**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

 پینوشت دارد

دیروز تصمیم داشتم برم باشگاه اما دوستم گفت مهمون داره نمیتونه بیاد منم دیگه دوست نداشتم برم ... رفتم خونه از خدا خواسته ... منتظر بهانه بودم دیگه ... وقتی رسیدم خونه بازم از گرما داشتم هلاک میشدم ... کولرو زدم دوئیدم تو اتاق خوابو در اتاق خوابو باز کردم تا هوا جریان داشته باشه ... این تراس فسقلیمونو خیلی دوس دارم ... الهی گلدونامون بی حال شدن از گرما ... میرمو آب میارم تا بریزم پاشونو سرحالشون کنم ... قربونشون برم ... چقدر من گلدون دوس دارم؟؟؟!!! 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC00792.JPG 

یادتونه گلدونامو برده بودمشون حموم تا حسابی دوش بگیرنو تمیز بشن ... بازم باید ببرمشون حموم خیلی کثیف شدن ... این همسریم نمیزاره من برم تو تراس بهشون برسم میگه چادر سر کن ... منم سختمه اصلا نمیرم دیگه بهشون سر بزنم اینه که بچه هام خیلی کثیف شدن اما کثیفشونم دوس دارم ... 

بعد از آب دادن گلدونا لباسامو عوض کردم و یه عالمه آب خوردم ... یه کم رو مبل ولو شدمو به خانه بر میگردیمو دیدم ... دوس دارم این برنامه رو ... یه جوریه ... واسم کلی انرژی مثبته ... نمیدونم چرا ؟؟؟ 

بعدم بازم جلو آئینه بودمو بازم ماسک خیارو توت فرنگی گذاشتم رو صورتم ... بعدش یه کم ورزش کردم ... دراز و نشست و دمبل بازی و یه سری حرکات واسه لاغر شدن پهلوها و پاهام ... کلی ذوق میکنم وقتی دراز و نشست میرم ... بعضی وقتام به خودم جایزه میدم مثلا ... میرم سر یخچال و یه چیزی میخورم ... اونوقته که همه ورجه ورجه ها برباااااااااااااااااااااااااااااااااد ...  

مابین حرکات ورزشی کشک و بادمجونم واسه ناهار امروزمون میپزم چون شام قراره بریم خونه مامان اینا٬ ولی اینبار اصلا سیر نمیریزم توش که شر نشه ( قابل توجه آقای همسر عزیز ... این دفعه قیافتو مثل دفعه قبل کنی دیگه نه من نه تو ااااااااااااا ... قهره قهر ) .   

بازم ورزش و ورش تا ساعت ۷ ... دیگه ظرفارو شستمو گازو دستمال زدم آخر سرم یه جارو الکی کشیدم ... رفتم تو اتاقو تختمونم مرتب کردم ... یه سری لباسم از تو تراس آوردم و جا به جا کردم .

 نمازمو که خوندم همسری گفت آماده باش اومدم زود بریم که دیر نشه ... ساعت ۸.۵ همسری اومد منم آماده شدمو رفتیم خونه مامانی اینا ...دو هفته بود یه دونه خواهرمو ندیده بودم ... قربونش برم دلم واسش تنگ شده بود ...خواهری میگفت آجی چه خوشل شدی چی کار کردی ؟؟؟ میگم بی ادب مگه نبودم ؟؟؟  

خواهری واسه خودش یه عالمه خرید کرده بود بی ادب ... حسودیم شد ... دو تا شلوار لی ... یه کتونی با یه مانتو خوشگل و یه شال سفید ... گفتم منم میخوام از مانتوت اما همسری میگه هم تنگه هم کوتاهه هم آستینش بده دستات معلومه میگم آستین میپوشم اما انگار راضی نیست ...  

شامو میخوریم و میریم سمت خونمون ... برقا رفته سر راه میریم شمع میخریم ... به محض رسیدن هم بعد از تعویض و جابجا کردن لباسا میریم بخوابیم ساعت ۱ بود که خوابمون برد .  

 

پ.ن : احتمالا یه هفته نیستم میریم سفر .

همسری گل و دمبلای خوشگل

یکشنبه همسری منو رسوند باشگاه و خودش رفت خونه ... از ساعت ۵ و ربع تا ۷ تو باشگاه بودم اما اینقدر که شلوغه نمیشه از وقتت نهایت استفاده رو بکنی ... بیشترش الافیه ... ولی حسابیم خسته شدما ... دوچرخه ٬ تردمیل ٬ اپتی کال و ... داشتم دوچرخه میزدم که دیدم دارن صدام میکنن ... خانمه گفت همسری جلو دره کارم داره یادم افتاد کلیدش دست منه طفلکی تو اون گرما ... خلاصه کلیدو بردم دادمو بقیه ورزش تا ۷ ... بعدم خسته و کوفته آماده شدم و برگشتم خونه ... همسری داشت فیلم میدید ... گفتم بزن رو استوپ منم بیام دیگه ... خوشحال شد و گفت باشه ... تا نمازمو بخونمو شامو آماده کنم همسری خوابش برد دیگه منم دلم نیومد بیدارش کنم رفتم یه دوش گرفتم... تا ۱۰ گذاشتم بخوابه و صداش نکردم آخه خیلی خسته بود ... شاممون که آماده شد صداش کردم باورش نمیشد ۲ ساعت خوابیده ... شامو خوردیم حالا همسری بیدار بود من غش کردم و بینهایت عذاب وجدان داشتم که نذاشتم همسری فیلمشو ببینه حالا م که بیدار شده من خوابیدم ...اما چشام باز نمیشد و سریال فاصله ها رو بریده بریده دیدم . 

 

دیروزم ساعت ۵ خونه بودم ... مردم تا خونه رسیدم از بس گرم بود ... اول یه سی دی ایروبیک گذاشتم و یه ساعتی ورجه ورجه و بپر بپر کردم ... بعدش یه کم خونه رو مرتب کردم و چند تا تیکه ظرف تو سینکو شستم ... واسه شامم آبگوشت بار گذاشتم ... آخه هر چی فکر کردم چی بپزم که نه روغن توش باشه نه برنج تازه مقویم باشه ذهنم به جائی نرسید جز آبگوشت ... 

