**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

شیرینیم سوخت

دیروز تا رسیدیم خونه یکی یه لیوان خاک شیر خوشمزه خنک که من عاشقشم خوردیم و افتادیم ... چقدر خوبه آدم زود بره خونه ... لباسمو عوض کردمو ماکارونی رو گذاشتم تو ماکروفر تا داغ بشه ... همسریم بلند شدو ماست و خیار درست کرد ... سفره رو با کمک هم پهن کردیمو ناهارمونو خوردیم ... بعدش یه فیلم خانوادگی دوبله دیدیم که اسمش درست یادم نیست اما بامزه بود ... بعدم من برای بار سوم شیرینی کشمشی درست کردم البته این بار همراه همسری ... کلی داشتیم ذوق میکردیم  ...دو سری شیرینی گذاشتیم تو فر که سری اولش مواد شیرینی رو با قاشق مربا خوری خیلی کوچولو  ریختم که مثلا رژیمی بشه اما نازک نازک شد و یه کم موقع برداشتن شکست ... آخه میدونین هولم دیگه باید صبرم میکردم سرد بشه اما با کفگیر چوبی افتادم به جونش یه کم خرد شد ... سری دومم سوخت چون تایمرو روشن نکرده بودم رفتم نشستم به فیلم دیدن که دیدم وااااااااااااااااااااااااااااااااای سوختش ... کلی حالمون گرفته شد ... بعدم یه کم استراحت کردیمو با همسری عصر رفتیم خرید ... عاشق خریدم ... حتی اگه خرید پیاز باشه ... یه تاپ خوشگل واسه باشگام همسری واسم خرید با یه گل سر ... همسریم ۳ تا فیلمم خرید ... با آلو و گیلاس و کدو بادجون و لیمو ... منم ذوق مرگ بودم بخاطر تاپم ... برگشتیم و تو راه یه نون خریدیم ... شاممونم میخواستم کلم پلو درست کنم که وقت نشد و فقط مایشو آماده کردم ... خوراک لوبیا رو از فریزر در آوردم برنجم داشتیم همسری جون عزیز زحمت داغ کردنشونو کشید ... منم سالاد شیرازی با لیمو تازه درست کردم ... شامو که خوردیم من یه کم آشپزخونه رو مرتب کردم ... همسریم هی میگفت بسه دیگه بیا ببینم ... رفتم اما خوابم برد ... اصلا نمیدونم چه مرضیه میرم کنار همسری دراز میکشم فوری خوابم میبره ؟؟؟ ... حالا برم تو اتاق تنهائی نمیتونم بخوابا ... چند بارم جلو تی وی امتحان کردما اما نشد که بخوابم ... اصلا این همسری واسه من انگار قرص خوابه . 

نظرات 9 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:29

اخه عزیزم وقتی کنار همسری ارامشش باعث میشه از هر مشکلی فارغ بشی و بدونی یه اغوش گرم پناهته واسه همین زودی خپششششششششششششششش

آفرین دقیقاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ... ای شیطوون ... خوب بلدیا

بهار نبض عشق چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:32

اشکال نداره بابا پیش میاد دیگه عزیزم...راستی منم نمیتونم تنهایی بخوابم.از خرید کردنم لذت میبرم.

پس عصه نخورم دیگه ... چه مزه میده ؟؟!!!

دخملی چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:11

خسته نباشی دوستم ... به خدا چشم من دنبال شیرینی ها نبود که سوخت : دییییییییییی
حالا همسری برای من قرص تنبلیه ! تا وقتی اون نباشه من مثل فرفره کار می کنم اما وقتی میاد دیگه باید با جرثقیل بلندم کنن !
خصوصی هم داری

ولی فک کنم بودا دخملی وگرنه من اینقدرام حواس پرت نیستم ... مگه نه ؟؟؟
قرص تنبلی بهتره ... همسری ناراحت میشه خوب تا میرم کنارش به قول مریم جووم خخخخخخخ پیشششششششششششش

فلفل بانو چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:30

آخ جون شیرینی کشمشی
من عاشقه کشمشی ام
دختر بودم خیلی درست میکردم ولی نمی دونم چرا الان دیگه حسش نیست

بجنب دیگه دختر ... تنبل بانو شدیا

سحر چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 http://www.spbk.persianblog.ir

تو که از حواست پرت تره بابا
من که همه چیز برام قرص خوابه

اوهوووووووووووووووووووووووووم خیلی ... دیروز اومدم به همسری بگم گیلاس بهت نمیدوم اونم داشت میگفت کلید داری ... حواسم پرت شد قاطی کردم گفتم بهت کیلاش نمیدم (‌کیل از کلید ... لاس از گیلاس )‌فک کن آبرو میره همش با این حرف زدنام

سیندخت چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:58

به به شیرینی کشمشی...منم چندبار درست کردم اما به هوسم انداختی امشب بپزونم البته اگه بعد از کلاس حسشو داشتم!‌:)
آخی نازی...ببین بهار یه کم جلوی خودتو بگیر...زن خواب آلو آخه به چه درد میخوره؟‌ :))) راستی از وسایل آرایشیت بعد از این مدت راضی هستی؟‌خیلی وقته می خوام بپرسم یادم میره

آره سیندختی جونم راضیم عزیزم ... دستت درد نکنه خانمی

بهاره شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 http://rouzmaregiha.blogsky.com

انقدر با آب و تاب از مراسم شیرینی پزی و ماکارونی و ماست و خیار و کلم پلو تعریف کردی که من اول صبحی هوس همه ی اینا رو کردم.... مخصوصا شیرینی کشمشی را:) ولی عیب نداره که شیرینیت سوخت خودش کلی خاطره می شده برات بعدا:)

احتمالا عین خودم شکموئی خانمی ... مگه نه ؟؟؟

مریم شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:01

عزیزم کجایی بیا پست جدید بذار دلمون واسه نوشته هات تنگیده

خانمی سرم خیلی شلوغه خیلی ... وقت کنم حتما مینویسم ...ممنون از لطفت عزیزم

مریم شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:36

ایشالله همیشه سرت به شادی شلوغ باشه خانم گل

مرسی عزیزم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد