی میترسم که قد یه درخت میشه ... راستم میگه منم میترسم ... خیلی مسئولیت بزرگیه ... دستمو میگیره میگه بیا دیگه ... تستو انجام میدم با ساعت وایمیسته کنار بی بی چک ... بعد از سه دقیقه جواب منفیه ... خیالمون راحت شد.
صبحانه رو میخوریمو یه کم فیلم میبینیم ... عصرم میریم خونه مامان اینا سر راه هم یه شلوار ورزشی قرمز خوشگل خریدیم واسه باشگاه ... خونه مامان اینام شیرینی میپزم ... بعد شامم بر میگردیم خونمون ...
شنبه بازم خواب تا ۱۰.۵ بعد از صبحانه هم یه فیلم ترسناک دیدیم ... عصرم یه ماکارونی پختم و دو تا غذا دیگه واسه تو هفتمون که وقت ندارم .. ماکارونی رو با سالاد خوردیمو رفتیم یه سر خونه برادر شوهری... هر چی اصرار کردن شام نموندیم ... رفتیم که من کتونی بخرم واسه باشگاه ... بعدم یه سر خونه مامان اینا و برگشتیم خونمون .
پینوشت :
سلام بهار جونی تو که میدونی من وب ندارم تو هم که دوستای مهربونی داری.میشته تو پست بعدیت یه کوچولو تو خط اخر نظر دوستاتو راجع به ساید بای ساید و رنگش بپرسی.اگه این لطفو در حقم کنی کمک زیادی بهم کردی.اخه نمیدونم از کی بپرسم
خیلی حالم بد بود ... رو زمین دراز کشیده بودم جلوی تی وی ... همسری یه آلو میشوره و میده دستم ... من :نمیخورم ... همسری : بخور واست خوبه ... میخورم و بهم خیلی میچسبه ... میگم همسری یه دونه دیگه بهم میدی ( حالا خوبه نمیخوردما ) ... میگه باشه واسه تو یه آلو میشورم واسه خودمم شلیل ... میگم خوبببببببب حالا که اینطور شد ، منم شلیل میخوام ... بعد فک میکنم آلو یا شلیل مزشونو تو ذهنم میارم ... نمیتونم انتخاب کنم بنابراین میگم اصلا من از هر دوش میخوام همسری ... یه دونه آلو ، یه دونه شلیل .. همسری خندش میگیره و به شوخی میگه شکمووووووووو مثلا مریضیااااااااااا ... میگم خوب مریض باشم مریض باید تغذیش خوب باشه دیگه ... بازم میخنده قربونش برم .. بعد با درد جابجا میشم همسری میگه چی میخوای ؟؟؟ میگم کنترل تلویزیون ... میگه مثلا مریضیا کنترلم میخوای ؟؟؟ ... میگم خوب مریض احتیاج به سر گرمیم داره دیگه ... همسری بازم میخنده فدای اون خنده های خوشگلش بشم الهی ... خیلی خیلی دوستت دارم عزیز دلم ٬ همسر مهربونم .
پریشب از گردن درد که فک کنم ناشی از خوابیدن با بدن گرم جلو کولربود گذشت اونم چه دردی ... شامم همسری زحمتشو کشید ... جوری درد داشتم که دیروز نتونستم بیام شرکت ... تا نه خوابیدم چه لذتی داره !!! ... صدای گنجشکا همراه با نور اول صبح که افتاده رو پرده اتاق خواب و یه جورائی اتاقو روشن کرده ... انگار داره بهت میگه پاشو دیگه خجالت بکش صبح شد ... بیدار میشم ... یه کم رو مبل جلو تی وی دراز کشیدم ...
اما نه بازم نمیتونم بخوابم رو مبلا هم بخاطر عذاب وجدان که نمیزارم همسری بخوابه ... هم اینکه خراب میشن خوب یه عالمه با همسری گشتیم تا پیداشون کردیم ... چقدرم ذوق کردیم از اینکه اون چیزی که میخواستیمو پیدا کردیم ... بعد از دو هفته گشتن طاقت فرسا بخاطر گرما اونم با اونهمه خستگی بعد از ساعت کاریمون و زیر و رو کردن بازار مبل ... وقتی پیداش کردم بگو شاید ده بار هی راه میررفتیمو مغازه ها رو میدیدیم و من میگفتم همسری من همونو میخوام ... همسریم میگفت خوب ... من دوباره ... همسری میخوام ... همسری باشه بزار یه کم دیگه بببینیم ... من: خوب ببینیم ... چند قدم میریم میبینم نه دیگه نمیخوام ببینم من انتخابمو کردم ... دوباره من میگم ... همسری همینو میخوام دیگه بیا بریم سفارش بدیم دیگه ... همسری : صبر کن دختر تو چقدر عجولی ... سر سرویس خوابم و سرویس طلا و آئینه شمعدونم همینجوری بودما ... عینه این بچه تقسا اه اه ...
یه نیم ساعتی که دراز کشیدم بلندشدم دو سه تا ماسک رو صورتم گذاشتم یه ماسک لایه بردار یه ماسک توت فرنگی یه ماسک خیار... بعدم به موهام روغن زیتون زدم آخه ارث سفیدی مو داریم هر چند موهامو رنگ میکنم اما اینم میزارم که سفیدتر نشن ... بعدم دوش میگیرم ... یه عالمه هم تلفن بازی دوتا خواهر شوهریا که یکیشون نبود٬ جاری٬ مادرشوهری با دوتا از خاله هام وعروس خالم ... خلاصه سعی کردم دل همه رو بدست بیارم ...
بعدم قیمه نثار خوشمزه رو با کلی ذوق و خیلی با دقت پختم ... کل آشپزخونه رو هم که به افتضاح کشیده شده بودو تمیز و مرتب کردم و یه کوه ظرف شستم ... ژله هم درست کردم ... مامانی و داداشی جونمم شام اومدن خونمون ... همسری ساعت ۹ اومد ... شامو خوردیم ساعت ۱۱ مهمونا رفتن و من ظرفارو شستم و دیگه خوابیدیم .
چهارشنبه تا میرسم خونه یه عالمه کارای خانمانه انجام میدم آخرم دوش میگیرمو سشوار میکشم ... زنگ میزنم به همسری کجائی پس؟؟؟ ... همسری میاد میگه بریم ه ایپ ر اس تار ... آماده میشیمو میریم ... خیلی شلوغه خیلیم گرونه ... فقط من یه کرم و یه رژ لب مایع صورتی خیلی کم رنگ مارک او ر ال میخرم ... بعدم میریم کافی شاپ های.پ.ر و دوتا هات داگ سفارش میدیم تا آماده بشه سیب زمینی سرخ کرده میخوریم ... بر میگردیم خونه و میخوابیم.
پنجشنبه قرار عصر همسری بیاد منو ببره خونه مامان اینا ... اما مامانی باباجونو میفرسته دنبالم که برم یشش مهمون داره ... دوتا خاله ها و یه دختر خالش که از قزوین اومده بودن عروسی ... خیلی دوستشون دارم ... بعد از ناهار ساعت 5 رفتن با مامان پاتختی ... خواهری اومد بعدم همسری و بابا ... مامانم ساعت 7 بابارفت دنبالشو برش گردوند ... شام خونه مامان اینا بودیم ... بعد از شام رفتیم خونه مادر شوهر اینا که همسری با برادرش بره ام آر آی تا 3.5 صبح طول کشید تا برگردن خوابم نمیبرد ...