بعدشم فرشمونو دستمال کشیدم تا لکه هاش بره ... کلی خسته شدم ... دو تا ماسکم رو صورتم گذاشتم و روغن زیتون به موهام زدم ...آخر سرم یه دوش گرفتم که حسابی سر حال بشم ... چقدر خوبه آدم به موقع بره خونه ... اینجوری به همه کاراش میرسه ... همسری تو شرکت خیلی کار داشت تا ۸.۵ مونده بود شرکت ... زنگ زد چیزی لازم نداری گفتم چرا یه نون سنگک با سبزی خوردن ... قربونش برم  ۹.۵ رسید خونه من تازه از حموم اومده بودم دستش پر بود ساک باشگاه و ظرفای غذا با یه دونه نون سنگک ... نمیدونم چرا نون سنگک میبینم یه حس خوبی بهم دست میده ... خولم نه ؟؟؟ همه وسایلو گذاشت رو اوپن آشپزخونه ... یه پلاستیک هم تو اونا بود گفتم این چیه گفت شلیله ... اما خیلی سنگین و سفت بود ... گفتم آخ جوون شلیل ... ولی هنوز نگاش نکرده بودم  ... همسری گفت ببین شلیلاش خوبه ... گفتم از رنگ خوشگلش معلومه که خوبه ... بازم شک نکردم ... گفت حالا نگاش کن ... نگا کردم ... وییییی دو تا دمبل قرمز خوشگل یک کیلوئی بود ... خیلی خوشحال شدم خیلیا ... یه عالمه ب.وس.بو.سیش کردم یه عالمه ها ... قربونش برم تازه همین دیروز بهش گفتما زودی برام خرید ... اینکه یادش مونده خیلی برام ارزش داره ... آخه عصریم زنگ زدم بگم من رسیدم گفتم افسردگی گرفتم ... گفت چرا ... گفتم چرا دارم هی وزن اضافه میکنم ... اونم هی میگفت نه من باید بگم چاقی که نیستی و نمیگم ... تازه باشگاه بری لاغر میشی گفتم نه باشگاه خیلی شلوغه نمیشه کار کرد ... بعدم گفتم همش تقصیره توئه دیگه هی میگی بخور ... هی بادووم تو لوپم میچپونی ... تازه چرا دیشب تو خواب تا صبح بغ... نکردی ؟؟؟ اینم یه دلیل دیگه افسردگیمه ... گفت چرا بابا تو خواب یادت نمیمونه که . 

بعدشم یه کم دمبل بازی کردیم ... ساع ۱۰.۵شامو آوردم خوردیم یعنی من یه کوچولو خوردم ... سریال زیر هشت و فاصله ها رو دیدیم ... برنج واسه ناهار امروز دم کردمو نمازمو خوندم ... دیگه خوابیدیم . 

پ . ن :

دیشب اون تونیک قرمز خوشگله که قبلا از بوستان خریده بودیمو پوشیدم ... همسری گفت چه بهت میاد کی خریدیم ؟؟؟ اینقدر ذوق میکنم یه چیزی میخریم میگه بهت میاد . 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/Documents/DSC00864.JPG

عروسی

چهارشنبه ساعت ۴ میرم خونه ۵ میرسم ... چقدر گرمه ... به همسری زنگ میزنم ... من رسیدم ... مامانم زنگ میزنه زودی قطع میکنیم چون من عجله دارم ... میرم دوش میگیرم ... آماده میشمو میرم باشگاه ... وییییی خیلی گرمه خدا ... دمه باشگاه به همسری اس ام اس میدم ... ۸.۵ بیاد دنبالم ... میرم داخل ... مربی سایزامو میگیره و برنامه میده ... ۶۹ کیلو شدم ... حالم از خودم بد میشه ... جالبه که به چشم خودم نمیاد که من ۶۹ ام ... خجالت داره واقعا ... همش تقصیر این همسریه هی میگه یه لقمه َ یه قاشق ... حالا من یه قاشق یه قاشق به این روز افتادم ... نمی بخشمت همسری مهربونه گل ... تا ۸.۵ هی ورزش میکنم و ذوق میکنم دارم کالری میسوزونم ... رو دوچرخه یه ربعه ۱۲۰ کالری میسوزه خوبه دیگه ... تردمیل به من نرسید ... ساعت ۸.۵ تندی لباسامو عوض میکنمو میدوئم بیرون ... واااااااای همسری فک کنم خیلی منتظرم مونده ... میریم خونه . 

تا میرسم میدوئم تو حموم و دوش دو دقیقه ای میگیرم ... اسم کباب میارم ... همسری شیکمو تر از من هوس میفته ... حالا دو سه شب پیش خوردیما ... باورم نمیشه میگه الان میرم میخرم ... آماده میشه و میره سفارش میکنم فقط دوتاها بیشتر نخری که من نمیخورم ... میگه باشه ... همسری میادو شام خوشمزمونو میخوریم اونم چی با نون سنگک تازه ... میخوایم فیلم ببینیم که طبق معمول خوابم میبره ... 

 

پنجشنبه ساعت هشت با صدای همسری که آرووم صدام میکنه چشمامو باز میکنم اما نمیدونم چرا میترسم ؟؟؟ آخه همسری آماده شده نشسته رو تخت کنار من میگه  خداحافظ من رفتم تو بگیر بخواب ... یه جوری میشم ... میگم نه منم ببر خونه مامانم ... میگه باشه پس زود باش ... آماده میشمو میریم ... مامان اینا تازه از خواب بیدار شدن ذوق میکنه مامانم منو که از تو پنجره آشپزخونه میبینه که زنگ میزنم ... الهیییی ... سفره صبحانه براهه ... صبحانه املته ... چه میچسبه همه چی آماده باشه تو فقط بخوری ...  با زن داداشم از ساعت ۱۰ میزنیم بیرون میریم آرایشگاه من یه عالمه کار دارم آخه شب حنا بندون و جمعه عروسی دعوتیم ... یه عالمه کارای خانومانه به اضافه کوتاهی مو ... به آرایشگره میگم تو رو خدا اندازه موهامو کوتاه نکنیا همینقدر دوستشون دارم لطفا فقط مرتبشون کنین ... ساعت ۱۲.۵ دیگه کارامون تموم میشه ... مامان هم آش گذاشته هم ماکارونی آخه من هردوشونو دوست دارم ... اما مگه من چقدر میخورم ؟؟؟ ۴-۵ قاشق ماکارونی همونقدرم آش ... مثلا باشگاه میرم دیگه. 

همسری ساعت ۲.۵ میاد دنبالم میریم اتو مو مکس میخریم که خودم یه بلائی واسه شب سر موهام بیارم ... کلی میگردیما ... آخر سر دیدیم انگار این مکس از بقیه بهتره ... یه چیزی بگم ... بیشتر از رنگ صورتیش خوشم اومد ... آخه خوشگله . 

بعدم میریم با کلی اصرار من واسه همسری یه پیراهن میخریم و میریم خونه ... تازه یادم افتاده من چی بپوشم ؟؟؟ خلاصه یه عالمه مانکن میشم و لباسارو میپوشم تا همسری نظر بده ... لباس حنابندوون و پاتختیم هستا همسری میگه نه یکیش یقش زیادی بازه و بدن نماست یکیشم که خوب تاپو دامنه دیگه ...  

