**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

**راز زیبای زندگی**

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَروالَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرللعالمین

جشن

چهارشنبه که خیلیییییییییی خوش گذشت ... ساعت ۴ رفتم خونه که آماده بشم واسه شب که با همسری به یه جشن به مناسبت روز زن دعوت بودیم ... به همسری زنگ زدم کی میای بریم گفت دارم راه میفتم ... اما یک ساعت و نیم گذشت و نیومد ... چون ازش دلخور بودم بهش زنگ نزدم که کجائی و چرا دیر کردی اما نگران شده بودم ... بعد از یک ساعتو نیم همسری اومد ... وقتی اومد یه چیزی پشتش قایم کرده بود ... یهوئی یه دسته گل خوشگل اومد جلوی چشام ... وییییییی چه ذوقی کردم ... قهرو دلخوری به کل یادم رفت ... چه روزی شد اونروز کلا حالم عوض شد آخه خیلی دپرس بودم و اصلا حال و حوصله نداشتم حتی واسه مهمونی شب دوست داشتم نرم ... اما یه دفعه با اون دسته گل همسری همه چی عوض شد ... خیلی ذوق کردم خیلی ... کلی گلا و همسری رو بوس بوسی کردم ... خوشحال و سرحا با همسری آماده شدیم و رفتیم جشن ... چه جشنی بود ... عالی و شااااااااد ... بعد از جشنم یه شام عالی و کادو هامون ... خلاصه بینهایت بهمون خوش گذشت ... 

پنجشنبه همسری منو برد که واسم کادو روز زن بخره اما هیچی نپسندیدم و قرار شد تو اولین فرصت بریم بازار و برام یه گردنبند خوشگل بخره ... بعدم یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه مامانی اینا که روز مادرو تبریک بگیم کادورو هم که دو روز قبل گرفته بودیم و داده بودیم ( یه عالمه گل با گلدون ) ... از اونجام رفتیم باز شیرینی گرفتیم با یه پاکت که کادو مادرهمسری روهم ببریم بدیم ( یه تراول ۵۰تومنی ) ... شامم اونجا بودیم ... خواهرشوهریا و جاریم اونجا بودن ...  

جمعه خواهر شوهری ناهار مهمونمون بود ... عصر که مهمونا رفتن همسایمونآش رشته خوشمزه واسمون آورد و برای شام همونو خوردیم ... بعدم یه دوش گرفتیم و رفتیم خونه خواهر همسری که همه اونجا بودن ... خواهر بزرگه و برادر همسری با خوانوادش و مادر شوهری و خواهر شوهری کوچیکه ...  

شنبه همسری کار داشت منو رسوند خونه مامانی اینا و خودش رفت ... آی میچسبه این خونه پدری بعد از ازدواج که نگوووووو ... با مامانیم یه سر رفتیم بیرون خرید و یه عالمه خرید کردیم ... اونم خیلی چسبید ... بعد از ناهار خوشمزه مامان من اینقدر که دوغ خوردم خوابم برد و خواهری بدجنس اومد اینقدر افتاد رومو بوسم کرد و آجی آجی گفت که دیگه بیدار شدم ... با هم واسه شام پیتزا درست کردیم ... که خیلی خوشمزه شد ... همسریم رفته بود خونه درس بخونه ساعت ۱۰ شب اومد شام خوردیم و برگشتیم خونمون ...   

راستی این خواهری جونم یه کادو واسم خریده اینقده خوشگله ... یه سبده تو دسته یه عروسک واسه رومیز آرایشم ... توش پنبه های رنگی ریختم ... دست گل خواهر گلم درد نکنه ...

روز مادر ... روز زن

 

روز همه دوستای گلم خیلی خیلی مبارک ... ایشالا همتون مامان بشین  

خدا همه ماماناتونم واستون سالم و سرحال حفظ کنه  

اصلا روز همه مامانای گلم مباااااااااارک 

بوس..بوس..بوس

دلم گرفته

از دست همسری دلخورم ... زیااااااااااااد ... خیلی زیاد ... احساس میکنم اصلا برای حرفام ارزش قائل نیست ... دیروز دلم گرفته بودو یه عالمه گریه کردم ... هر چیم ازم پرسید چی شده هیچی نگفتم ... دیگه هیچی بهش نمیگم ... حرافارو تو دلم نگه میدارم ... اینجوری لاقل فک میکنم نگفتم و نمیدونه برای همینم براش مهم نیست ... اگه بگم مشکلم حادتر میشه ... چون اونموقع توقع دارم بهشون اهمیت بده و توجه کنه ... دیگه نمیگم  .

کولر ... معده درد و همسر مهربون

یکشنبه تا رسیدیم همسایه بالائیمون پسرشو فرستاد که بگه کولرمون آب میده باز ... همسری رفت تو پشت بوم و کلی الافش شد تا درستش کرد ... کارتای عابر بانک همسری بازم کار نمیکنه بعد از درست کردن کولر رفت یه عالمه عابر بانک سر زد اما بی نتیجه برگشت ... آخه میخواستیم شارژ ساختمونو بدیم که عقب افتاده بود ... وقتی همسری اومد دوباره پسر همسایه اومد گفت عمو بازم کولرتون آب میده...تا همسری کولرو درست کنه و بره عابر بانکو برگرده٬منم لوبیا پلو رو پخته بودم ٬ پختن که نمیشه گفت فقط برنج آبکش کردم و دم گذاشتم خیلی راحت آخه مایش آماده بود ... بعدم همسری که اومد حسابی قلقلکش دادم تا سر حال بشه بچم ریسه میره از خنده و التماس میکنه که بسه دلم درد گرفت ولی من که ول کن نیستم مگه اینکه دلم براش بسوزه ... بعدم شام خوردیم ... فیلم دیدیمو خوابیدیم .  

دیروزم با همسری یه سر رفتیم تره بار تا گوجه بخریم و شام املت درست کنیم ... نتیجه خرید گوجه، هلو و گلابی شد ... نونم خریدیم رفتیم خونه ... ساعت8.5 بود همسری گفت نیم ساعت توپ بخوابیم سرحال شیم ... رفتیم تو تخت و فوری خوابمون برد ... یه دفعه بیدار شدم حس کردم خیلی خوابیدیم  ساعتو نگاه کردم باورم نمیشد ساعت 10دقیقه به 12 بود ... همسری رو بیدار کردم پاشو نماز قضا شد ... گفتم میخواستم امشب آشپزباشی ببینمااااااااااا ... معدم درد میکرد سه تا گوجه خرد کردم گذاشتم روگاز نمازو که خوندیم شامو آماده کردم و خوردیم ولی بعدش یه معده دردی گرفتم که نقش زمین شدم و همسری واسم قرص آوردو پشتمو ماساژداد تا خوب شدم رفت ظرفائی که نصفه شسته بودمم شست ... دست گلش درد نکنه .