صبح جمعه بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه رفتیم بازار با خواهر شوهری 4 ... دوستش دارم ... یه شال و یه ست لباس زیر خوشمل واسش خریدم ... واسه خودمم همینطور ... یه کیفم خریدم ... بعدم رفتیم چهارتا پتو مسافرتی و یه سفره خوشمل خریدیم کلیم تو بازار سربه سر همسری گذاشتم که یادش بخیر واسه خرید حلقه ها و سرویس و آئینه شمعدون میومدیم بیا از اول دوباره عروسی کنیم من میرم خونه بابام دوباره بیا خواستگاری اما اگه نیای چی ؟؟؟ همسریم میخندید ... خیلی گرم بود خیلی ... اما من اینقدر از خرید و گردش ذوق مرگ بودم سختم نبود ... برگشتیم خونمون ... از گرما سرخ شده بودمو پریدم تو حموم و یه دوش سریع گرفتم ... ناهار برنج گذاشتمو سیب زمینی سرخ کرد م خواهر همسریم ماست و خیار درست کرد ... خورشت بادمجونم از تو فریزر در آوردم و داغ کردم ... دوتا نون سنگکم همسری تو راه گرفته بود با نوشابه ... ناهارو خوردیم ... ظرفارو خواهر همسری زحمتشو کشید ... بعدم رفتیم تو اتاق خوابو رو تخت ولو شدیم ... بازم خواهر همسری همه عکسا رو دید ... ساعت6 هم همسری خواهرشو برد خونشون ... شام ماکارونی پختم ... یه کم دیشب دل درد داشتم سرحال نبودم . لباسائی که خریده بومو میپوشیدمو ذوق میکردم ... همسریم کلی خوشش اومد از خریدام.
سه سنبه ساعت 7 میرسیم خونه ... شام داریم ... چقدر عالیه آدم فکر شام نباشه روزائی که دیر میرسه خونه ... اگه زود بیام که عاشق غذا درست کردنم ... عشق اینو دارم که رو گازم هم قابلمه برنج باشه هم قابلمه خورشت هم کتری در حال جوشیدن و قوری روش که بوی چایش به خونه بوی زندگی میده ... مخصوصا که چند تا میوه هم شسته باشی و تو ظرفش بچینی بزاری رو میز پذیرائی ... چند تا قطره آبم روشون باشه که وقتی نگاشون میکنی روحت خنک و تازه بشه... همسری جونمم کلیدو بندازه تو درو بیاد تو و بگه سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بعد بره لباساشم عوض کنه و دست و روشو بشوره و بیاد من براش میوه پوست بگیرم چائی بریزم و با هم فیلم ببینیمو بخوریم ... الان دلم این فضا رو خواست ... آها آها یه چیز دیگه هم دلم میخواد لباسای خوشمل بپوشمو یه کوچولو آرایش کنم ... امروز اگه برم خونه ترتیبشو میدم .
میخواستم کشک و بادمجون واسه شبمون گرم کنم اما هنوز کشکشو آماده نکرده بودم ... هوس کردم یه کم ازش بخورم آخه خیلی خوش رنگ و بو شده بود جاتون خالی ... نه که سر راه دو تا نون تافتون تازه هم خریده بودیم دلم داشت ضعف میرفت واسه خوردنشون ... نگین شکمو که میشنوم ... البته خودم میدونم دیگه شما نگین خجالت میکشم ... اینم بگما جای شما همسری همش میگه ... چی کار کنم خوب منم خدا اینجوری آفریده دیگه ... دست خودم که نیست .
همسری اومد و چند تا لقمه گنده گنده خورد ... چه جوری تو دهنش جا میده نمیدونم ... اما لقمه چهارمی رو که برداشت قیافشو یه جوری میکنه ... انگارخوشش نیومده ... میگه سیر ریختی تووش؟؟؟ میگم خوب آره اما فقط یه دونه کوچولو ... اینقدر ناراحت شدم از این حرکتش که نگوو ... بازم خوردا ... گفتم نخور دیگه اگه دوست نداری و بد مزس ... گفته نه میخورم چون خوشمزس اما دوست ندارم ... چی میگه این همسری من ؟؟؟ شما متوجه شدین ؟؟؟ من که نفهمیدم منظورشو ... خوشمزس اما دوست ندارم دیگه چه مدلیشه؟؟؟بیشتر به خاطر خاصیتشه بیشتر اگه اصرار دارم که باشه .
بگذریم قهر کردم با همسری ... قرار بود کیک بپزم که نپختم دیگه حس کیک پختن نداشتم هرچیم همسری گفت منو هوس انداختی گفتم حوصله ندارم ... شامم خوراک لوبیارو واسش گرم کردم ... خودمم نخوردم ... یه لقمه بهم داد دستشو رد نکردم اما نمیخواستم شام بخورم ... بادمجوون خورده بودم دیگه .
بعد از شام رفتم جلو تی وی کار همسری دراز کشیدم تو بغلش بودما اما چون دلم هنوز از دستش گرفته بود یه بالشت دیگه انداختمو دراز کشیدم که مثلا قهرم ... همسری گفت مثلا قهری؟؟؟ گفتم اوهوم ... خندم گرفت اما بازم قهرم دیگه ... پتو رو کشیدم رو سرم و از کنار پتو فوتبال میدیدم ... ضربات پنارتی بود دلم برای ژاپنیا سوخت .
همونجا خوابمون برد جلو تی وی .
حالا که جدی جدی قهر نبودیم اما قهر که میکنیم و روزو شبمون که خراب میشه ... احساس میکنم اون روز عمرمونو حرووم کردیم. و اگه من مقصر اون جریان باشم احساس بدتری دارم ... یه جورائی عذاب وجدان میگیرم بـــــــــــــــــــــــــــــــــد . الانم با وجودی که قهر نبودم و بیشتر خودمو داشتم لوس میکردم عذاب وجدان دارم .
دیروز تا رسیدم خونه از گرما داشتم میمردم که زودی لباسامو در آوردمو کولرو زدم ... حالم خیلی بد شده بود ... یه لیوان خوشگل برداشتمو رفتم سراغ یخچال ... عاشق خاکشیر با گلابم ... یه لیوان میریزمو میخورم ... این یه لیوان خاکشیر و گلاب چقدر میچسبه وقتی از بدنت حرارت میزنه بیرونو صورتت سرخ شده از گرما .
میفتم رو مبلو تی وی رو روشن میکنم باد کولرو حس میکنم ... حالا دیگه آرووم شدم ... کانال ۵ داره شیرینی آموزش میده ... میخوام ببینم ... اما یه لحظه خوابم میبره ... بلند میشم میرم تو تخت که مثلا راحته راحت بخوابم اما نگران تلفنم که الان تا من خوابم میبره زنگ میزنه ... همیشه اینطوری دیروزم این اتفاق افتاد ... تا اومدم بخوابم زنگ خورد و دیگه خوابم نبرد ... اما اینقدر خسته ام که حس درآوردنه تلفنو از پریزش ندارم ... فوری خوابم میبره ... بازم تلفن زنگ میخوره همسریه نگران شده ... آخه زنگ نزدم بگم رسیدم اینقدر که حالم بد بود و حسشو نداشتم ... موبایلم تو دستمه نمیرم تلفنو جواب بدم ... موبایلمم زنگ میخوره همسریه میگم تو بودی گفت آره چرا جواب نمیدی گفتم نمیتونم از جام بلند شم ... توضیح میدم از گرمائه که نگران نشه .