آخر سر یه زیر و رو مشکی با دامن میپوشم خوشگل ... واسه فردام یه کت دامن صدفی دارم ... آماده میشم ... موهامو ویب میکنم ... دوساعت جلو آئینه ام ... همسری میگه چقدر سخته خوش بحال ما مردا ... منم میگم واقعا ... اما خوب من که اینکارارو دوست دارم ... پس تو دلم میگم نخیرم ... ساعت ۹.۵ میریم ...تومراسم که بودیم برق میره کلی گرم میشه ... به همسری میگم بریم خونه متوجه میشم که راضی نیست اما قبول میکنه ... جاریم میره خونشون ... اما ما یه دوری تو خیابون میزنیم و یه آبمعدنی و یه بیسکوئیت ترد میگیریمو بر میگردیم ... آخه حس کردم هم زشته هم همسری عزیزم ناراضیه میگه خدا کنه کسی متوجه نشه ... این شد که پیشنهاد میدم برگردیم همسریم فوری دور میزنه ... خیلی خوشحال میشم که برای راحتی من حاضر میشه بیاد ... قربونش برم ... پس منم بخاطر اون بر میگردمو گرما و سر درد و معده دردو تحمل میکنم ... تا میرسیم شامو میارن ... آخرای شام برق میاد اینم از شانس ماست دیگه ... ساعت ۱ بر میگردیم خونه ... همسری میخوابه من تا نزدیک ۴ صبح خونه رو مرتب میکنم و بعد میخوابم . 

    

جمعه ساعت 11.5 بیدار میشیم .. همسری میره یه نون سنگک میگیره منم یه کم کارامو انجام میدم ... صبحانه نیمرو میخوریم ... بعدم یه کم دیگه کار خونه و بازم ولو میشم خوابم میاد خوب ... اما اینقدر که خونه به هم ریختس دلم طاقت نمیاره بخوابم  ... یه فیلم سینمائی کانال سه میده که قشنگه اونو با همسری میبینیم ... بعدم بازم سعی میکنم بخوابم نمیشه که پس بلند میشمو یه کم بازم کار خونه میکنمو لباس میریزم تو ماشین حمومو میشورم  ... بعدم دوش میگیرم ... میام بیرون همسری ظرفارو شسته ... تو دلم کلی قربون صدقش میرم و یه ... میکنم ... آخه دله دیگه یهوئی ضعف میکنه واسش ... کمکم میکنه خونه رو حسابی جارو میکنیم منم تند و تند مرتب مبکنم همه جارو ... فقط میمونه گردگیری ... کلم پلو رو دم میکنم واسه شنبه مون ... کم کم آماده میشیم ... ناهارم ساعت 6 داغ میکنیمو میخوریم ... 9 میریم دنبال خواهر همسری و شوهرش آخه زنگ زدن با هم بریم عروسی ... شوهرش خجالتیه یه کم ... با وجودی که خیلی گرمه و خیلی شلوغه مام از جامون اصلا تکوون نخوردیم چون دور همیم احساس میکنم داره خوش میگذره ... طفلی برادر زاده همسری کوچولوئه خوب گناه داره هم گرمش شده بود هم از صدای بلند خواننده ارکست کلافه شده بود ... راستی چقدر بد بعد از دوسال هنوز فامیلای همسری رو نمیشناختم که سلام و احوالپرسی کنم هنوزم خواهر شوهریا و مادر شوهری بهم فامیلا رو معرفی میکنن ...

بعد از عروسی میریم با جاری جان خونشون آخه کوچه پائینیه ... کلی اونجام بهم خوش میگذره با نی نی نازشون قربونش برم ... یه بابائی میگفت ... من پریدم سفت ماچش کردم ... خودمو کنترل کردم که گازش نگیرم ... در میرفت و غش میکرد از خنده ... خودشو تو بغل مامانش قایم میکرد و میخدید لووسه بلا ... بازیش گرفته بود جیگرم ... قربون اون دوتا دندونای کوشولوی پائینش بشم ککه هنوز کامل در نیومدن ... همسری میاد دنبالم یه ربع میشینه و خداحافظی میکنیمو پیش به سوی خونه خودمون . 

شیرینیم سوخت

دیروز تا رسیدیم خونه یکی یه لیوان خاک شیر خوشمزه خنک که من عاشقشم خوردیم و افتادیم ... چقدر خوبه آدم زود بره خونه ... لباسمو عوض کردمو ماکارونی رو گذاشتم تو ماکروفر تا داغ بشه ... همسریم بلند شدو ماست و خیار درست کرد ... سفره رو با کمک هم پهن کردیمو ناهارمونو خوردیم ... بعدش یه فیلم خانوادگی دوبله دیدیم که اسمش درست یادم نیست اما بامزه بود ... بعدم من برای بار سوم شیرینی کشمشی درست کردم البته این بار همراه همسری ... کلی داشتیم ذوق میکردیم  ...دو سری شیرینی گذاشتیم تو فر که سری اولش مواد شیرینی رو با قاشق مربا خوری خیلی کوچولو  ریختم که مثلا رژیمی بشه اما نازک نازک شد و یه کم موقع برداشتن شکست ... آخه میدونین هولم دیگه باید صبرم میکردم سرد بشه اما با کفگیر چوبی افتادم به جونش یه کم خرد شد ... سری دومم سوخت چون تایمرو روشن نکرده بودم رفتم نشستم به فیلم دیدن که دیدم وااااااااااااااااااااااااااااااااای سوختش ... کلی حالمون گرفته شد ... بعدم یه کم استراحت کردیمو با همسری عصر رفتیم خرید ... عاشق خریدم ... حتی اگه خرید پیاز باشه ... یه تاپ خوشگل واسه باشگام همسری واسم خرید با یه گل سر ... همسریم ۳ تا فیلمم خرید ... با آلو و گیلاس و کدو بادجون و لیمو ... منم ذوق مرگ بودم بخاطر تاپم ... برگشتیم و تو راه یه نون خریدیم ... شاممونم میخواستم کلم پلو درست کنم که وقت نشد و فقط مایشو آماده کردم ... خوراک لوبیا رو از فریزر در آوردم برنجم داشتیم همسری جون عزیز زحمت داغ کردنشونو کشید ... منم سالاد شیرازی با لیمو تازه درست کردم ... شامو که خوردیم من یه کم آشپزخونه رو مرتب کردم ... همسریم هی میگفت بسه دیگه بیا ببینم ... رفتم اما خوابم برد ... اصلا نمیدونم چه مرضیه میرم کنار همسری دراز میکشم فوری خوابم میبره ؟؟؟ ... حالا برم تو اتاق تنهائی نمیتونم بخوابا ... چند بارم جلو تی وی امتحان کردما اما نشد که بخوابم ... اصلا این همسری واسه من انگار قرص خوابه . 

تعطیلات ... نظر سنجی پینوشت

چهارشنبه همسری میگه بریم خونه مامانم ...میگم بریم خوب ... تو راه همش تو دلم میگفتم خدا کنه کتلت داشته باشن ... وقتی میرسیم  کلی ذوق میکنم ... آخه شام کتلته ... ساعت 11.5 هم بر میگردیم خونمون .

پنجشنبه تا عصر الاف فیلم عروسی و نوشتن ایراداش بودم ... چه کار سختیه !!! ... هوس شیرینی کشمشی میکنم ... زود موادو آماده میکنم و با نهایت ذوق فرو روشن میکنم ... چه شیرینی میشه ... ذوق میکنم به همسری و مامان زنگ میزنم و میگم شیرینی پختم ... کاره فیلمم تموم میشه ... اصلا دوستش ندارم ای فیلمو ... حالا دیگه من موندمو یه خونه که در حد انفجار به هم ریختس ... یه کم مرتبش میکنم ... میرم دوش میگیرم ... البته قبل از اینکه دوش بگیرم دو سه تا ماسک هم رو صورنتم میزارم ... روغن زیتونم به موهام میزنم ... بعد از دوش آماده میشم که برم آتلیه .