  

روال زندگی

دیروز تا رسیدم خونه ٬ یعنی ساعت ۷.۵ ٬ لباسامو در آوردم و رفتم تو آشپزخونه که واسه شام غذا درست کنم ... چند مورد اومد تو ذهنم واسه شام که دیدم کتلت با برنج از همه راحتتره بنابراین اول برنج خیس کردمو آب برنج گذاشتم گوشتم از تو فریزر درآوردم گذاشتم تو ماکروفر که یخش باز بشه سریع سیب زمینی و پیاز هم رنده کردم البته در اتاق خوابو بستم که صدای رنده همسری رو که از خستگی غش کرده بودو بیدار نکنه اما این دینگ و دینگ ماکروفر بالاخره بیدارش کرد وقتی بیدار شد برنجو دم گذاشته بودم مایه کتلتم آماده بود اما تخم مرغ نداشتیم به همسری گفتم یه چیزی میخوام بهت بگم اگه گفتی چیه ؟؟؟ گفت بگو ببینم چیه گفتم نه حدس بزن آخه قربونش برم من از دلم هر چی رد بشه متوجه میشه فوری گفت چیه تخم مرغ میخوای ؟؟؟ منم طبق معمول گفتم جن داری تو ؟؟؟ آخه یه وقتائی پیش خودم میگم دیدی یه حالتو نمیپرسه امروز که پیشش نیستی ؟؟؟ اما به ۵ دقیقه نمیرسه که زنگ میزنه منم میگم جن داری؟؟؟ میگه چیه حتما داشتی میگفتی این پسره یه زنگ نمیزنه حالمو بپرسه ؟؟؟ منم شاخ در میارم ... یا یه وقتائی دلم میخواد جائی بریم یه چیزی هوس میکنم میبینم میگه بریم فلان جا یا میاد خونه اون چیزی که هوس کردم دستشه ... میگم جن داره ... 

خلاصه همسری خوابالو خوابالو رفت لباس پوشید و رفت تخم مرغ بخره که با ماست و تخم مرغ برگشت ... کتلتارو با هم سرخوندیم ... برنجم دم کشید همسری ماست و خیار درست کرد منم سالاد کاهو ... سفره رو با هم انداختیمو شام خوشمزمونو خوردیم ... بعدش همسری رفت جائی کار داشت منم ظرفامو شستم گازمو تمیز کردم شد ۹.۵ بعدم نماز خوندمو یه کم به خودم رسیدمو گلدونامو آب دادمبعدم  نشستم به فیلم دیدن ... سریال کلانترو داشت میداد یه کم از تنهائیم ترسیدم پاشدم همه برقای خونه رو روشن کردم حتی برقای حموم دستشوئی رو ... زنگ زدم همسری کجائی پس گفت دارم میام خونه ... همسری اومدو من با خیال راحت رفتم خوابیدم . 

خدا این همسریارو برامون حفظ کنه که با بودنشون خیالمون راحت راحته و آرامش داریم . 

راستی انگار دارم جا میفتم تو کار خونه ها دیروز اصلا خونه رو به هم نریختم شام هم پختم به همه کارامم رسیدم خیلی راحتترم بودم . 

راستی امروز هفتمین ماهگرد عروسیمونه ...

آرایشگاه ٬ مهمون ٬ مهمونی

چهارشنبه رفتم آرایشگاه و حسابی به امور خانمانه رسیدم... بعدم رفتم خونه مامان اینا ... اونجام موهامو رنگ کردم ... همسری هم اومد ... دختر خالمم اونجا بود ... بعد از شامم رفتیم خونمون ...تو راه همسری یه چیزی گفت که من کلی رفتم تو خودمو دلم گرفت ... تا ساعت ۲ هم بیدار بودم از معده درد ... یه کم صبر کردم همسری بخوابه بعد برم تو آشپزخونه یه قرصی چیزی بخورم اما انگار متوجه شده بود چون تا رفتم تو آشپزخونه دنبالم اومد فک کردم خوابش برده ... یه کم قرص و نبات داد خوردم دیگه نفهمیدم کی خوب شدمو خوابم برد ... کلی خوشحال شدم دیدم همسری حواسش به من بوده که حالم خوب نیست و نخوابیده ... اصلا انگار دستش شفا بود واسم  .

**************************

پنجشنبه تا ساعت ۸.۵ خواب بودیم ... همسری رفت و من یه کم تو تخت اینور اونور کردم تا نه و نیم اما دیگه خوابم نبرد ... تا ساعت ۱۲ هم مشغول فیلم دیدن و رسیدن به گلدونا و تلفن بازی بودم ... اول به مامان زنگ زدم بعدم به خواهر شوهر۳ ... دعوتش کردم شب بیان خونمون ... که گفت شوهرش وقت دکتر داره ... اما کلی ذوق کرد و گفت به همسرش میگه اگه شد وقتشو عوض کنه اما نشد و کلی هر دومون ناراحت شدیم ... ولی من تا جواب بده چون ترسیدم دیر بشه قیمه رو بار گذاشتم که شب قیمه بادمجون درست کنم و مرغم سرخ کنم ... تازه ژلمم درست کرده بودم  ... وقتی گفت نشده وقتو عوض کنن کلی غصه خوردم ... آخه این خواهر شوهری رو خیلی دوست دارم ... ۴اونام تازه ازدواج کردن ...۴ ماه قبل از ما ...دیگه مامان همسری ساعت ۱ بود زنگ زد که عصری با خواهر کوچیکه همسری یه سر میخوان میان خونمون ... دیگه یه کم سرحال شدم ... زنگ زدم همسری سر راه بره بیاردشون ... گفتم طالبیم بخره تا فالوده درست کنم واسه مهمونامون ...   

ساعت ۶ بود به همسری زنگ زدم کجائی گفت تازه رسیدم خونه مامان اینا ... هنوز کارام تموم نشده بود ... اتاق خوب مونده بود ... گفتم یه کم معطل کنه تا کارام تموم بشه ... ساعت ۶.۵ کارا تموم شد و یه کم به خودم رسیدمو لباسامو عوض کردم ...مهمونا رسیدن ... فالوده درست کردم یه کمم شکر ریختم توش و چند تا تیکه یخم انداختم ... خوب شد ...به همسری گفتم شام نگهشون داریم ... اول درس خواهر همسری رو بهانه کردن اما ما قبول نکردیمو نگهشون داشتیم ... احتمالا هفته دیگه هم خواهر همسری میاد خونمون ... این خواهر شوهری رو خیلی دوست دارم ...همسری رو فرستادم خرید ... بادمجون و خیار و گوجه و نوشابه البته کاهو هم میخواستم که همسری گفت سالاد شیرازی درست کنم که زحمتش کمتره ... البته ماست و خیار هم تو ذهنم بود ... سبزی خوردنم مامانم بهمون داده بود ... که فقط مونده بود خیسش کنم و بشورمشون ... 

همسری رفت خرید کردو اومد یه فیلمم گرفته بود که به اتفاق مهمونامون ببینیم ... منم یه زیر انداز آوردم تو پذیرائی و مشغوا پوست گرفتن بادمجونا شدم ... سلادم درست کردم با ماست و خیار ... البته همسریم خیلی کمکم کرد ... گوجه و پیاز سالادو رو تخته واسم خرد کرد ...بادمجونارو واسم سرخ کرد ... آخه عاشق آشپزیه پسرم ... منم برنجو تحت نظر مادر همسری آبکش کردم البته همسری آبکش کرد ... بلدما اما میترسیدم خراب بشه آبروم بره ... خورشت بادمجونم گذاشتم بپزه ... دیگه همه چی آماد شد خیالم راحته راحت شدو رفتم پیش مهمونا نشستم تا موقع شام ...