دوباره خوابم میبره ... بازم تلفن ... خدای من انگار همه دنیا میخوان نزارن من بخوابم ... منم میگم ولش کن هر کی که هست بعدا زنگ میزنم بلند شم دیگه خوابم نمیبره ... اینبار مادر همسری بوده ... هم دیروز هم امروز ... ایخداااااااااا ... چرا نمیزارن من بخوابم؟؟؟ دیروز بعد از مادر همسری خواهریم زنگ زد دیگه اصلا نشد بخوابم ... از این به بعد بازم تلفنو قطع میکنم ... ساعت ۷.۵ به خودم میگم دختر پاشو دیگه نمازت رفتا !!! شام داریم دیروز ه عالمه کدبانو شده بودمو ۵ نوع غذا درست کردم که تو طول هفته راحت باشم ( کوکو سیب زمینی ... کوکو سبزی ... مایه کتلت ... کشک و بادمجوون ... خوراک لوبیا ... خورشت گوشت و بادمجوون ) ... برای همینم تونستم بخوابم دیگه خیالم راحت بود.
دیگه بیدار شدم ... نمازمو خوندم ... به مادرشوهری زنگ زدم ببینم کارم داشتن ؟؟؟ که مادر شوهری گفت میخواستم حالتو بپرسم ( تعارف بود دیگه وگرنه اینقدر خوب نیستم که هر روز مادر همسری حالمو بپرسه ) ... به همسری زنگ میزنم که من میرم حموم اومدی نون و تخم مرغ بخر ... میرمو دوش میگیرم ... همسری میاد ... چای میخوریم ... آماده میشیم میریم بیرون که ظروف فریزری بخریم واسه غذاهائی که درست کردم ... میریم و ظرفارومیخریم ... یه کمم کالباس و یه نوشابه ... آها همسری عود و چوب دارچینو تخم شربتم میخره از سر خیابونمون ... میریم خونه شاممونو میخوریم و من ظرفارو میشورمو غذاهارو میریزم تو ظرفاو میزارم تو فریزر ... ساعت ۱۲ میرم میخوابم ... برمیگردم و همسری رم با خودم میبرم دیره دیگه .
پنجشنبه ساعت ۹ بیدار شدمو کتری رو گذاشتم بجوشه همسریم بیدار شده بود رفت نون گرفت ... منم تا همسری برگشت دوئیدم تو حموم ... بعد از یه دوش سریع خواهری رو صدا کردم که بره تو اتاق و ادامه خواب ... اما نیم ساعت بعد صداش کردم بیاد واسه صبحانه ... صبحانه رو با هم خوردیمو ... من موهامو سشوار کشیدم ... خواهریم ظرفای صبحانه رو شست ... بعدش آماده شدیم رفتیم بازار ... ساعت ۱۲.۵ رسیدیم ... یاد روزی افتادم که رفتیم و آئینه شمعدون خریدیم ...کلی خوش شانس بودیم که جای پارک گیر آوردیمو ... رفتیم بازار رضا ... یه عالمه لباسای ... خوشگل خریدم با یه روسری خیلی ناز ... برای همسریم یه تی شرت گرفتیم ... خواهریم یه گوشواره گرفت ... یه دستبندم به پیشنهاد همسری ما واسش خریدیم ... چه همسری ماهی ... قربونش برم ... آها آها یه تاپو شلوارک قهوه ای نارنجیم خریدم که خیلی دوستشون دارم ... بعدم رفتیم خونه مامان اینا و ناهار لوبیا پلو خوشمزه خوردیم ... لباسائی که خریدمو پوشیدم باید ببریم عوضشون کنیم یه کم کوچیکن برام ... آخ جوون بازم بازار ...
ساعت ۵ بود رفتیم خونه و آماده شدیم بریم خونه پدر شوهراینا ... سر راه یه جعبه شیرینیم گرفتیم ... همه بودن خواهر شوهریا و برادر شوهری با خانواده ... عکسامونم برده بودم خواهر شوهریا ببینن ... کلی خوششون اومد ... روز پدرم گذاشتیم به عهده مامانا خرید کادو رو که برن ببینن بابائیا چی دوست دارن براشون بخرن ... بعد از شام برگشتیم خونمون ... کلی تو سر و کول هم زدیم و از خستگی غش کردیم ... صبحم تا ۱۱ از جامون تکون نخوردیم حالا بیدارم بودیما ... حسابی همسری رو قلقلک دادم ... آخه خیلی خوشگل میخنده قربونش برم .. روزشم بود دیگه باید حسابی خوشحالش میکردم دیگه ... کلی بهش تبریک گفتم ... بعدم همسری رفت نون گرفت و یه صبحانه مفصل خوردیم ... یه روز مرد به یاد موندنی شد اولین روز مرد زندگی مشترکمون ... کلی چلوندمش عینه بچه ها ... همسری رفت به ماشین برسه منم کوکو ماکارونی درست کردم طبق دستور سایه جوون که خیلی خوب شد همسری کلی خوشش اومد ... همسری اومد منم دوش گرفتمو آماده شدیم ... یه جعبه شیرینی گرفتیمو منو برد خونه مامان اینا ... خودش رفت که بازم ماشینو درست کنه گفت شب میام ... با مامان و خواهری و زن دادشی رفتیم خرید ... ساعت۹ همسری اومد ... شامو خوردیم و برگشتیم خونمون ...
چهارشنبه بعد از خرید رفتیم خونه ... همسری از ۸ تا ۹.۵ تو جلسه ساختمون بود منم مشغول کارای شخصی ... بعد که اومد یه کم شکمو بازی در آوردیم و هله هوله خوردیم بعدم دراز کشیدیم اما خوابمون برد از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱ ... حالا چی مثلا میخواستم بلند شم املت درست کنما ... دلم سوخت واسه همسری یه تی تاب تو خریدامون از شهروند بود که دادم همسری بخوره تا صبح دووم بیاره ... بعدشم بازم خوابیدیم .
پنجشنبه ساعت ۹ بیدار شدیم همسری نون گرفت منم نیمرو درست کردم و خوردیم ساعت ۹.۵ همسری رفت ... منم تنبلیم گل کرده بود عجیب ... خونه هم حسابی بهم ریخته ... بازم کارای شخصیمو انجام دادم و تمومشون کردم ... بعدم یه کم سی دی ماکروفرمونو بعد از هشت ماه دیدم و یه چیزائی دستگیرم شد ... بعدم یه سی دی سخنرانی دیدم که گردن دردم شروع شد حالا چی خواهریم میخواد ساعت ۴ بیاد خونمون ... این بود که با گردن دردم بلند شدم به کارام رسیدم ... ناهارم یه کم نون و کالباس خوردم ... یه فیلم خارجیم دیدم که خاک عالم ... بعدم کارامو تموم کردم و فقط اتاق خواب مونده بود که خواهری اومدو به دادم رسید ... مامانیم همسری گفت سر راه میره بیاره ...دست همسری عزیزم درد نکنه ... مامانی که اومد شروع کردم به سفارش خواهری ساندویچ مرغ درست کردم واسه شام ... همسریم رفت خرید و برگشت ... داداشی ۲ زنگ زد که چرا مامانی و خواهری رو بردی من میخوام لباس بخرم خوب ... اونم گولش زدم که بیاد خونمون... این داداشیا رو باید گول بزنم بیان خونمون ... زود شامو آماده کردمو خوردیم ... داداشی میگفت چرا خونه خودمون بودی از این غذاها درست نمیکردی ... راست میگه طفلی خونه مامان اینا که بودم هیج رقمه تو کتم نمیرفت یه بار من غذا درست کنم ... فراری بودم از آشپزی و کار خونه ... بعد از شام مامانی و داداشی رفتن اما خواهری رو نگه داشتیم ...موقع خواب به خواهری گفتم بیا تو اتاق خواب منو تو پیش هم بخوابیم همسری میره تو حپذیرائی اما قبول نکرد ... بچه فهمیدس دیگه ... میدونه خواهریش کلی تو این مدت امتحانای همسریش محرومیت کشیده ... گفت تو حال راحتترم بزار شوهرت تو اتاق بخوابه ... منم که اوووووووووووم ... گفتم نمیتونم اینجا بخوابم بدنم درد میگیرهااااااا ... برم تو اتاق میخوابم ؟؟؟ گفت برو ...