ساعت 7 میرم سمت آتلیه ... دو بار بر میگردم خونه... یه بار واسه لیست ایرادام که جا مونده یه بارم واسه سی دی آهنگا ... آخ که چقدر هوا گرم بود چقدرم حرص خوردم واسه حواس پرتیم ... فیلماو دادم توضیحاتمم دادمو اومدم ... سر راه هم رفتم باشگاه و ثبت نام کردم ... آخه دیگه خیلی چاق شدم ... اینقدر که هم خودم هم همسری شک میکنیمو تصمیم میگیریم بی بی چک بگیریم ... بر میگردم خونه و جارو حسابی میکشم و گردگیری میکنم ... همسری میاد و من با ذوق شیرینی هائی که پختمو نشونش میدم و با هم همراه چای میخوریمشون ... شامم کتلت داشتیم ... مادر شوهری بهمون داده ... دست گلش درد نکنه ... دو تام همبرگر همسری شکمو سرخ میکنه ... فیلم میبینیمو میخوابیم ...

جمعه ساعت۱۰.۵ بیدار میشیم همسری میره نون میگیره و بر میگرده ... بی بی چکم گرفته ... بهش میگم ببینم بچه یه وجبی چه ترسی داره که تو صبح جمعه ای میری داروخانه شبانه روزی وبی بی چک میخری ؟؟؟ میگه از بچه یه وجبی نمیترسم که .... از وقتی میترسم که قد یه درخت میشه ... راستم میگه منم میترسم ... خیلی مسئولیت بزرگیه ... دستمو میگیره میگه بیا دیگه ... تستو انجام میدم با ساعت وایمیسته کنار بی بی چک ... بعد از سه دقیقه جواب منفیه ... خیالمون راحت شد.  

صبحانه رو میخوریمو یه کم فیلم میبینیم ... عصرم میریم خونه مامان اینا سر راه هم یه شلوار ورزشی قرمز خوشگل خریدیم واسه باشگاه ... خونه مامان اینام شیرینی میپزم ... بعد شامم بر میگردیم خونمون ... 

شنبه بازم خواب تا ۱۰.۵ بعد از صبحانه هم یه فیلم ترسناک دیدیم ... عصرم یه ماکارونی پختم و دو تا غذا دیگه واسه تو هفتمون که وقت ندارم .. ماکارونی رو با سالاد خوردیمو رفتیم یه سر خونه برادر شوهری... هر چی اصرار کردن شام نموندیم ... رفتیم که من کتونی بخرم واسه باشگاه ... بعدم یه سر خونه مامان اینا و برگشتیم خونمون .

   

پینوشت : 

سلام بهار جونی تو که میدونی من وب ندارم تو هم که دوستای مهربونی داری.میشته تو پست بعدیت یه کوچولو تو خط اخر نظر دوستاتو راجع به ساید بای ساید و رنگش بپرسی.اگه این لطفو در حقم کنی کمک زیادی بهم کردی.اخه نمیدونم از کی بپرسم

همسر مهربون

خیلی حالم بد بود ... رو زمین دراز کشیده بودم جلوی تی وی ... همسری یه آلو میشوره و میده دستم ... من :نمیخورم ... همسری : بخور واست خوبه ... میخورم و بهم خیلی میچسبه ... میگم همسری یه دونه دیگه بهم میدی ( حالا خوبه نمیخوردما ) ... میگه باشه واسه تو یه آلو میشورم  واسه خودمم شلیل ... میگم خوبببببببب حالا که اینطور شد ، منم شلیل میخوام ... بعد فک میکنم آلو یا شلیل مزشونو تو ذهنم میارم ... نمیتونم انتخاب کنم بنابراین میگم اصلا من از هر دوش میخوام همسری ... یه دونه آلو ، یه دونه شلیل .. همسری خندش میگیره و به شوخی میگه شکمووووووووو مثلا مریضیااااااااااا ... میگم خوب مریض باشم مریض باید تغذیش خوب باشه دیگه ... بازم میخنده قربونش برم .. بعد با درد جابجا میشم همسری میگه چی میخوای ؟؟؟ میگم کنترل تلویزیون ... میگه مثلا مریضیا کنترلم میخوای ؟؟؟ ...  میگم خوب مریض احتیاج به سر گرمیم داره دیگه ... همسری بازم میخنده فدای اون خنده های خوشگلش بشم الهی ... خیلی خیلی دوستت دارم عزیز دلم ٬ همسر مهربونم .

مرخصی ... داداشی جونم اومد

پریشب از گردن درد که فک کنم ناشی از خوابیدن با بدن گرم جلو کولربود گذشت اونم چه دردی ... شامم همسری زحمتشو کشید ... جوری درد داشتم که دیروز نتونستم بیام شرکت ... تا نه خوابیدم چه لذتی داره !!! ... صدای گنجشکا همراه با نور اول صبح که افتاده رو پرده اتاق خواب و یه جورائی اتاقو  روشن کرده ... انگار داره بهت میگه پاشو دیگه خجالت بکش صبح شد ...  بیدار میشم ... یه کم رو مبل جلو تی وی دراز کشیدم ...

 اما نه بازم نمیتونم بخوابم رو مبلا هم بخاطر عذاب وجدان که نمیزارم همسری بخوابه ... هم اینکه خراب میشن خوب یه عالمه با همسری گشتیم تا پیداشون کردیم ... چقدرم ذوق کردیم از اینکه اون چیزی که میخواستیمو پیدا کردیم ... بعد از دو هفته گشتن طاقت فرسا بخاطر گرما اونم با اونهمه خستگی بعد از ساعت کاریمون و زیر و رو کردن بازار مبل ... وقتی پیداش کردم بگو شاید ده بار هی راه میررفتیمو مغازه ها رو میدیدیم و من میگفتم همسری من همونو میخوام ... همسریم میگفت خوب ... من دوباره ... همسری میخوام ... همسری باشه بزار یه کم دیگه بببینیم ... من: خوب ببینیم  ... چند قدم میریم میبینم نه دیگه نمیخوام ببینم من انتخابمو کردم ... دوباره من میگم ... همسری همینو میخوام دیگه بیا بریم سفارش بدیم دیگه ... همسری : صبر کن دختر تو چقدر  عجولی ... سر سرویس خوابم و سرویس طلا و آئینه شمعدونم همینجوری بودما ... عینه این بچه تقسا اه اه ...   

یه نیم ساعتی که دراز کشیدم بلندشدم دو سه تا ماسک رو صورتم گذاشتم یه ماسک لایه بردار یه ماسک توت فرنگی یه ماسک خیار... بعدم به موهام روغن زیتون زدم آخه ارث سفیدی مو داریم هر چند موهامو رنگ میکنم اما اینم میزارم که سفیدتر نشن ... بعدم دوش میگیرم ... یه عالمه هم تلفن بازی دوتا خواهر شوهریا که یکیشون نبود٬ جاری٬ مادرشوهری با دوتا از خاله هام وعروس خالم ... خلاصه سعی کردم دل همه رو بدست بیارم ...   