برادر همسریم قبل از شام اومد ... اما پدر همسری جائی دعوت بودو نیومد ... شام که آماده شد وسایل سفره رو آماده کردمو با کمک همسری و خواهرش سفره پهن شد ... شاممون خدارو شکر عالی شده بود ... بعد از شامم خواهر همسری ظرفارو شست و نذاشت من دست بزنم ... منم آشپزخونه رو مرتب و تمیز کردم ... ساعت ۱۱ هم بردیم رسوندیمشون خونشون و برگشتیم ... همسری تو راه ازم تشکر کرد واسه شام و مهمونداری ... خیلی بهم چسبید و کلی خوشحال شدم ... شب خوبی بود* ... یه کم خسته شدم اما کلی روحیه گرفتم از مهمونامون ...کلیم با همسری تو سر و کله هم زدیم ... ساعت ۱۲.۵ هم خوابیدیم  . 

راستی مادر شوهری از گلدونام خیلی خوشش اومده بود دوبار رفت دیدشون.  

 **************************

 جمعه ساعت ۹.۵ بیدار شدیم ... بازم کلی روحیه داشتم و سر به سر همسری گذاشتم تا بیدارش کنم * کیف میده اول صبح یکیو اذیت کنی البته به شرطی که بیدار نشه و تلافیشو سرت در بیاره ... ساعت ۱۰.۵ هم همسری رفت نون گرفت و صبحانه خوردیم ... یه کم تی وی دیدیم ... نخندینا این فیلم عروسکی مخ آبادیای برنامه کودکو دیدیم ... هم من دوست دارم هم همسری ... اما سر به سرش میزارم میگم ... من بخاطر تو نشستم پای اینا فک نکنی من دوست دارم ... من اصلا از تنها باشم از این جور چیزا نیگا نمیکنم ... حالا جمعه ها رنگین کمون میبینما ... اونم میگه نه من چون تو دوست داری میبینم ... ولی خیلی بامزه ان خیلی ... اما زود تموم میشه حیف کمه ...  

ساعت۱۲.۵ همسری رفت دانشگاه منم به کارای خونه مشغول شدم و ناهار پختن ... ماکارونی درست کردم به پیشنهار همسری جوون و مایه لوبیا پلو واسه تو هفتمون ... ساعت ۲.۵بود که دیدم همسری برگشت کلاسش تشکیل نشده بود ... اینه همه راه ... خلاصه ساعت۵ ناهارو خوردیم دراز کشیدیم که استراحت کنیم و فیلم ببینیم ... بعدم به خودمون رسیدیمو رفتیم خونه همون خواهر همسری که قرار بود بیاد خونمون ... یه ساعتی نشستیمو چون همسری دندونش درد گرفته بود برگشتیم خونمون ... همسری یه قرص خوردو دراز کشیدیم ... شامم نذاشت درست کنم ...برای همین یه کم سالاد کاهو درست کردم که با یه پیش دستی ماکارونی که از ظهر مونده بود همراه نوشابه بخوریم ... ساعت ۱۲ هم دیگه خوابیدیم ...

 

دیروز رفتیم بالاخره اون چیزائی که سری قبل نتونستیم به دلیل خراب بودن کارتامون بخریمو از فروشگاه خریدیم ... سر راهم نون باگت گرفتیم که شب با سوسیس بخوریم و من واسه شام خیالم راحت باشه ٬زیادم تو آشپزخونه واسه شام نمونم ...همسری منو رسوند خونه و رفت تا شناور کولر بخره و کولرو درست کنه ... آخه همسایه طبقه بالائی میگفت کولر آب میده پشت بوم پره آب شده ... منم گفتم پس حالا که میری کاهو هم بخر ... تا همسری بیادو بره بالا و کولرو درست کنه منم یه کم به کارای خودم رسیدم... یه عالمه ظرف جابجا کردم ... خریدامونو جابجا کردم آخر سرم شامو درست کردم  ... واسه شام سوسیس با سیب زمینی درست کردم کنارشم کاهو ... همسری که کارش تموم شد و اومد دیگه داشتم وسایل سفره رو آماده میکردم ... سفره رو انداختیمو شاممونو خوردیم ... خودم یه کم خوردم که همسری عزیز بتونه غذاشو خوب بخوره ... سفره که جم شد دراز کشیدیم تا یه کم فیلم مستند کانال ۴ رو که در مورد زندگی اسبها بودو ببینیم ... چقدر خوشگل بودن این اسبای وحشی ... اما خوابمون برد . 

راستی بر خلاف عادت همیشگیم دوروزه تا می رسم خونه تی وی رو روشن نمیکنم یه حس خوبی داره ... خیلی خوشم اومده ... خونه در نهایت آرامش و سکوته .

استراحت ... یه دلخوری

دیروز تا رسیدم خونه رفتم که یه کم استراحت کنم ... هم موبایلمو سایلنت کردم هم تلفنو از پریز کشیدم البته قبلش به همسری زنگ زدم و گفتم که نگران نشه ... چقدر لذتبخشه تو خونه آروم خودت بعد از یه روز سخت کاری و در اوج خستگی بری تو تخت و با خیال راحت استراحت کنی ...  اما چقدر ناراحت میشی که چند تا پشه کوچولو مزاحمت بشنو نزارن راحت بخوابی ... البته منم یه قرص تارومار گذاشتم تو دستگاه و حسابی از خجالتشون دراومدم ... درسته که بازم نشد درست و حسابی بخوابم اما همون یه ساعتم کلی سر حالم کرد ... اینقدر که به همسری زنگ زدم تا زودتر بیاد بریم خونه پدرشوهرینا آخه از چهارشنبه نرفته بودیم خونشون ... بعدم خودم یه کم به امور خانومانه رسیدم تا همسری اومد ... همسریم یه کم استراحت کرد و نمازشو که خوند آماده شدیم و رفتیم خونه پدر شوهری ... خواهر دومی و برادر همسری و جاریم اونجا بودن ... بعد از شام تا ساعت ۱۱.۵ اونجا بودیم بعدم اومدیم خونمون .    

دیشب مادر همسری میگفت جمعه خونه این؟؟؟ آخه خاله و عموی همسری میخوان بیان عید دیدنی !!! همسریم گفت هر وقت دوست دارن بیان فقط جمعه که نیست وسط هفته هم میتونن بیان ... راستش خیلی ناراحت شدم که با وجودی که میدونه من تو هفته بینهایت خسته میشم و واقعا بعضی روزا نای راه رفتن ندارم میگه وسط هفته هم میتونن بیان بعد به من میگه مثل خالت که شنبه اومد ... انتظارش تو مهمون از من مثل یه زن خونه داره ... خیلی دلم گرفت خیلی از اینکه اینجوری مقایسه کرد ... نمیگم فرق داره هر دو مهمونن ...برای منم واقعا فرق نداره اما دلیلی نداشت مقایسه کنه ... انگار ما غریبه ایم با هم که هر کاری من کردم اونم توقع کنه یا برعکس ... اونم چی ... وقتی میبینه اینهمه سختمه ... این دومین موردیه که مقایسه رو پیش کشیده و منو حسابی ناراحت کرده ...