منم ذوق کردم یه عالمه ... خوبببببببب ... میدونم بهوونه بود ... اما چاره ای نبود دیگه ... فک کنم خواهریم فهمید ... فهمید که از خدا خواسته بودمو بهوونه آوردم ... اصلا خوب بفهمه مگه چیه نه ؟؟؟ ... رفتیم بخوابیم اما خوابمون نمیبرد که ...
دیروز سردردو گردنم درد داشتم شدید ... از تو گلوم تا معدمم بد جوری میسوخت یه جوری بود نمیتونستم تشخیص بدم معدمه یا ریه هامه؟؟؟ همسری گفت معدس من که نتونستم تشخیص بدم ... نمیدونم این دردا از کجا هجوم آوردن ؟؟؟... فک کنم مال خستگیه ...
همسریم میگه آخه چرا اینجوری شدی این همه درد یه جا ؟؟؟ اینا از کجا پیداشون شد ؟؟؟ باید یه دکتر درست درمون ببرمت ببینم چرا اینجوری شدی تو ؟؟؟ به همسری میگم میدونی چرا اینجوری شدم ؟؟؟ میگه نه٬مگه تو میدونی ؟؟؟ میگم خوبببب ... آره ... یعنی تو نمیدونی ؟؟؟ میگه نه !!! خوب بگو ببینم علتشون چیه ؟؟؟ بازم میگم نمیدونی ؟؟؟...دوست دارم سر به سرش بزارم ... آخه میدونین طاقت نداره و پیله میکنه که جوابو بگم ...حس میکنم کلافه میشه وقتی جوابو نمیتونه حدس بزنه و هی میگه بگو دیگه ... مگه چیه ؟؟؟ شیطون میره تو جلدم دست خودم که نیست ... اصلانم بدجنس نیستما خیلیم مهربونم ...میدونین کیف میکنم که همش کنارمه و هی اصرار میکنه بگم ... میگم ای بابا آی کیوت کجا رفت؟؟؟ ... سرم کلا رفتاااا فک میکردم خیلی با هوشی ... انگار اشتباه میکردم... ولی دیشب زیاد این حالت ادامه پیدا نکرد چون همسری امروز امتحان داشت باید میرفت درسشو میخوند و من حس همسر آزاریم خوب ارضا نشد ... اووووووووووومممممممم ...
همسری تو ماشین میگفت امروز باید یه عالمه درس بخونم از قرتی بازی و بازیگوشی خبری نیست ... گفتم کدوم قرتی بازی ؟؟؟ گفت : خوابیدن ٬ فوتبال و اینو بخورم اونو بخورم ... آخه از ۲۲ فصل همش ۵ تاشو خونده بود ... فک کن ... من بودم به جای همسری کتابو باز میکردم جلومو یه دل سیر گریه میکردم ... اما خدارو شکر این همسر گلی چشم نزنم خیلی با هوشه از پسش خوب بر میاد ... ایشالا که امتحانشو خوب بده ... امروز آخریشه ... راحت میشما ... چقدر محرومیت ؟؟؟ ... از چی ؟؟؟ یه ماهه تنها میرم میخوابم ... نمیدونم چرا میترسم ... خوابای بد میبینم ؟؟؟
وقتی رسیدیم خونه نمازارو که خوندیم همسری رفت دوتا هلو خوشگل شست ... به من میگه شکمو ... هربارم بهم میگه شکمو... منم بهش میگم : بی ادب !!! ... گفتم قرتی بازی ممنوعه ها ... یکیشو گرفت جلو ی صورتم منم یه گاز نصفه کوچولو زدم ... آخ آخ دندونام چه یخه ؟؟؟ ... رفتم رو تخت ولو شدم ... همسریم اومد ... گفتم بازیگوشی ممنوعه ها ...اما گوش نمیداد که ... گفتم ممنوعه ها ... احالا خودم از خدا خواسته بودمااا ... همون چند دقیقه کنار همسری دراز کشیدم همه دردام یادم رفت ... هی خودمو لوس کردم ... جند دقیقه که نه نیم ساعت که گذشت و حسابی تو سر کول هم زدیم ... گفتم دیگه بازیگوشی و محبت بسه برو درستو بخووون آقا فردا میخوای اینارو تو ورقت بنویسی ؟؟؟ گفت آره ... بعد به همسری گفتم انگار خوب شدماااااا ... حالا فهمیدی دلیل این همه درد چی بود ؟؟؟ ... خوب کمبود محبت داشتم دیگه ... خندش گرفت و گفت آهان اینو میگفتی ؟؟؟گفتم اوهووووووووووووم
دیگه همسری رفت تو پذیرائی منم همراش رفتم اما انگار بهمون چسب زده بودن بازم درس نخوند که بازم بازیگوشی ... دیدم نمیشه اگه کنارش باشم نمیتونه درس بخوونه ... رفتم تو آشپزخونه و واسه شام عدس پلو پختم ... نمازمو خوندم ... موهامو سشوار کشیدم ... چقدر بلند شدن ... اما خوشم میاد آخه همیشه موهام بالای شونه هام بوده ... دلم نمیاد کوتاشون کنم میرم فقط برام مرتبش کنن ... لباسامم عوض کردم ... دو تا گیره سر خوشگلم زدم ... شامو آماده کردم ... باز تا میرم تو آشپزخونه همسری پردها رو چک میکنه ... میگم همسری آخه کی اونجاست ؟؟؟ ... میگه نمیخوام حتی یه سلول از تورو هم کسی ببینه ... شامو که خوردیم دیدم آشپزخونه خیلی حالمو بد میکنه اینقدر به هم ریختس با یه عالمه ظرف تو سینک ... چایم دم کردم که بخوریم تا همسری خوابش بپره ... ظرفارو شستمو گازو دستمال کشیدم ... دیگه داشتم می افتادم آماده شدم و رفتم تو تخت و خوابیدم .