بعدم قیمه نثار خوشمزه رو با کلی ذوق و خیلی با دقت پختم ... کل آشپزخونه رو هم که به افتضاح کشیده شده بودو تمیز و مرتب کردم و یه کوه ظرف شستم ... ژله هم درست کردم ... مامانی و داداشی جونمم شام اومدن خونمون ... همسری ساعت ۹ اومد ... شامو خوردیم ساعت ۱۱ مهمونا رفتن و من ظرفارو شستم و دیگه خوابیدیم .

ه.ا.پ.ر اس. تار و بازار

چهارشنبه تا میرسم خونه یه عالمه کارای خانمانه انجام میدم آخرم دوش میگیرمو سشوار میکشم ... زنگ میزنم به همسری کجائی پس؟؟؟  ... همسری میاد میگه بریم ه ایپ ر اس تار ... آماده میشیمو میریم ... خیلی شلوغه خیلیم گرونه ... فقط من یه کرم و یه رژ لب مایع صورتی خیلی کم رنگ مارک او  ر ال میخرم ... بعدم میریم کافی شاپ های.پ.ر و دوتا هات داگ سفارش میدیم تا آماده بشه سیب زمینی سرخ کرده میخوریم ... بر میگردیم خونه و میخوابیم.

پنجشنبه قرار عصر همسری بیاد منو ببره خونه مامان اینا ... اما مامانی باباجونو میفرسته دنبالم که برم یشش مهمون داره ... دوتا خاله ها و یه دختر خالش که از قزوین اومده بودن عروسی ... خیلی دوستشون دارم ... بعد از ناهار ساعت 5 رفتن با مامان پاتختی ... خواهری اومد بعدم همسری و بابا ... مامانم ساعت 7 بابارفت دنبالشو برش گردوند ... شام خونه مامان اینا بودیم ... بعد از شام رفتیم خونه مادر شوهر اینا که همسری با برادرش بره ام آر آی تا 3.5 صبح طول کشید تا برگردن خوابم نمیبرد ...  

صبح جمعه بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه رفتیم بازار با خواهر شوهری 4 ... دوستش دارم ... یه شال و یه ست لباس زیر خوشمل واسش خریدم ... واسه خودمم همینطور ... یه کیفم خریدم ... بعدم رفتیم چهارتا پتو مسافرتی و یه سفره خوشمل خریدیم کلیم تو بازار سربه سر همسری گذاشتم که یادش بخیر واسه خرید حلقه ها و سرویس و آئینه شمعدون میومدیم بیا از اول دوباره عروسی کنیم من میرم خونه بابام دوباره بیا خواستگاری اما اگه نیای چی ؟؟؟ همسریم میخندید  ... خیلی گرم بود خیلی ... اما من اینقدر از خرید و گردش ذوق مرگ بودم سختم نبود ... برگشتیم خونمون ... از گرما سرخ شده بودمو پریدم تو حموم و یه دوش سریع گرفتم ... ناهار برنج گذاشتمو سیب زمینی سرخ کرد م خواهر همسریم ماست و خیار درست کرد ... خورشت بادمجونم از تو فریزر در آوردم و داغ کردم ... دوتا نون سنگکم همسری تو راه گرفته بود با نوشابه ... ناهارو خوردیم ... ظرفارو خواهر همسری زحمتشو کشید ... بعدم رفتیم تو اتاق خوابو رو تخت ولو شدیم ... بازم خواهر همسری همه عکسا رو دید ... ساعت6 هم همسری خواهرشو برد خونشون ... شام ماکارونی پختم ... یه کم دیشب دل درد داشتم سرحال نبودم . لباسائی که خریده بومو میپوشیدمو ذوق میکردم ... همسریم کلی خوشش اومد از خریدام.

قهرم قهر

سه سنبه ساعت 7 میرسیم خونه ... شام داریم ... چقدر عالیه آدم فکر شام نباشه روزائی که دیر میرسه خونه ... اگه زود بیام که عاشق غذا درست کردنم ... عشق اینو دارم که رو گازم هم قابلمه برنج باشه هم قابلمه خورشت هم کتری در حال جوشیدن و قوری روش که بوی چایش به خونه بوی زندگی میده ... مخصوصا که چند تا میوه هم شسته باشی و تو ظرفش بچینی بزاری رو میز پذیرائی ... چند تا قطره آبم روشون باشه که وقتی نگاشون میکنی روحت خنک و تازه بشه... همسری جونمم کلیدو بندازه تو درو بیاد تو و بگه سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام  بعد بره لباساشم عوض کنه و دست و روشو بشوره و بیاد من براش میوه پوست بگیرم چائی بریزم و با هم فیلم ببینیمو بخوریم ... الان دلم این فضا رو خواست ... آها آها یه چیز دیگه هم دلم میخواد لباسای خوشمل بپوشمو یه کوچولو آرایش کنم  ...  امروز اگه برم خونه ترتیبشو میدم .

میخواستم کشک و بادمجون واسه شبمون گرم کنم اما هنوز کشکشو آماده نکرده بودم ... هوس کردم یه کم ازش بخورم آخه خیلی خوش رنگ و بو شده بود جاتون خالی ... نه که سر راه دو تا نون تافتون تازه هم خریده بودیم دلم داشت ضعف میرفت واسه خوردنشون ... نگین شکمو که میشنوم ... البته خودم میدونم دیگه شما نگین خجالت میکشم ... اینم بگما جای شما همسری همش میگه ... چی کار کنم خوب منم خدا اینجوری آفریده دیگه ... دست خودم که نیست .

همسری اومد و چند تا لقمه گنده گنده خورد ... چه جوری تو دهنش جا میده نمیدونم ... اما لقمه چهارمی رو که برداشت قیافشو یه جوری میکنه ... انگارخوشش نیومده ... میگه سیر ریختی تووش؟؟؟ میگم خوب آره اما فقط یه دونه کوچولو ... اینقدر ناراحت شدم از این حرکتش که نگوو ... بازم خوردا ... گفتم نخور دیگه اگه دوست نداری و بد مزس ... گفته نه میخورم چون خوشمزس اما دوست ندارم ... چی میگه این همسری من ؟؟؟ شما متوجه شدین ؟؟؟ من که نفهمیدم منظورشو ... خوشمزس اما دوست ندارم دیگه چه مدلیشه؟؟؟بیشتر به خاطر خاصیتشه بیشتر اگه اصرار دارم که باشه .

بگذریم قهر کردم با همسری  ... قرار بود کیک بپزم که نپختم دیگه حس کیک پختن نداشتم هرچیم همسری گفت منو هوس انداختی گفتم حوصله ندارم ...  شامم خوراک لوبیارو واسش گرم کردم ... خودمم نخوردم ... یه لقمه بهم داد دستشو رد نکردم اما نمیخواستم شام بخورم ... بادمجوون خورده بودم دیگه .