کارتای به درد نخور

دیروز یه سر رفتیم فروشگاه رفاه کلی خرید داشتیم اما ... اما تا اومدیم پای صندوق همه خستگی به تنمون موند ای بابا ... نمیدونم چرا هیچ کدوم از کارتامون کار نمیکرد تو دستگاههای فروشگاه ... کلی حرص خوردم ... آخه کلی وقت گذاشته بودیم و همش به هدر رفت ... وسایلارو گذاشتیم که بریم عابر بانک پیدا کنیم و پول بگیریم اما عابر بانکام کارتای مارو قبول نکردن ... بنابراین با دلخوری برگشتیم خونه ... البته همسری میگفت حتما حکمتی توشه غصه نخور ... 

تا رسیدیم خونه فوری لباسامونو عوض کردیم ٬ کولرم روشن کردیمو افتادیم رو تخت که مثلا تا ۷.۳۰ بخوابیمو استراحت کنیم من ده دقیقه ای خوابم برد اما سردم شد و بیدار شدم ... دیگه خوابم نبرد که نبرد ... بلند شدم همسری چشماشو باز کرد گفت کجا گفتم الان میام بزار مرغ بزارم واسه شام بپزه میام الان ... همسری دوباره خوابش برد ... منم مرغو که گذاشتم دوباره اومدم تو تخت که بخوابم اما نشد که نشد ... بناراین رفتم یه دوش گرفتم ... دیگه همسری بیدار شده بود که نماز بخوونه و بره کارواش آخه ماشینمون دیگه باعث خجالتمون میشد اینقدر که کثیف بود ... ساعت ۹.۵ بود با یه نون سنگک داغ اومد منم کوکو مرغی رو که از سیندختی یاد گرفته بودمو درست کردم  ... خوشمزه بود ... دست سیندختی جونم درد نکنه ... شامو خوردیم ... اومدم ظرفارو بشورم همسری گفت بزار من بشورم گفتم نه ... اما هنوز چند تا تیکه بیشتر نشسته بودم این زعفرون ساب لعنتی دستمو بد جوری برید و خونی میومدا ... این شد که همه ظرفارو همسری جوون شست ... بعدم یه کم میوه خوردیمو یه کم فیلم دیدیم ... دیگه رفتیم خوابیدیم .   

مهمونداری و کادو خاله

دیروز تصمیم داشتیم استراحت کنیم و یه کم از کم خوابی شب قبلمون که مهمون بودیمو جبران کنیم اما ... تلفن زنگ خورد مامانم بود ... گفت شب با خاله اینا میخوان بیان خونمون ... گفتم شام بیاین گفت نه خاله میگه از سر کار میاد سختش میشه ... من خیلی مهمون دوست دارم اما حق با خاله بود واقعا با این ساعت کاری من امکان مهمونداری وسط هفته واسم نیست ... و از این بابت خیلی ناراحتم خیلی ... دوست داشتم خالم حداقل یه شامی یه ناهاری خونمون میموند .

تلفن که قطع شد زنگ واحدمونو زدن یه آقائی بود گفت شناور کولرتون خرابه آب پشت بومو برداشته ...ای بابا ...  همسری رفت درستش کرد ... بعدم شیر دستشوئی که چیکه میکردو درست کرد ... آخر سرم رفت بیرون واسه خرید میوه و شیرینی و قند ... منم سریع همه جارو مرتب کردمو چند تا تیکه ظرف تو سینکو شستم ... میوه هارم همینطور بعدم با کمک همسری چیدیم تو میوه خوری ... همشم یا سیبا قل میخوردن از تو میوه خوری می افتادن زمین یا پرتقالا و منم هی تو دلم قسمشون میدادم تورو خدا از جاتون تکون نخورین وقت ندارم هی بدوئم دنبالتون خودتونم له میشین بابا ... چایم دم کردم ...  وسایل پذیرائی رو هم آماده کردم ... خودمم رفتم  آماده شدم ... شامم عدسی درست کرده بودم که آماده بود اما نخوردیم تا ظرف کثیف نکنیم راستش اصلا وقتم نکردیم شاممونو بخوریم ... نه و نیم بود مهمونا اومدن مامان و خواهریم باهاشون اومده بودن تا ۱۱.۵ هم بودن ... خالم واسه خونمون یه میوه خوری خوشگل آورده بود از اینائی که سفید رنگن فک کنم جنسشون چینیه روشونم طرح داره ... دست گل خاله گلم درد نکنه خیلی خوش سلیقس ... یه گلدون گلم مامانم برام قلمه زده بودو آورد خیلی خوشگله دست مامانمم درد نکنه ... خواهری نمیدونم چش شده بود هی ریسه میرفت از خنده ؟؟؟  

با اینکه شب قبل ۴ ساعت بیشتر نخوابیده بودیم اما این مهمونیه خیلی بهم چسبید ... مهمونا که رفتن یه کم جم و جور کردمو خوابیدیم .  

اینم عکس میوه خوری که خالم برامون آورد :  

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01061.JPG 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01066.JPG 

 

اینم پتوئی که بهمون دوست همسری کادو داد :  

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01067.JPG

مهمونی خونه دوست همسری ... پاگشا

پنجشنبه چون خیلی تو شرکت کار داشتم اومدم و یه سر سامونی به کارا دادم ... با وجودی که خونه کاملا نامرتب بود و احتیاج به یه رسیدگی حسابی داشت ... بعد از شرکتم یه سر رفتیم فروشگاه شهروند که مثلا من فقط یه رنگ مو بخرم ولی یه عالمه خرید کردیم ... یه شلوارم  واسه همسری گرفتیم ... از فروشگاه که اومدیم بیرون مامانم زنگ زد کجائین گفتم داریم میایم اونجا ... 

رفتیم خونه مامان اینا فقط خواهری خونه بود بعدم مامان اومد ... تا مامان بیاد یه سر رفتیم خونه داداشی و یه ساعتی نشستیم چون خودشون جائی مهمون بودن ... شامو خونه مامان اینا خوردیمو ساعت ۱۲.۵ رفتیم خونه ... ساعت یکه و نیم هم خوابیدیم . 