دیروز به همسری گفتم هوس فالوده کردم ... رفتیم سر راه بستنی فروشی محلمون تا دو تا فالوده بخریم ... چقدر شلوغ بود ... واسه منه شکمو وایستادن تو اون صف و از پشت ویترین ظرفای بستنیای خوشمزه رو دیدن عذابه ... همسری فیش میگیره ... واسه من فالوده واسه خودش فالوده بستی ... اعتراض میکنم ... حالا خوبه خودم گفته بودم من فقط فالوده میخواما ... همسری گفت خودت گفتی ... گفتم نه منم فالوده بستنی میخوام ... شکمو نگفت خوب فالوده بستنی مال تو ٬من فالوده میخورم ... فیشو عوض کرد ...پس چرا نوبتمون نمیشه ؟؟؟ همسری گفت تو برو تو ماشین من میگیرم میام ... چشمام چند دقیقه به در خشک شد تا بالاخره اومد ... فالوده بستنیارو داد دستم ... باعثه خجالته ولی هنوز همسری حرکت نکرده دو تا قاشق از بستنیش خوردم ... همسری میگه شکمووووو ... میگم نخیر ندیدی آب شده بود ... میدونین احساس کردم مال همسری قلنبه بستنیش گنده تره از مال منه خوردمش تا هم اندازه بشن ... دلم نمیاد که از بستنی خودم بخورم که ... به همسری میگم من از بستنی تو هم میخورما میگه نه شرمنده ... میگم من تند تند میخورم بعد اینقدر نگات میکنم با حسرت تا دلت بسوزه به منم بدی میگه نخیرا از این خبرا نیستا ...رفتیم تو پارک نسشتیم که بستنیامونو بخوریم ... یه مقایسه میکنمو کمتره رو میدم به همسری ... همسری بازم میگه شکمووووو ... میگم مگه چیه خوب یه اندازشون کردم دیگه مال تو زیاد بود ... میگه خوب روش ننوشته بود مال منه که خوب اونو تو برمیداشتی ... اما خوب نمیشد ... میدونین دیگه ... همسری میگه چه هوس خوبی کردیا ... نمیشه بیشتر از این هوسا بکنی ... میگم نه آخه چاق میشم .
پارک قشنگیه این پارک کوچه پائینی ...میدونین میرم پارک بازی بچه ها رو میبینم روحم میخواد پرواز کنه ... دوست دارم بعضیاشونو تو بغلم بچلونم اینقدر که با مزه ان ... خانمام که مشغول ورزشن با وسایل تو پارک ... یه سریام رو چمنا نشستن هم مراقب نی نیاشونن هم با هم صحبت میکنن ... چقدر این صحنه هارو دوست دارم ... باغبونه پارکم داره چمنارو آب میده ... به همسری میگم کاش من جای این آقای باغبون بودم ... چه کیفی میکنه تو این فضا ...
همسری منو میذاره جلو در خونه و خود میره نون بگیره ... منم میرم تا نمازم قضا نشه ... لباسامو درمیارمو جابجا میکنم ... وضو میگیرم ... سیب زمینیم میزارم آبپز بشه واسه شام پوره سیب زمینی بپزم ... نمازمو که میخونم همسری میاد ... یه کم میوه میخوریم ... موبایلمو کوک میکنم واسه یه ربع بخوابم سر حال بشم بلند شمو شامو آماده کنم ... موبایل که زنگ خورد بیدار شدم ... اصلا نفهمیدم خوابیدم یا نه اما سرحال بودم پس خوابیدم ... شامو آماده کردم ... همسرم کلی کار داشت .. شام آماده شد خوردیم .. منم رفتم یه دوش گرفتم و نمازو که خوندم ... آبجوش واسه همسری گذاشتمو ریختم تو فلاسک و میوه شستم تا شب درس میخونه بخوره ... همسری گفته بود نیم ساعته بیدارش کنم اما موبایلای جفتمونو کوک کردم واسه یه ساعت بعد و گذاشتم بالا سرش اونم با چه زنگی ؟؟؟ مدرسه موش ها ... دیگه رفتم خوابیدم تا صبح .
دیروز که رفتم خونه خیلی سر درد داشتم مدامم در حال شدیدتر شدن بود ... آخر مجبور شدم دومین قرص بروفنو بخورم ... بعدم یه کم استراحت کردم ... همسریم کلی پیشونیمو ماساژ داد ... حس شام درست کردن نداشتم ... چای دم کردم و با کیک خوردیم ... فکر میکردم سر دردم مال چای کم خوردنه اما نبود ... بعدم فکر کردم از گرسنگیه لوبیا داشتیم داغش کردم و بردم تو اتاق خواب که همسری داشت درس میخوند ... نشستیم رو زمینو لوبیارو وسط یه عالمه لباس که داشتم جابجاشون میکردم خوردیم ... کلی چسبید... قول املتم واسه آخر شب به همسری دادم ... اما قبول نکرد گفت من که سیرم اگه تو گشنت میشه من واست درست کنم ... منم که اصلا ... سر درد بهتر شد ... چند تا تیکه ظرف تو سینک بودو شستمو ... دیگه رفتم بخوابم ... اما دعوامون شد با همسری ... سر چی؟؟؟ سر لامپهای پذیرائی اون خاموش میکنه من بخوابم من اصرار که روشنش کن نور کمه واسه درس خوندن ... آخرم روشن نکرد اومد تو تخت تا من بخوابم بعد بره درسشو بخوونه ... حالا هی من بهش میگم خوابت میبره تا صبحا درس بی درس میشیا میگه نه بخواب ... نمیدونم ساعت چند بود بیدار شدم دیدم همونجوری که شب من خوابیدم کنارمه ... میگم ببین خوابت برد نرفتی درس بخوونی ... میگه نخیر تا ۲ بیدار بودم تو خوابیدی رفتم درسمو خوندم ... ولی بهش نمیومدا فک کنم خوابیده تا خوده صبح اما دروغ نمیگه که ... پس حتما خونده دیگه... حالا امتحانو بده معلوم میشه .
چهارشنبه همسری گفت هوس کباب نکردی ؟؟؟ گفتم چرا ... گفت امشب شام درست نکن میخوام کباب بخرم ... گفتم خوب تو خونه خودم تابه ایشو درست میکنم خوشمزه ترم هست ... گفت نه میخوام نری تو آشپزخونه یه کم استراحت کنی همش تو آشپزخونه ای ... منم کلی ذوق کردم از اینکه همسری اینقدر خوبه و به فکر منه ... ممنون همسر گلم ... خودمونیما حسابی این حرفاش دلمو میبره ... یه ساعتی خوابیدیم از ۸.۵ تا ۹.۵ که با زنگ تلفن بیدار شدیم ...مامانم بود ... خیلی سر حالم کرده بود اون یه ساعت خواب ... همسری رفت شاممونو بگیره و بیاد ... منم مواد کیکو آماده کردم که همسری اومد با هم کیک درست کنیم ... آخه نمیشه که اصلا تو آشپزخونه نرفت که ... همسری کبابارو گرفت و آورد ... با هم رفتیم تو آشپزخونه که کیک درست کنیم ... میگم این همسری عزیز یه جاهائی منو حسابی متعجب میکنه ها ... داشتم تخم مرغا رو با همزن میزدم گفت اینقدر باید بزنی که ظرفو بر میگردونی نریزه ... چشمام چارتا شد از تعجب ... کیکم گذاشتیم تو ماکروفر ... شامو آماده کردیمو خوردیم ... تا شاممونو بخوریم کیکمونم پخت ... این کیکی که خودمون درست میکنیمو خیلی دوست دارم ... با وجودی که خیلی تو خوردن مراعات میکنم یه تیکشو وقتی سرد شد با همسری خوردیم ... شب من ساعت ۲.۵ بیدار موندمو کارامو انجام میدادم همسری هم درس میخوند ۲.۵ رفتم خوابیدم یهوئی ۳.۵ با دیدن یه خواب ترسناک از خواب پریدم ... نمیتونستم از جام تکون بخورم همسری رو صدا زدم که بیاد تو اتاق من میترسم و از ترس تپش قلب داشت ... همسریم زود اومد و دیگه خوابیدیم .