بعد از شام رفتم جلو تی وی کار همسری دراز کشیدم تو بغلش بودما اما چون دلم هنوز از دستش گرفته بود یه بالشت دیگه انداختمو دراز کشیدم که مثلا قهرم ... همسری گفت مثلا قهری؟؟؟ گفتم اوهوم  ... خندم گرفت اما بازم قهرم دیگه ... پتو رو کشیدم رو سرم و از کنار پتو فوتبال میدیدم ... ضربات پنارتی بود دلم برای ژاپنیا سوخت .

همونجا خوابمون برد جلو تی وی  .

حالا که جدی جدی قهر نبودیم اما قهر که میکنیم و روزو شبمون که خراب میشه ... احساس میکنم اون روز عمرمونو حرووم کردیم. و اگه من مقصر اون جریان باشم احساس بدتری دارم ... یه جورائی عذاب وجدان میگیرم بـــــــــــــــــــــــــــــــــد . الانم با وجودی که قهر نبودم و بیشتر خودمو داشتم لوس میکردم عذاب وجدان دارم  .

امان از گرما ... امان از زنگ تلفن

دیروز تا رسیدم خونه از گرما داشتم میمردم که زودی لباسامو در آوردمو کولرو زدم ... حالم خیلی بد شده بود ... یه لیوان خوشگل برداشتمو رفتم سراغ یخچال ... عاشق خاکشیر با گلابم ... یه لیوان میریزمو میخورم ... این یه لیوان خاکشیر و گلاب چقدر میچسبه وقتی از بدنت حرارت میزنه بیرونو صورتت سرخ شده از گرما . 

 میفتم رو مبلو تی وی رو روشن میکنم باد کولرو حس میکنم  ... حالا دیگه آرووم شدم ... کانال ۵ داره شیرینی آموزش میده ... میخوام ببینم ... اما یه لحظه خوابم میبره ... بلند میشم میرم تو تخت که مثلا راحته راحت بخوابم اما نگران تلفنم که الان تا من خوابم میبره زنگ میزنه ... همیشه اینطوری دیروزم این اتفاق افتاد ... تا اومدم بخوابم زنگ خورد و دیگه خوابم نبرد ... اما اینقدر خسته ام که حس درآوردنه تلفنو از پریزش ندارم ... فوری خوابم میبره ... بازم تلفن زنگ میخوره همسریه نگران شده ... آخه زنگ نزدم بگم رسیدم اینقدر که حالم بد بود و حسشو نداشتم ... موبایلم تو دستمه نمیرم تلفنو جواب بدم ... موبایلمم زنگ میخوره همسریه میگم تو بودی گفت آره چرا جواب نمیدی گفتم نمیتونم از جام بلند شم ... توضیح میدم از گرمائه که نگران نشه .  

 دوباره خوابم میبره ... بازم تلفن ... خدای من انگار همه دنیا میخوان نزارن من بخوابم ... منم میگم ولش کن هر کی که هست بعدا زنگ میزنم بلند شم دیگه خوابم نمیبره ... اینبار مادر همسری بوده ... هم دیروز هم امروز ... ایخداااااااااا ... چرا نمیزارن من بخوابم؟؟؟ دیروز بعد از مادر همسری خواهریم زنگ زد دیگه اصلا نشد بخوابم ... از این به بعد بازم تلفنو قطع میکنم ... ساعت ۷.۵ به خودم میگم دختر پاشو دیگه نمازت رفتا !!! شام داریم دیروز ه عالمه کدبانو شده بودمو ۵ نوع غذا درست کردم که تو طول هفته راحت باشم ( کوکو سیب زمینی ... کوکو سبزی ... مایه کتلت ... کشک و بادمجوون ... خوراک لوبیا ... خورشت گوشت و بادمجوون ) ... برای همینم تونستم بخوابم دیگه خیالم راحت بود.  

دیگه بیدار شدم ... نمازمو خوندم ... به مادرشوهری زنگ زدم ببینم کارم داشتن ؟؟؟ که مادر شوهری گفت میخواستم حالتو بپرسم ( تعارف بود دیگه وگرنه اینقدر خوب نیستم که هر روز مادر همسری حالمو بپرسه ) ... به همسری زنگ میزنم که من میرم حموم اومدی نون و تخم مرغ بخر ... میرمو دوش میگیرم ... همسری میاد ... چای میخوریم ... آماده میشیم میریم بیرون که ظروف فریزری بخریم واسه غذاهائی که درست کردم ... میریم و ظرفارومیخریم ... یه کمم کالباس و یه نوشابه ... آها همسری عود و چوب دارچینو تخم شربتم میخره از سر خیابونمون ... میریم خونه شاممونو میخوریم و من ظرفارو میشورمو غذاهارو میریزم تو ظرفاو میزارم تو فریزر ... ساعت ۱۲ میرم میخوابم ... برمیگردم و همسری رم با خودم میبرم دیره دیگه .   

اولین روز همسری ... بازار

 

پنجشنبه ساعت ۹ بیدار شدمو کتری رو گذاشتم بجوشه همسریم بیدار شده بود رفت نون گرفت ... منم تا همسری برگشت دوئیدم تو حموم ... بعد از یه دوش سریع خواهری رو صدا کردم که بره تو اتاق و ادامه خواب ... اما نیم ساعت بعد صداش کردم بیاد واسه صبحانه ... صبحانه رو با هم خوردیمو ... من موهامو سشوار کشیدم ... خواهریم ظرفای صبحانه رو شست ... بعدش آماده شدیم رفتیم بازار ... ساعت ۱۲.۵ رسیدیم ... یاد روزی افتادم که رفتیم و آئینه شمعدون خریدیم ...کلی خوش شانس بودیم که جای پارک گیر آوردیمو ... رفتیم بازار رضا ... یه عالمه لباسای ... خوشگل خریدم با یه روسری خیلی ناز ... برای همسریم یه تی شرت گرفتیم ... خواهریم یه گوشواره گرفت ... یه دستبندم به پیشنهاد همسری ما واسش خریدیم ... چه همسری ماهی ... قربونش برم ... آها آها یه تاپو شلوارک قهوه ای نارنجیم خریدم که خیلی دوستشون دارم ... بعدم رفتیم خونه مامان اینا و ناهار لوبیا پلو خوشمزه خوردیم ... لباسائی که خریدمو پوشیدم باید ببریم عوضشون کنیم یه کم کوچیکن برام ... آخ جوون بازم بازار ...  