جمعه صبح ساعت ۹.۵ بیدار شدیم ... طبق معمول همسری رفت نون بگیره منم تو آشپزخونه مشغول مرتب کردن و تمیز کاری شدم ... همسری که اومد زود صبحانه رو خوردیم تا همسری بره و به کلاساش برسه ... به همسری گفتم خیلی گرمه میخوام کولرو روشن کنم و گرنه تا برگردی  میمیرم از گرما ... گفت نه هنوز کولر کار داره ٬ عصر میام درستش میکنم ... اما من اینقدر از گرما کلافه بودم که همسری دلش نیومد بره دانشگاه ... گفت کلاس اولیه رو نمیرم تا کولرو درست کنم ...  گفتم برو عصر درستش میکنی اما قبول نکرد ... همسری عزیزم همین محبتاته که دنیارو واسم بهاری بهاری میکنه ...  ههمسری رفت تو پشت بوم و تا ۱۲.۵ اونجا بود ... کار کولر تموم شد و با کلی مکافات و استرس از اینکه خونه رو کثیف نکنه روشنش کردیم و البته یه دستمال خیس جلو کانال کولر گرفته بودم اما بازم  کلی گرد و خاک پاشید تو خونه ... حسابی همه جا بهم ریخته و کثیف شده بود ... همسری آماده شد بره دانشگاه اما یه نگاه به خونه کرد دید خیلی به هم ریخته و کثیف شده گفت کلاس دومیه رو هم نمیرم و میمونم با هم خونه رو مرتب کنیم تنهائی نمیتونی ... هر چی هم گفتم برو که به کلاس دومت برسی فایده نداشت ... بازم همسری عزیزم دلش نیومد تنهام بزاره و از خیر کلاس دومیه هم گذشت تا خونه رو با هم مرتب و تمیز کنیم ... ناهارم نذاشت درست کنم و گفت هر چی تو یخچال داریم همونو میخوریم ... یه بشقاب لوبیا داشتیم و یه بشقابم زرشک پلو با مرغ که همونارو داغ کردم و با ترشی و زیتون خوردیم ... خیلیم چسبید ... چقدر خوبه همسریا جمعه ها خونه باشن ... تا ساعت ۴ کارا طو ل کشید ... البته یه کمم وسطش  دراز کشیدیم جلو تی وی و استراحت کردیم ٬ فیلم دیدیم و تو سرو کول هم زدیم ... بعدشم چون شب مهمون بودیم خونه دوست همسری رفتم یه دوش گرفتمو اومدم لباس اطو کردم ... همسریم کلی به خودش رسید . 

ساعت ۸ بود از خونه زدیم بیرون ... رفتیم یه جعبه شیرینی خریدیم که دست خالی نباشیم ... ساعت ۸.۵ هم رسیدیم خونشون ... خانم خیلی خوبی داره این دوست همسری ... خیلی دوستش دارم ... از خونشونم خوشم اومد میدونین چرا ؟؟؟ چون خونه عروسه ... البته سه ساله ازدواج کردنا اما چون بچه ندارن عروس حساب میشه دیگه ... کلی طفلی زحمت کشیده بود اونم دست تنها ... یه دوست دیگه همسریم با خانمش و بچه هاش دعوت بودن ... همسری این دوستشو خیلی دوست داره ... باید همت کنم و یه روز دعوتشون کنم خونمون که از خجالتون در بیایم ... البته خودمم مهمون بازی خیلی دوست دارما ... خلاصه شب خیلی خوبی بود یه پتو هم بهمون کادو دادن ... دستشون درد نکنه ... خیلی خوشگله ... از ذوقم همون دیشب بازش کردم انداختیم رومون ... تا ساعت ۱شبم اونجا بودیم ... تابرسیم خونه و بخوابیم ساعت ۲شب شد صبح نمیتونستم چشمامو باز کنم ... 

خدایا شکرت بخاطر همسر خوبی که بهم دادی ...  

پارک ... پیتزا ... شب نشینی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حموم کردن گلدونام

دیروز ساعت ۵ رفتیم یه کم خرید کردیم ... هویج ٬ خیار ٬ کاهو٬ زرشک ٬ طالبی( همسری هوس کرد تا دید انگار حاملس هر چی میبینه هوس میکنه ... طفلی همسری هر وقت یه چیزی واسه خودش میخواد بهش میگم مگه حامله ای هی هوس داری ) ٬ شلیل ( من هوس کردم ... حالا خودمو نمیگما ... ۲۴ ساعته هوس دارم ... چقدر گرون بود کیلوئی ۴۵۰۰... چه خبره واقعا؟؟؟ ) 

اومدیم خونه از خستگی افتادیم رو تخت همسر خوابش برد اما من نه ... بلند شدم رفتم تو آشپزخونه که هم شام بپزم هم خریدامونو جابجا کنم ... شام قرار بود زرشک پلو بارغ و سالاد درست کنم ... ظرفارو هم باید میشستم  ...  تا ساعت ۸ تو آشپزخونه وول میخوردم و کار میکردم و غذا رو آماده میکردم ...  

بعدم گلدونامو بردم تو حموم تا حموم کنن تا تمیز و خوشگل تر بشن ...وای جونم در اومد هی رفتم تو تراس ٬هی رفتم تو حموم تا گلدونا رو بیارم بعدم یکی یکی گذاشتمشون زیر دوش تا دوش بگیرن  ... همسری صدای دوشو شنید گفت: داری میری دوش بگیری؟؟؟ گفتم آره و دید بالباس رفتم تو تعجب کرد ... سرک کشید دید گلدونا تو حمومن ... گفت اینا اینجا چی کار میکنن؟؟؟ گفتم خوب میخوان دوش بگیرن ... خندش گرفت احتمالا تو دلش گفته این دختر باز دیوونه شده ... این چه کاریه ؟؟؟ 

خلاصه گلدونام خودشونو شستن و حسابی ماه شدن ... داشتم دیگه از حال میرفتما ... یکی از گلدونا همش پاش پره آب ... منه خول نمیدونم چی فکر کردم ؟؟؟ انگشتمو فرو کردم تو خاکش... دستم خورد به یه چیز نرم که تکون میخورد ...وااااااااااااااااااییییییییی ... یه جیغی کشیدم که همسری گفت چی شد؟؟؟؟؟ ... چشمتون روز بد نبینه ... دستم خورد به یه کرم گنده سیاه بد ترکیب ... ویییییییییی مردماااا ... انگار جون از تنم پر کشید ... یه لحظه یه جوری شدم از ترس که نگووووووو ... خوب سکته نکردم ... کرم لعنتیه زشت بد قواره ... کلی فشش دادم ...

همسری گفت انگار دیگه باید خاکشو عوض کنم و رفت از گلفروشی سر خیابونمون خاک و گلدون خرید اومد و خاک اون گلدونو عوض کرد ... کلی تو زحمت انداختمش عزیزمو  ... گفت پره کرم بود ... وااااااااااااااایییییییی خدا ...  

دوباره برگشتم تو آشپزخونه مرغائی که با فلفل دلمه ای ٬ سیر٬ پیاز٬ به و هویج گذاشته بودم بپزه رو سرخ کردم بعدم سیب زمینیارو ... سس مرغم آماده کردم ... آخر سرم برنجو زرشک و زعفرونو  ... سالاد کاهو هم که جای خود آخر سر آماده شد .  

بعد دوئیدم تو حموم و یه دوش گرفتم ...شامو ساعت ۱۰بو که خوردیم ... آشپز باشی رو دیدیم و جلوی تی وی خوابمون برد تا ساعت ۲ شب که بلند شدم دیدم بدن درد گرفتم رو زمین خوابیدم و همسری رو صدا کردم رفتیم تو تخت و ادامه خواب  ... 