پنجشنبه هم همسری منو رسوند خونه مامان اینا و خودش رفت شرکت ... من عکسامونم بردهبودم تا مامان ببینه ... بعدم با مامانم رفتیم خونه عمو کوچیکه ...آخه تصادف کرده بود ... ولی خداروشکر حالش خوب بود ... به اصرار دخترعموهام آلبوم عکسای عروسی رو هم بردم که ببینن ... کلی ذوق کردن و فک کنم هر کدوم سه چهار باری دیدن ... از همه چی خوششون اومده بود ... مخصوصا آرایشم ... اما میگفتن شبیه جشن عقدم شده بودم ... آخه همون آرایشگاه رفتم ... تو عقد که همه ذوق زده شده بودن ... خالم که میگفت تمام بدنم مور مور شد تا چشمم بهت افتاد ... اومد گفت دلم میخواد ببوسمت و پیشونی و شونمو بوسید ... اشک تو چشماش جم شده بود ... دختر عموهامم جیغ میزدن ... آخه من با ابروهای پیوندی رفتم آرایشگاه و با ابروهای نازک اومدم تو تالار ... تازه من تو عروسیا خیلیکم آرایش میکردم واسه همینم کلی تو چشم اومد روز جشن عقدمون ... یادش بخیر ...
دختر عموم مهر عروسیشه گفت شاید برم همین آرایشگاه اما میترسم خراب کنه آرایشمو چند تا از دوستام رفتن میگفتن تو عروسی گریه کردیم اینقدر که زشت شده بودیم ... حالا قراره بره بقیه کاراشم ببینه .
بعد از خونه عمو هم برگشتیم خونه مامان اینا و بعد از ناهار اونجام واسه داداشیا کیک درست کردم ... خواهری اومد اما دیگه همسری اومده بود دنبالم ... برگشتیم خونمونو من واسه شام آلبالو پلو درست کردم البته با کلی استرس که نکنه خراب بشه ولی خداروشکر خوشمزه شده بود همسری کلی خوشش اومد و یه عالمه خورد ... نوش جونش .
جمعه همسری طبق معمول رفت نون گرفت و صبحانه خوردیم ... همسری رفت درس بخونه که من هی نمیذاشتم و میرفتم پیشش میگفتم بازم من اومدم ... نمیزارم که درس بخونی ... چی کار کنم خوب حوصلم سر میرفت ... دیگه دیدم گنا داره رفتم به کارام برسم ... همسری اومد گفت بزار کمکت کنم و جارو بکشم اما دیگه آخراش بودم ولی همونم کلی ذوق زدم کرد آخه خیلی خسته شده بودم ... شامم قورمه سبزی بار گذاشتم ... بعدم چای دم کردم ... یه عالمه به خودم رسیدم ... ساعت ۹ شبم سالاد درست کردم ...سبزیم که قبلا شسته بودم ... سفرو آماده کردیمو شاممونو خوردیم ... بعدم من رفتم دوش گرفتم ... همسری بازم درس میخوند ... سریال در چشم بادم دیدم بعدشم ماست زدم ... غذاهارو جابجا کردم و ظرفارو شستم و به همسری گفتمم هر چی درس خوندی بسه چند شبه تنها میرم بخوابم میترسم تو هم باید بیای ... دیگه رفتیم خوابیدیم .
دیروز یه سر رفتیم خونه پدر همسری ... خیلی وقت بود بخاطر امتحانای همسری نرفته بودیم ...رژیمو شکوندمو دلو زدم به دریا و بستنی خوردیم ... همسریم نمازشو خوندو رفتیم سمت خونه ... انگار هر روز باید بریم خرید هر روز یه چیزی تو یخچال ته میکشه ... سر راه رفتیمو خیار و سبزی خریدیم ... اصلا این سبزیا رو آدم میبینه کلی روحش تازه میشه ... هر روز دوست دارم بریم سبزی بخریم ... حالا یه کم سبزی داشتیم تو یخچالا ... بعدم رفتیم یه آلبوم خوشگل واسه عکسای خوشگلمون خریدیم ... میرسیم خونه اینقدر گرممه که میدوئم تو حمومو دوش میگیرم ... همسری رو هم میفرستم تو حموم که اونم سر حال بشه ... خودمم میرم تو تخت تا یه کم استراحت کنم ... همسریم بعد از اینکه دوش گرفت اومد یه کم استراحت کردیم همسری خوابش میبره منم میرم تو پذیرائی ... همه عکسارو میچینم رو زمین ... دوباره همه رو دونه دونه نگاه میکنم انگار دفعه اولمه ... یهوئی به خودم میگم زود باش یه عالمه کار داریا نشستی عکس نگاه میکنی ندید بدید ... چقدر عکس تو آلبوم گذاشتن سخته اما خوب شیرینم هست ... بالاخره با کلی مکافات و هی اینو در بیار اونو بزار تموم میشه ... میزارمش دم دست تا بازم بیام ببینم ... موندم همسری میبینه اینهمه دوست دارم چه جوری دلش اومد دیشب اونجوری حالمو بگیره و بگه آلبوم دیجیتال نمیخوایم ...
بگذریم رفتم تو آشپزخونه تا هم کارامو انجام بدم هم شامو بپزم ... شام ماکارونی درست کردم بعدشم ظرفارو شستم ... سبزی و قارچ و هلوهارو شستم ... خیارارو پیچیدم تو روزنامه و گذاشتم تو یخچال ... قارچارو خرد کردم ... دوغو ریختم تو ظرفش ... بعدم گازمو تمیز کردمو سالاد درست کردم ... شام آماده شد ... همسری رو بیدار کردم و سفره انداختیمو شاممونو خوردیم ... ظرفای شامم شستمو ... ناهار امروزمونو همراه سبزی خوردن کشیدم تو ظرفش ... دیگه داشت سرم گیج میرفت همسری دید گفت بیا یه کم بشین خسته شدی من جای تو پا درد گرفتم ... تا دراز کشیدم خوابم برد ... ولی همسری صدام کرد تا برم تو تخت ... همچنان سر گیجه داشتم ... رفتم تو تخت و خوابیدم تا خوده صبح یعنی یه بارم تو جام قلت نزدم یهوئی چشمامو باز کردم دیدم ده دقیقه به ۶ صبحه و برق پذیرائی روشنه ... همسری تا ۳.۵ درس خونده همونجا بدون بالشت و پتو رو زمین خوابش برده بود که بیدارش کردم لاقل نیم ساعت بیاد تو تخت یه کم راحت بخوابه و دوباره خودمم غش کردم .
دیروز زنگ زدم آتلیه عکسا آماده بود ... عصرم با همسری رفتیم عکسامونو گرفتیم ... اینقدر ذوق داشتم که همونجا تو ماشین همشونو تند تند دو بار نگاه کردم ... انگار هر چی میبینم بازم کمه.