ساعت ۵ بود رفتیم خونه و آماده شدیم بریم خونه پدر شوهراینا ... سر راه یه جعبه شیرینیم گرفتیم ... همه بودن خواهر شوهریا و برادر شوهری با خانواده ... عکسامونم برده بودم خواهر شوهریا ببینن ... کلی خوششون اومد ... روز پدرم گذاشتیم به عهده مامانا خرید کادو رو که برن ببینن بابائیا چی دوست دارن براشون بخرن ... بعد از شام برگشتیم خونمون ... کلی تو سر و کول هم زدیم و از خستگی غش کردیم ... صبحم تا ۱۱ از جامون تکون نخوردیم حالا بیدارم بودیما ... حسابی همسری رو قلقلک دادم ... آخه خیلی خوشگل میخنده قربونش برم .. روزشم بود دیگه باید حسابی خوشحالش میکردم دیگه ... کلی بهش تبریک گفتم ... بعدم همسری رفت نون گرفت و یه صبحانه مفصل خوردیم ... یه روز مرد به یاد موندنی شد اولین روز مرد زندگی مشترکمون ... کلی چلوندمش عینه بچه ها ... همسری رفت به ماشین برسه منم کوکو ماکارونی درست کردم طبق دستور سایه جوون که خیلی خوب شد همسری کلی خوشش اومد ... همسری اومد منم دوش گرفتمو آماده شدیم ... یه جعبه شیرینی گرفتیمو منو برد خونه مامان اینا ... خودش رفت که بازم ماشینو درست کنه گفت شب میام ... با مامان و خواهری و زن دادشی رفتیم خرید ... ساعت۹ همسری اومد ... شامو خوردیم و برگشتیم خونمون ...   

مهمون بازی ... *

چهارشنبه بعد از خرید رفتیم خونه ... همسری از ۸ تا ۹.۵ تو جلسه ساختمون بود منم مشغول کارای شخصی ... بعد که اومد یه کم شکمو بازی در آوردیم و هله هوله خوردیم بعدم دراز کشیدیم اما خوابمون برد از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱ ... حالا چی مثلا میخواستم بلند شم املت درست کنما ... دلم سوخت واسه همسری یه تی تاب تو خریدامون از شهروند بود که دادم همسری بخوره تا صبح دووم بیاره ... بعدشم بازم خوابیدیم . 

پنجشنبه ساعت ۹ بیدار شدیم همسری نون گرفت منم نیمرو درست کردم و خوردیم ساعت ۹.۵ همسری رفت ... منم تنبلیم گل کرده بود عجیب ... خونه هم حسابی بهم ریخته ... بازم کارای شخصیمو انجام دادم و تمومشون کردم ... بعدم یه کم سی دی ماکروفرمونو بعد از هشت ماه دیدم و یه چیزائی دستگیرم شد ... بعدم یه سی دی سخنرانی دیدم که گردن دردم شروع شد حالا چی خواهریم میخواد ساعت ۴ بیاد خونمون ... این بود که با گردن دردم بلند شدم به کارام رسیدم ... ناهارم یه کم نون و کالباس خوردم ... یه فیلم خارجیم دیدم که خاک  عالم ... بعدم کارامو تموم کردم و فقط اتاق خواب مونده بود که خواهری اومدو به دادم رسید ... مامانیم همسری گفت سر راه میره بیاره ...دست همسری عزیزم درد نکنه ...  مامانی که اومد شروع کردم به سفارش خواهری ساندویچ مرغ درست کردم واسه شام ... همسریم رفت خرید و برگشت ... داداشی ۲ زنگ زد که چرا مامانی و خواهری رو بردی من میخوام لباس بخرم خوب ... اونم گولش زدم که بیاد خونمون... این داداشیا رو باید گول بزنم بیان خونمون  ... زود شامو آماده کردمو خوردیم ... داداشی میگفت چرا خونه خودمون بودی از این غذاها درست نمیکردی ... راست میگه طفلی خونه مامان اینا که بودم هیج رقمه تو کتم نمیرفت یه بار من غذا درست کنم ... فراری بودم از آشپزی و کار خونه ... بعد از شام  مامانی و داداشی رفتن اما خواهری رو نگه داشتیم ...موقع خواب به خواهری گفتم بیا تو اتاق خواب منو تو پیش هم بخوابیم همسری میره تو حپذیرائی اما قبول نکرد ... بچه فهمیدس دیگه ... میدونه خواهریش کلی تو این مدت امتحانای همسریش محرومیت کشیده ... گفت تو حال راحتترم بزار شوهرت تو اتاق بخوابه ... منم که اوووووووووووم ... گفتم نمیتونم اینجا بخوابم بدنم درد میگیرهااااااا ... برم تو اتاق میخوابم ؟؟؟ گفت برو ... 

 منم ذوق کردم یه عالمه ... خوبببببببب ... میدونم بهوونه بود ... اما چاره ای نبود دیگه ... فک کنم خواهریم فهمید ... فهمید که از خدا خواسته بودمو بهوونه آوردم ... اصلا خوب بفهمه مگه چیه نه ؟؟؟ ... رفتیم بخوابیم اما خوابمون نمیبرد که ... 

  

 

بازیگوشی ... یه خاطره

 

دیروز سردردو گردنم درد داشتم شدید ... از تو گلوم تا معدمم بد جوری میسوخت یه جوری بود نمیتونستم تشخیص بدم معدمه یا ریه هامه؟؟؟ همسری گفت معدس من که نتونستم تشخیص بدم ... نمیدونم این دردا از کجا هجوم آوردن ؟؟؟... فک کنم مال خستگیه ...  

همسریم میگه آخه چرا اینجوری شدی این همه درد یه جا ؟؟؟ اینا از کجا پیداشون شد ؟؟؟ باید یه دکتر درست درمون ببرمت ببینم چرا اینجوری شدی تو ؟؟؟  به همسری میگم میدونی چرا اینجوری شدم ؟؟؟ میگه نه٬مگه تو میدونی ؟؟؟ میگم خوبببب ... آره ... یعنی تو نمیدونی ؟؟؟ میگه نه !!! خوب بگو ببینم علتشون چیه ؟؟؟ بازم میگم نمیدونی ؟؟؟...دوست دارم سر به سرش بزارم ... آخه میدونین طاقت نداره و پیله میکنه که جوابو بگم ...حس میکنم کلافه میشه وقتی جوابو نمیتونه حدس بزنه و هی میگه بگو دیگه ... مگه چیه ؟؟؟ شیطون میره تو جلدم دست خودم که نیست ... اصلانم بدجنس نیستما خیلیم مهربونم ...میدونین کیف میکنم که همش کنارمه و هی اصرار میکنه بگم  ...  میگم ای بابا آی کیوت کجا رفت؟؟؟ ... سرم کلا رفتاااا فک میکردم خیلی با هوشی ... انگار اشتباه میکردم... ولی دیشب زیاد این حالت ادامه پیدا نکرد چون همسری امروز امتحان داشت باید میرفت درسشو میخوند و من حس همسر آزاریم خوب ارضا نشد ... اووووووووووومممممممم ... 