عکس گلدونام تو حموم  

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01052.JPG

روزمره اما شیرین

  ساعت ۸ تازه رسیدیم خونه و من از خستگی غش کردم رو تخت لباسامم ریخته بودم  رو زمین ... یه کم استراحت کردم ... بعد بالشتمو گذاشتم این سر تخت تا گلدونای نازمو تو تراس ببینم و سرحال بشم ... آخ که چقدر انرژی میدن این گلدونای کوچولو ... دلم همش واسشون تنگ میشه ... تا میرم تو خونه دوست دارم برم بهشون سر بزنم حیف که وقت ندارم وگرنه میشستم یه ساعت نازشون میکردمو قربون صدقشون میرفتم ...   

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC00791.JPG 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC00790.JPG

بالشتمو دوباره گرفتم دستمو رفتم تو پذیرائی تا همسری یه کم پشتمو ماساژ بده خستگیم در بره بلند شم به خونه زندگیم برسم ... دستش درد نکنه همسر مهربونم ... واقعا دستش شفاست ... همین که سر حال شدم ... دوئیدم تو آشپزخونه تا شاممونو داغ کنم و بخوریم ... چشمم به توت فرنگیای تو یخچال افتاد به همسری گفتم میخوری الان میخوام شام و بیارماااا ؟؟؟ گفت ... میشه نخورم؟؟؟ یادم انداختی... توی یه پیشدستی چند تا دونه گذاشتم بردم با هم خوردیمشون... عجب میوه خوشمزه ائیه  ...  

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01042.JPG 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01040.JPG 

 شامم به همراه همسری آماده کردیم ... خوراک لوبیا داشتیم ... خیلیم خوشمزه شده بود اما من کم خوردم که چاق نشم ... اما همسری کم مونده بود منم بخوره ...  

 http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01043.JPG

سفره رو هم با هم جم کردیمو دراز کشیدیم ولی خوابم برد از ساعت ۱۰ تا ۱۲... ۱۲ بود بیدار شدم همسری هنوز کنارم بود اما داشت تی وی تماشا میکرد ... وای نمازامون داشت قضا میشد ... زود خوندیمو همسری فیلمو رها کرد و رفت که بخوابه منم ۱۰۰ تا دراز و نشست زدمو رفتم خوابیدم ... صبحم ساعت ۸ سخت بیدار شدیم ... کاش میشد بیشتر بخوابیم ...

استراحت من ... املت همسری

دیروز ساعت ۷ رفتیم یه سر خونه پدر شوهری آخه میگفت شما کم میاین دلم تنگ میشه ... از ساعت هفت تا هشت و ربع  اونجا بودیم هر چی گفتن شام بمونین نموندیم چون واقعا خسته بودیم ... سر راه هم رفتیم یه کم واسه خونه خرید کردیم ... دیگه ساعت نه بود که رسیدیم خونمون ... البته سر راه یه نون هم گرفتیم آخه شام خوراک لوبیا میخواستم درست کنم ... تا رسیدم خونه رفتم تو آشپزخونه که لوبیا رو بزارم بپزه بعدم توت فرنگی و گوجه سبزو ریختم تو سبد که همسری بشوره خودمم سیب زمینی و پیازا و بقیه رو جابجا میکردم ... به همسری گفتم لوبیا واسه شام آماده نمیشه بیا املت درست کنیم که قبول کرد و شاممون تبدیل به املت با ماست خیارو فلفل دلمه ای شد ... زحمت شامو همسری کشید منم رفتم لباسامو جم کنم ... شام که آماده شد خوردیمو من مشغول شستن ظرفا شدم با آماده کردن لوبیا واسه فردا شبمون ... بعدم سریال کلانترو دیدیم که وسطاش خوابمون برد ... ساعت ۱۱و نیم من رفتم یه دوش گرفتمو خوابیدیم . 

راستی همیشه خیار ٬ فلفل دلمه ای ٬ هویج و... تو یخچال ما اینقدر میموند تا خراب میشد اما دیگه همه رو لای روزنامه میپیچم میزارم تو کیسه فریزر میزارم تو جا میوه ای دیگه تا تموم بشن سالم میمونن حتی اگه یه ماه طول بکشه... این کارو از مامان بزرگم یاد گرفتم .

دو روز خوش

 

چهارشنبه رفتیم همسر ی عزیز منو گذاشت خونه مامانم و خودش رفت جائی کار داشت ... ساعت حدود ۸.۵ بود که برگشت اونم بعد از حدود دو ساعت تو ترافیک موندن ... منم نگران ... مدام بهش زنگ میزدم ... شام خونه مامان اینا بودیمو ساعت حدود ۱۱.۵ برگشتیم خونمون ... 

اینقدر خوشم میاد میرم خونمون وقتی از در وارد میشم مامانی لبخن میزنه ... خواهری میگه آجی اومدی ؟؟؟ دلم تنگ شده بود ... دیگه نرو خوب؟؟؟ بمون خونمون ... بابا که خیلی ذوق میکنه ... داداشی کوچیکه رو که دیگه نگوووو ...   

  

پنجشنبه همسری که رفت شرکت من موندمو یه دنیا کار ... نمیدونم چرا کم میاوردم تو کار کردن و هی میگفتم چرا من زود خسته میشم ؟؟؟ اول یه دنیا ظرف بود که اونا رو شستم و بعدم آشپزخونه رو تمیز کردم ...  

اینا فقط یک سوم ظرفائین که شستما... 

 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01033.JPG 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01034.JPG 

 http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01035.JPG

 

آی خوشم میاد از تمیز کردن آشپزخونه و شستن ظرفای رنگارنگ به خصوص صورتی ...  درای کابینتارو هم دستمال وایتکسی کشیدم اصلا عاشق بوی وایتکسم ... بعدش یه کم سوپ درست کردمو واسه ناهارمو خوردم ... یه عالمه هم وسطای کار ورزش میکردم ... بعدم رفتم سراغ پذیرائی و اتاق خواب که خیلی طول کشید ... اول مرتبشون کردم بعدم جارو کشیدمو یه گردگیری حسابی ... واسه شامم مایه ماکارونی درست کردم ...  

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01019.JPG

 زنگ زدم به همسری که کی میای ؟؟؟ گفت تو راهم چیزی نمیخوای؟؟؟ گفتم نه زود بیا ... 

 بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم هوس شیرینی کردم... تو دلم به خودم گفتم ای بهار شکمو این همه ورزش کردی دودش نکن بره هوا ... اما نشد ... بنابراین زنگ زدم به همسری و گفتم ... همسری واسم شیرینی میخری؟؟؟ اونم از من شکمو تر از خدا خواسته گفت بله ... منم زودی چای آماده کردم که تو همون فنجونائی که تازه خریدیم بخوریم ... اینقده چای توش هوس انگیز میشه که نگووو ... همسری اومد چای و شیرینی خوردیم... منم یه عالمه از چای و شیرینی عکس گرفتم ...    