بازم ذوق میکنمو طاقت نمیارم تا همسری ماشینو پارک میکنه زود عکسارو در میارمو به همسریم نشونشون میدم ... بی جنبه و ندید بدیدم دیگه ... همسریم میگه قشنگ شدن ... میریم دنبال آلبوم دو سه تا پاساژو میگردیم اما هیچ عکاسی تو اون دوتا پاساژ نبود ... نتیجه این گشتن میشه خرید هلو که من عاشقشم .
میایم سراغ ماشینو میریم خونمون ... بازم لباسارو کامل عوض نمیکنم یعنی طاقت ندارم ... میشینم رو زمینو همه عکسارو پهن میکنم ... وای که چقدر ذوق داشتم ... همسری میره دوتا هلو میشوره و میاره ... میگم شکمو ... میگه میخوام ببینم چه مزه ایه آخه ارزون داد ... کیلوئی ۱۰۰۰ ... آخه روز قبلش کیلوئی ۱۹۰۰ خریده بودیم .
میگم بیا ببین دیگه ... همسری میگه بزار آب انارم بیارم ... آب انار بخوریمو عکس ببینیم بیشتر مزه میده .اومدو عکسا رو دوباره که چه عرض کنم چند باره دیدیم .
سر یه موضوعی هم با هم حرفمون شد و همه اون عکسای خوشگل که اونهمه دوستشون داشتم و ذوقشونو میکردم٬کوفتم شد ... همیشه همینطوریه .
میرم تو اتاقو یه کم دراز میکشم ... دارم خودمو کنترل میکنم گریه نکنم ... این چه عادته بدیه نمیدونم ؟؟؟ چرا اینقدر زود گریم میگیره ؟؟؟ همسری میادو میگه گریه نکن واسه اینجور مسائل ... واسه چی گریه میکنی ؟؟؟
اشتباه فکر میکنه اصلا موضوع گریه من اون چیزی نبود که سرش بحث میکردیم ... احساس میکنم همسری منو دوست نداره که به خواسته هام اهمیت نمیده ... من اصلا از داشتن و نداشتن یه سری چیزا گریه نمیکنم ... من چون احساس میکنم واسش مهم نیستم گریه میکنم ... یه چیزی ازش میخوام که میتونه واسم انجام بده اما مقاومت میکنه در صورتی که میدونه چقدر دلم میخواد و خوشحالم میکنه ... میدونه خیلی دوست دارم ... نمیدونم حسم درسته یا غلط ... اگه اینجوری نبود سعی نمیکرد جلو چیزائی که بهشون علاقه دارمو بگیره و نذاره انجامشون بدم و یا از داشتنشون لذت ببرم ... نمیدونم شایدم درک نمیکنه ... شایدم تا حالا تو این وادیا نبوده .
دیروز موقعی که میرفتم خونه اینقدر خوشحال بودم که نگووو ... آخه خونمون تمیز و مرتب بود و خیالم راحته راحت ... به همسری گفتم یه سر منو ببره آتلیه عکسامونو قبل از چاپ ببینم ... قبول کرد و زنگ زدم آتلیه هماهنگ کردم ... یه نیم ساعتی تو آتلیه بودیم تا عکسا رو ببینم و اصلاحاتی که میخوامو بگم ... عکسا خوب شده بودن خدارو شکر ... چند تا آهنگ خارجیم دادم واسم رو فیلمم بزارن ... بعد از آتلیه به همسری گفتم یه کم خرید داریم و رفتیم یه کمم خرید کردیم و برگشتیم خونه ... گرم بود کولرو زدیم اما احساس خنکی نکردم بنابراین شربت آلبالو درست کردمو خوردیم ... پشتشم چند تا شیرینی ... چند باریم به آتلیه زنگ زدمو چند تائی تغییرات تو عکسامون دادم ... بعد خریدارو جابجا کردم ... واسه شامم تصمیمون سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ بود ... چه راحت !!! ... آخه هوس کرده بودیم ... یه کم تی وی دیدیم و همزمان من شامو آماده میکردم ... زود آماده شدو خوردیم و آشپزخونه رو مرتب کردم که نکنه از آرامشمون کم بشه ... همسری امتحان داره میره تو اتاق تا درسشو بخوونه منم یه کم به کارای خودم رسیدمو ساعت ۱۰.۵ رفتم خوابیدم و همسری عزیز تا صبح بیدار بود .
چهارشنبه که رفتم خونه زودی واسه شام مرغ بار گذاشتم با یه عالمه هویج ...یه باقالی پلو خوشمزه هم پختم ... همسریم ظرفارو شست ... رفتیم تو تخت تا نیم ساعتی بخوابیم ... آخه قرار بود شاممونو به پیشنهاد من ببریم تو پارک بخوریم ... ساعت ۹.۵ بیدار شدم ... وسایلو آماده کردمو ... سالاد درست کردم ... کتری رو گذاشتم بجوشه واسه فلاکس چای ... ساعت ۱۰ شد ... همسری رو بیدار کردم ... روفرشی و بالشت و رواندازو برداشتیم و رفتیم سمت پارک ... شام خوبی شد و حسابی بهمون چسبید ... با وجودی که همسری امتحان داشت و باید درس میخوند اما همسری میگفت خیلی لازم بود و می ارزید ... شامو چایو که خوردیم یه کمم حرف زدیم و بعدشم یه گشتی تو پارکو برگشتیم خونمون و خوابیدیم ... راستش اینقدر خونمون تو این هفته که حوصله نداشتم به هم ریخته که دوست نداشتم تو خونه باشم ...
پنجشنبه ... همسری مردد بود بره شرکت یا بمونه خونه و درس بخونه ... البته من دودلش کردم و گفتم نره ... هنوز تصمیمشو عوض نکرده بود که مامانم زنگ زد میخواست ببینه اگه خونه ام بیاد پیشم منم گفتم تنهام تا عصر بیا ... آخه میگفت دامادم درس داره و نمیخواست بیاد ... بعد که تصمیم همسری عوض شد اومدم به مامانم خبر بدم که دیدم راه افتاده ... همسری هم کلی دعوام کرد که این چه کاریه من درسمو میخونم بزار مامانت بیاد ...
همسری رفت واسه صبحانه نون گرفت و مامان اومد ... کلیم ناراحت شد که چرا اومده مزاحم همسری میشه نمیتونه درس بخوونه که گفتیم نه ... میره تو اتاقو درسشو میخونه به ما کاری نداره ... صبحانه رو خوردیمو همسری رفت تو اتاق ... به پیشنهاد و اصرار مامان جون مام دوتائی افتادیم تو جون آشپزخونه و حسابی شستیمو تمیزش کردیم ...
میخواستم ناهار درست کنم که مامانی نذاشت گفت همون باقالی پلو با مرغو میخوریم ... هی از من اصرار از مامان انکار که اگه اینجوری کنی دیگه نمیام خونتون منم تسلیم شدم ... بعدم پذیرائی رو من جارو زدم مامانی گردگیری کرد کلی شرمندش شدم ... بعدم اتاق خوابو تمیز کردمو لباسارو من میریختم تو ماشین سری به سری مامان میبرد تو تراسو پهنشون میکرد ...
ناهارم زنگ زدیم یه پیتزا و سه تا نوشابه آوردن تا دل خودمون راضی بشه که لاقل یه کاری کردیم واسه مهمونمون ... بازم مامان خانم دعوامون کرد ... بعد از ناهارم ظرفارو شستیمو دراز کشیدیم مامان خانم مثلا میخواست فیلم ببینه که طبق معمول همیشه همون اول فیلم رو مبل خوابش برد ...
وقتی بیدار شد تخمه و چای آوردم و با هم خوردیم بعدشم با هم کیک پرتقالی تو ماکروفر درست کردیم ... که خیلی خوب شد ... این میشه اولین کیکی که تو خونه مون پختم ... عصرم بابا میخواد بیاد دنبال مامان که میگم من شام میپزم باید بمونین مامانمم میگه پس یه چیزی درست کن که خیلی پای گاز واینستی ... منم چون باقالی پلو با مرغم خیلی خوشمزه شده بود و مامانی خیلی خوشش اومده بود بازم همونو پختم ...
بابا و زن داداشم ساعت ۹ بود اومدن ... خواهری قهر بود با بابا و نیومد ... داداشیام خونه نبودن که بیان ... اول طالبی آوردیم بد چای و کیکی که من پخته بودمو با شیرینی که بابا آورده بود واسمونو خوردیم البته من فقط همه رو چشیدما نخوردم ... ساعت ۱۰ چون بابا خیلی خسته بود شامو آماده کردیمو خوردیم ... بازم مامان منو شرمنده کردو ظرفارو شست تا من آشپزخونه رو مرتب کنم ... یه کمم اومدیم نشستیمو چای خوردیمو ... ساعت ۱۱و ربع بود مهمونامون رفتن ... منو همسریم رفتیم سمت پارک قشنگ کوچه پائینیمونو یه کم رو نیمکت پارک نشستیم ... چه حس خوبی داشتم اون لحظه ... خدایا شکرت ... اومدیم خونه تا ساعت ۳ همسری درس میخوند ولی من خوابیدم اما ساعت سه که همسری اومد تو تخت بیدار شدمو نذاشتم همسریم بخوابه تا دوباره خوابم بگیره ...
جمعه هم تا ۱۰.۵ خواب بودیم ... بعدم همسری رفت نون گرفتو صبحانه املت درست کردیمو خوردیم ... بعدم یه کم کار داشتم اونارو انجام دادم ... ناهاو رو براه کردم و رفتم دوش گرفتم و به امور خانمانه رسیدم ... موهامو سشوار کشیدم ... ساعت ۶ هم ناهارمونو خوردیم ... همسری رفت تواتاق تا درس بخونه منم ظرفای ناهارمونو شستم رفتم تو اتاق حسابی اذیتش کردم نذاشتم درس بخونه ... یه کمم آتیش سوزوندیم ... نمازامونم خوندیمو زدیم بیرون و یه گشتی تو پاساژ نزدیک خونمون زدیمو برگشتیم ... ساعت ۱۰.۵ من رفتم خوابیدم ... همسریم تا ساعت ۳ داشت درس میخوند که خوابش برده بود و بیدار شدم رفتم صداش کردم بیاد تو تخت و خوابیدیم .
راستی جمعه همسری میگفت خونه مرتب و تمیز یه چیز دیگسا ... راستم میگه .
مثل اینکه حال روحیم خداروشکر تو این دو روز خیلی خوب شده ... خدایا بازم شکرت که هر چی بگم کمه .
دیروز رفتم خونه میخواستم یه کم استراحت کنم ... اما این فرشامون خیلی رفتن رو اعصابم ... سیاه شدن نمیدونم ماکه خونه نیستیم در و پنجره باز کنیم چرا سیاه شدن ؟؟؟ به سرم زده ب..خ..ار ش..ور بخرم ... زنگ میزنم به دختر عموم آخه اون بیشتر وارده ۴۰ دقیقه حرف میزنیم و آخر سر موقع خداحافظی یادم میاد که اصلا واسه چی زنگ زدم ؟؟؟ میگه هم ک..ن..و..و..د خوبه هم ب..ی..م .
بعد از قطع کردن تلفن وایمیستم وسط پذیرائی ... خدای من چرا خونه اینجوری میشه ... سریع بهم میریزه ... اما ... به خودم میگم ولش کن بابا ... میرم دوش میگیرم ... ابروها و ... ... این ابروهای منم انگار چمنن اینقدر سریع رشد میکنن ... میام بیرون همسری اومده خونه ... شام عدس میزارم بپزه که عدس پلو بپزم آخه هوس کردم ... اما اینقدر میپزه و ولو میشه که به درد عدس پلو نمیخوره ... همسری میگه خوب عدسیش کن ... میرم الان عدس میخرم میام بزار واسه عدس پلو که هوس کردی ... هر چی اصرار میکنه میگم نه ... میریم تو پذیرائی دراز میکشیم تا شام آماده بشه ... چای دم میکنم و ... کلی همسری محبت میکنه انگار متوجه شده بیحالم یه جوری شدم ... عدسی آماده میشه و همسری یه بشقاب مکیخوره میگه خوشمزس ... منم اصلا عدسی دوس ندارم با اکراه دوسه قاشق میخورم ... بهتر ... توفیق اجباری نصیبم میشه که شام نخورم ... خوشحال میشم از اینکه شام نخوردم ... ساعت ۱۱.۵ هم دیگه میخوابیم .
دوشنبه نمیدونم چرا همش سر درد داشتم از ظهر درده شدیدتر شد و از شدت درد حالت تهوع گرفته بودم ... دیگه تو ماشین حالم خیلی خیلی بد شد ... به همسری گفتم میشه اون ضبطو کمش کنی حالم داره ... ... که خاموشش کرد ... گفت آب بگیرم برات گفتم نه دیگه داریم میرسیم ... اما واقعا به حال مرگ رسیده بودم حتی سختم بود جواب همسری رو بدم ... همسری گفت چرا اینجوری شدی گفتم نمیدونم شاید از گرما باشه ... گفت پس بریم ی بستنی بگیرم برات شاید بهتر بشی ... دمه یه بستنی فروشی نگهداشتو رفت دوتا بستنی خرید ... خوردم خیلی بهتر شدم اما دوباره اون حالت وقتی از ماشین پیاده شدم برگشت طوری که نمیتونستم از پله ها برم بالا اونم دو طبقه ... رفتم تو خونه لباسامو درآوردم ریختم رو زمینو افتادم تو تخت ... همسری کولرو زد ... هر چی گفت بریم دکتر گفتم نه اصلا نمیتونم راه برم ... هرچی همسری تو دارو ها گشت چیزی واسم پیدا نکرد ... آبلیمو واسم آورد خوردم خیلی بهتر شدم ...
همسری روتخت موند اما من تا بهتر شدم رفتم تو آشپزخونه تا یه فکری واسه شام کنم ... تصمیم گرفتم کوکو سیب زمینی درست کنم ... همسری خوابش برده بود ترسیدم صدای رنده کردن سیب زمینی بیدارش کنه رفتم دراتاق خوابو بستم ... مایه کوکو رو آماده کردم توش یه دونه هم همیج رنده کردم اما وقتی رنده زدن تموم شد دیدم اوووه چقدر هویج گفتم عیب نداره شاید خوب بشه یه دونه شو سرخ کردم زیاد خوشم نیومد بنابراین یه سیب زمینی دیگه توش رنده زدم خوب شد ... سرخ کردن کوکوها داشت تموم میشد که همسری رو صدا زدم اومد باهم سفره رو انداختیمو شاممونو خوردیم و آشپز باشی دیدیم ...