همسری تو ماشین میگفت امروز باید یه عالمه درس بخونم از قرتی بازی و بازیگوشی خبری نیست ... گفتم کدوم قرتی بازی ؟؟؟ گفت : خوابیدن ٬ فوتبال و اینو بخورم اونو بخورم ... آخه از ۲۲ فصل همش ۵ تاشو خونده بود ... فک کن ... من بودم به جای همسری کتابو باز میکردم جلومو یه دل سیر گریه میکردم ... اما خدارو شکر این همسر گلی چشم نزنم خیلی با هوشه از پسش خوب بر میاد ... ایشالا که امتحانشو خوب بده ... امروز آخریشه ... راحت میشما ... چقدر محرومیت ؟؟؟ ... از چی ؟؟؟ یه ماهه تنها میرم میخوابم ... نمیدونم چرا میترسم ... خوابای بد میبینم ؟؟؟  

وقتی رسیدیم خونه نمازارو که خوندیم همسری رفت دوتا هلو خوشگل شست ... به من میگه شکمو ... هربارم بهم میگه شکمو... منم بهش میگم : بی ادب !!! ... گفتم قرتی بازی ممنوعه ها ... یکیشو گرفت جلو ی صورتم منم یه گاز نصفه کوچولو زدم ... آخ آخ دندونام چه یخه ؟؟؟ ... رفتم رو تخت ولو شدم ... همسریم اومد ... گفتم بازیگوشی ممنوعه ها ...اما گوش نمیداد که ... گفتم ممنوعه ها ... احالا خودم از خدا خواسته بودمااا ... همون چند دقیقه کنار همسری دراز کشیدم همه دردام یادم رفت ... هی خودمو لوس کردم ... جند دقیقه که نه نیم ساعت که گذشت و حسابی تو سر کول هم زدیم ... گفتم دیگه بازیگوشی و محبت بسه برو درستو بخووون آقا فردا میخوای اینارو تو ورقت بنویسی ؟؟؟ گفت آره ... بعد به همسری گفتم انگار خوب شدماااااا ... حالا فهمیدی دلیل این همه درد چی بود ؟؟؟ ... خوب کمبود محبت داشتم دیگه ... خندش گرفت و گفت آهان اینو میگفتی ؟؟؟گفتم اوهووووووووووووم  

دیگه همسری رفت تو پذیرائی منم همراش رفتم اما انگار بهمون چسب زده بودن بازم درس نخوند که بازم بازیگوشی ... دیدم نمیشه اگه کنارش باشم نمیتونه درس بخوونه ... رفتم تو آشپزخونه و واسه شام عدس پلو پختم ... نمازمو خوندم ... موهامو سشوار کشیدم ... چقدر بلند شدن ... اما خوشم میاد آخه همیشه موهام بالای شونه هام بوده ... دلم نمیاد کوتاشون کنم میرم فقط برام مرتبش کنن ... لباسامم عوض کردم ... دو تا گیره سر خوشگلم زدم ... شامو آماده کردم ... باز تا میرم تو آشپزخونه همسری پردها رو چک میکنه ... میگم همسری آخه کی اونجاست ؟؟؟ ... میگه نمیخوام حتی یه سلول از تورو هم کسی ببینه ... شامو که خوردیم دیدم آشپزخونه خیلی حالمو بد میکنه اینقدر به هم ریختس با یه عالمه ظرف تو سینک ... چایم دم کردم که بخوریم تا همسری خوابش بپره ... ظرفارو شستمو گازو دستمال کشیدم ... دیگه داشتم می افتادم آماده شدم و رفتم تو تخت و خوابیدم .

 

بستنی خوشمزززززززززززززززه

دیروز به همسری گفتم هوس فالوده کردم ... رفتیم سر راه بستنی فروشی محلمون تا دو تا فالوده بخریم ... چقدر شلوغ بود ... واسه منه شکمو وایستادن تو اون صف و از پشت ویترین ظرفای بستنیای خوشمزه رو دیدن عذابه ... همسری فیش میگیره ... واسه من فالوده واسه خودش فالوده بستی ... اعتراض میکنم ... حالا خوبه خودم گفته بودم من فقط فالوده میخواما ... همسری گفت خودت گفتی ... گفتم نه منم فالوده بستنی میخوام ... شکمو نگفت خوب فالوده بستنی مال تو ٬من فالوده میخورم ... فیشو عوض کرد ...پس چرا نوبتمون نمیشه ؟؟؟ همسری گفت تو برو تو ماشین من میگیرم میام ... چشمام چند دقیقه به در خشک شد تا بالاخره اومد ... فالوده بستنیارو داد دستم ... باعثه خجالته ولی هنوز همسری حرکت نکرده دو تا قاشق از بستنیش خوردم ... همسری میگه شکمووووو ... میگم نخیر ندیدی آب شده بود ... میدونین احساس کردم مال همسری قلنبه بستنیش گنده تره از مال منه خوردمش تا هم اندازه بشن ... دلم نمیاد که از بستنی خودم بخورم که ... به همسری میگم من از بستنی تو هم میخورما میگه نه شرمنده ... میگم من تند تند میخورم بعد اینقدر نگات میکنم با حسرت تا دلت بسوزه به منم بدی میگه نخیرا از این خبرا نیستا ...رفتیم تو پارک نسشتیم که بستنیامونو بخوریم ... یه مقایسه میکنمو کمتره رو میدم به همسری ... همسری بازم میگه شکمووووو ... میگم مگه چیه خوب یه اندازشون کردم دیگه مال تو زیاد بود ... میگه خوب روش ننوشته بود مال منه که خوب اونو تو برمیداشتی ... اما خوب نمیشد ... میدونین دیگه ... همسری میگه چه هوس خوبی کردیا ... نمیشه بیشتر از این هوسا بکنی ... میگم نه آخه چاق میشم .  

پارک قشنگیه این پارک کوچه پائینی ...میدونین میرم پارک بازی بچه ها رو میبینم روحم میخواد پرواز کنه ... دوست دارم بعضیاشونو تو بغلم بچلونم اینقدر که با مزه ان ... خانمام که مشغول ورزشن با وسایل تو پارک ... یه سریام رو چمنا نشستن هم مراقب نی نیاشونن هم با هم صحبت میکنن ... چقدر این صحنه هارو دوست دارم ... باغبونه پارکم داره چمنارو آب میده ... به همسری میگم کاش من جای این آقای باغبون بودم ... چه کیفی میکنه تو این فضا ... 

همسری منو میذاره جلو در خونه و خود میره نون بگیره ... منم میرم تا نمازم قضا نشه ... لباسامو درمیارمو جابجا میکنم ... وضو میگیرم ... سیب زمینیم میزارم آبپز بشه واسه شام پوره سیب زمینی بپزم ... نمازمو که میخونم همسری میاد ... یه کم میوه میخوریم ... موبایلمو کوک میکنم واسه یه ربع بخوابم سر حال بشم بلند شمو شامو آماده کنم ... موبایل که زنگ خورد بیدار شدم ... اصلا نفهمیدم خوابیدم یا نه اما سرحال بودم پس خوابیدم ... شامو آماده کردم ... همسرم کلی کار داشت .. شام آماده شد خوردیم .. منم رفتم یه دوش گرفتم و نمازو که خوندم ... آبجوش واسه همسری گذاشتمو ریختم تو فلاسک و میوه شستم تا شب درس میخونه بخوره ... همسری گفته بود نیم ساعته بیدارش کنم اما موبایلای جفتمونو کوک کردم واسه یه ساعت بعد و گذاشتم بالا سرش اونم با چه زنگی ؟؟؟ مدرسه موش ها ... دیگه رفتم خوابیدم تا صبح .