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01025.JPG

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01024.JPG 

 آخه یه چیزی بگم اینقدر که شکموام میخوام وقتی تموم شد هی نگاشون کنم  ...آخ که چقدر چسبید ... دست همسری جونم درد نکنه ... بعدم آماده شدیمو رفتیم واسه فیلم عروسیم آتلیه ... دلم پر بود از فیلم و یه دو صفحه ای ایرادای کارشونو از صبح لابلای کارام هی فیلم دیدمو نوشتم ... قرار شد با هزینه خودمون مجددا مونتاژ بشه ... یه عالمه عکسم دوباره سفارش دادم ... چی کار کنم خوب همشونو دوست داشتم همه جا عروس خوشگل بود ( یه بهار از خودراضیییییییییییی) 

 اما همسری حسابی عصبی شده بودا ... کلا با اینکه فیلم و عکسمون دست کسی باشه مشکل داره ... منم کلی ترسیده بودم ازش اما به روی خودم نمی اوردم و البته یه دنیا ناراحت بودم که چرا اذیتش میکنم ... گیر کردم بخدا ... 

 بعدم رفتیم خونه و شامو آماده کردیمو خوردیم ... البته عینه این خنگا ماکارونی اینقدر زیاد آبکش کرده بودم که واسه نصفش مایه کم اومد جبور شدم ابتکار به خرج بدمو و با همسری رب سرخ کنیم و با همه ماکارونیا مخلوط کنیم  ...  

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01031.JPG

فیلم تاکسی نارنجی رو گذاشتیم ببینیم که اواسطش خوابم برد ... 

 ساعت ۲ شب بیدار شدم ...دیگه خوابم نمیبرد ... یاد فیلمبرداره و آتلیه و دعوای همسری با خودم افتادم و دلم عجیب گرفت ... یه آن دلم خواست که خونه مامان اینا بودم ... آخه از عصر بد جوری دلم گرفته بود دنیا واسم تار شده بود اصلا انگار دنیا رو سرم خراب شده بود ... یه چیزی رو سینم سنگینی میکرد تا دیگه زدم زیر گریه ... همسری فوری متوجه شد و متعجب که من چمه نصفه شبی و هی میپرسید چی شده ؟؟؟ منم میگفتم دلم گرفته ... گیر داده بود از چی آخه ؟؟؟ گفتم از برخوردت از عصبی شدنت از لحنت و دعوات ... هیچی نگفت فقط گفت برات آب بیارم؟؟؟ برو صورتتو بشور بسه دیگه گریه نکن ... خوب نیستا ... بعدشم آشتی شدیم... 

 

صبح جمعه ساعت ۸.۵ بیدارشدیم ... همسری طبق معمول رفت نون گرفت منم کتری رو گذاشتم روی گازو مشغول شستن کوه ظرفائی شدم که تلنبار شده بود همش مال شام دیشب بودا ... چرا من اینقر ظرف کثیف میکنم؟؟؟... هر چی میشستم تموم نمیشد ... هر چند من ظرف شستنو خیلی دوست دارم ... نصف ظرفا رو شسته بودم که همسری با نون بربری و تخم مرغ اومد ... چای دم کردم اما همسری رفت که یه دوش بگیره منم بقیه ظرفاروشستم ... بعد با هم بساط صبحانه رو آماده کردیمو صبحانه نیمرو خوردیم البته این همسری شکمو من نون پنیر و حتی کره عسلم خورد ... نوش جونش عزیزم ... دیگه نمیگم نخور چاق میشی ...   

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01037.JPG

  http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC01038.JPG

 همسری ساعت ۱۲ رفت دانشگاه ... البته قبلش مامان زنگ زد که منو همسری ببره خونشون که تا عصر تنها نمونم ولی به مسیر همسری نمیخورد که ... تازه دیرشم شده بود ... پس داداشی گفت من میام دنبالت و همسری جونم گفت برو ... همسری که رفت منم یه دوش گرفتمو ظرفای صبحانه رو هم شستمو به خودم رسیدم که داداشی اومد ... قربونش برم اینقدر خونه ما راحته که هر وقت میاد اینو یاد آوری میکنه که خونه خواهر آدم احساس میکنه خونه خودشه ... بعدم یه کم از خوش پذیرائی کرد با شیرینی های دیروزمون و هر چی گفتم چای هم برات بیارم گفت نه بریم دیره ...  

 وقتی رسیدیم خونه مامان اینا داداشی اولیه تو راه پله ها صدامو که شنید اومد بالا... الهی قربونش برم ... منم یه سر باهاش رفتم پائین به خانمش سر زدم ... دلم نمیاد نرم ببینمش حداقل واسه دل داداشی ...  هر چند دل خوشی ازش ندارم سر یه سری مسائل ...

همسری ۶ بود اومد ناهار واسش داغ کردم و خورد ... البته ناهاری که زن داداشم بهمون داده بود ... بعدم رفتیم واسه همسری دوتا پیراهن و یه شلوار کتون خوشگل خریدیم ... برگشتیم خونه مامان اینا شام خوردیمو برگشتیم خونه مون ... راستی مامانا خیلی گلنا ... پشت تلفن گفتم هوس آش کردم رفتم خونشون دیدم واسم سبزی خریده پاک کرده خرد کرده که راحت بتونم بپزم ... گفت وقت نبود وگرنه درست میکردم ببری ... الهی که من فدای مامان گلم بشم ...

پینوشت :‌ 

آقای فیلمبردار گفتن چند تا آهنگ خوشگل و خوب واسه فیلمم پیدا کنم که با سلیقم جور باشه ... بچه ها میتونین کمکم کنین ... آهنگ کلیپای عروسی شما چی بوده ؟؟؟ 

من خودم آهنگای خارجی رو بیشتر دوست دارم واسه فیلمم ...

دیدن زوار سوریه

دیروز قرار بود بریم خونه مامان اینا که نشد ... یعنی مامانم دیروز کلی دعوام کرد که نمیخوام اینطوری بیای ... دوساعت بیای بشینی و بری ... باید بیای یه روز کامل در هفته پیشم بمونی ٬خوب منم خیلی دلم میخواد اما چه کنم وقت کم دارم ... میگه یا پنجشنبه یا جمعه از صبح باید بیای پیشم تا شب ... بنابراین گذاشتم امشب بریم که بتونیم تا دیر وقت بمونیم و فکر بیدار شدن صبحمون نباشیم ...  

 رفتیم خونه پدر همسری که به خونمون نزدیکتره و میتونیم زودتر بریم خونمون ... اما دو تا از عموهای همسری از سوریه اومده بودن و باید میرفتیم دیدنشون ... وای حوصله این مهمونی رفتنائی که صاحب خونه رو خوب نمیشناسم بخصوص که سالخورده ام هستن رو ندارم اصلا ... به همسری گفتم نمیشه من نیام ... گفت : نه دیگه نمیشه ... بنابراین بعد از خوردن عصرونه با مادر همسری راهی شدیم ... البته همسری قول داد که نیم ساعت نهایت یک ساعت بیشتر نشه و به قولش عمل کرد ... بعدم سر راه رفتیم خونه خواهر همسری که خواهر کوچیکه رو بیاریم خونه و یه نیم ساعتیم اونجا نشستیم ... وای که این پسرش چقدر شیطونه ... همسری از سر کوچه خواهرشوهری یه چاقو تیز با یه پوست کن تیز واسم خرید ... چرا من یه چوب کبریتم بخرم ذوق میکنم ؟؟؟ بعدم برگشتیم خونه پدر شوهرینا و شام خوردیم شام دلمه برگ بود ... مادر شوهری به هوای همسری گذاشته بود که دوست داره ... اما منم خوشم اومد خوشمزه بود ... بعدم با خواهر همسری ظرفارو شستیم آخه طفلی میاد خونمون همه ظرفارو تنهای تنها میشوره به من میگه فقط تو جم کن ... بعدم یه کم همسری فوتبال دید منم با نی نی داداشش بازی کردم  ... نازه ناز ... نیمه های فوتبال بود همسری یه نگا به من کرد گفت بریم چون داشتم وا می رفتم و چهرم کاملا اینو نشون میداد ... رفتیم خونمون و طبق معمول من غش کردم  ... 

پینوشت : 

فک کنم دوسه روزه ظرفامو نشستم عوضش احساس میکنم با استرحتی که کردم سر حال تر شدم ... شامم اگه حال نداشته باشم خودمو اذیت نمیکنم ... باورم نمیشه ظرفا میمونه میرم مهمونی ... فیلم میبینم ... استراحت میکنم ...خوب روشیه ها سایه جون ... خوب که نه عالیه ...

فیلم عروسی و تجدید خاطرات

  

دیروز تو راه که داشتم میرفتم خونه تصمیم گرفتم برم آتلیه عروسیمون و فیلمو بدم واسه یه سری تغییرات...آخه اون روزی که تحویلمون دادن وقتی دیدم تا صبح سر درد داشتم اینقدر که ایراد داشت ... زنگ زدم آتلیه و گفتن ۷۰ تومن هزینه مجدد میکس میشه ... یه سریم عکسام ایراد داره باید برم ببینم میشه درستشون کرد یا نه ... قرار شد ۵شنبه یا جمعه عکسا و فیلمارو ببرم ... 

 

بعد به خواهر شوهر سومی زنگ زدم و یه کم باهم صحبت کردیم خیلی وقت بود ندیده بودمش دلم واسش تنگ شده بود ... دوباره فیلم عروسی رو گذاشتم و یه کم دیدم ... آخیییی یادش بخیر ... یه کمم قربون صدقه خودم رفتما نگین چه از خود راضی ... فیلم مردونه رو که دیدم یه کمم دلم واسه آقائی ضعف کرد ... بعدم داداشیا و بابا رو دیدم و دلم یه دنیا تنگ شد و نشستم پای تلفن تا ببینم کجان ... فقط با داداش کوچیکه حرف زدم آخی ... الهی خواهرت دورت بگرده ... چقدر شیرینن این داداشیا بخصوص که آخریم باشن ... مامانی عجب تیپی زده بود ... با مامان و خواهریم حرف زدم ... همکارامونم تو قسمت مردونه کولاک کرده بود ... بابائی چه ذوقی میکرد تو فیلم انگار نه انگار که شب خواستگاری تا صبح خوابش نبرده بودو رفته بود تو خیابون پیاده روی الهی بگردم ماه رمضون بود بعد از سحری دیدم تمام صورت و لبش از استرس ورم کرده بود دستاش میلرزید صداش خش افتاده بود میگفت نه من راضی نیستم فردا زنگ میزنم دیگه نیان ... و زد از خونه بیرون از ۴.۵ صبح تا ۶.۵ که من میرفتم تو خیابونو پارک دم خونمون قدم میزد ... 

 

بعد از دیدن یه بخشائی از فیلم و تجدید خاطرات رفتم یه دوش گرفتم و موهامو یه سشوار حسابی کشیدم اما دیگه آرایش نکردم چون میدونستم شب پاک نکرده خوابم میبره  ... یه کمم خونه رو مرتب کردم و یه گردگیری سریع و مختصر ... اما دیگه ظرفارو نتونستم بشورم یعنی وقت نشد ... همسری ساعت ۹ اومد خونه ... نه از شام خبری بود نه از چای٬حسابی شرمنده شدم ... خوب یه وقتائی آدم وقت نمیکنه یا حسشو نداره دیگه که در مورد من هردوش صدق میکرد ... به همسری گفتم واست فالوده درست کنم ؟؟؟ گفت بله اما دیدم خودش رفت سر یخچال طالبی رو برداشت و برید رفت مخلوط کنم آورد و فالوده رو خودش درست کرد ... دست گلش درد نکنه خیلی خوشمزه بود ... منم شامو گذاشتم داغ شدو سفره شامو زودی انداختیم و خوردیم همون خوراک لوبیای شب قبلمون ... بعد از جم شدن سفره فیلم بی پولی رو همسری گذاشت ببینیم که من خوابم برد ... یعنی اصلا خوشم نیومد برای همینم اولاش بود که خوابم برد ...

 

پینوشت ۱ : 

راستی من مدام داشتم چاق میشدم ... در عرض یک هفته هم ۶۸ کیلو شده بودم ... چون هم صبحانم مفصل شده هم شام میخوردم ٬تو این دو ماهه بعد از بیماری همسر ٬ آخه اگه من نمیخوردم اونم نمیخورد ...  اصلا وقت باشگاه رفتن هم ندارم ... بنابراین ناهارمو کم کردم مثلا ۴-۵ قاشق ...  آخه این غذاهای شرکت خوردن ندارکه... اصلاناااااا ... شاممو یه کم بیشتر از ناهار میخورم تا همسری هم میلش بکشه حدود ۱۰ تا قاشق ... کاکائو و شیرینی و ... رو هم حذفشون کردم یعنی ناخنکی میخورم ...  تو خونه یه کم حرکات ورزشی واسه آب کردن شکم و پهلو و بازوهام انجام میدم ... این حرکاتو واسه عقدم انجام دادم خیلی خوب شده بودم یکی از خواهرای همسری میگفت خیلی هیکلت خوه خوشم میاد حالا لاغرم نبودما ... احساس میکنم این حرکات ورزشی و این رژیم کوچولو داره تاثیر خودشو میزاره ... احساس سبکی میکنم ... چاق که میشم حرکت برام سخت میشه و تو نشستن پاشدم شکممو که حس میکنم عذاب میکشم 

... این جاری خانم هیکلش عینه منه ها میگه من از تو لاغر ترم ... آی لجم در میاد ... حالا میخوام حسابی لاغر کنم آخه دو سه تا عروسی داریم ...   

  

پینوشت ۲ :  

صبح که از خواب بیدار شدم دوتا لیوان بزرگ آب یخه یخ خوردم الان گلو درد دارم ... یعنی سرما خوردم ؟؟؟ 

 

ساعت کاری زیاد

 

دیروز از تو گلوم میسوخت تا سر معدم و خیلی اذیتم کرد ... نمیدونم چم شده همه چیز به هم پیچیده ... همسری هم گیر داده که چرا عصبی هستی ... نیستم بخدا فقط خسته ام ... خسته از ساعت کاری زیادمون ... اینقدر خسته میشم که تا شامو آماده کنم و بخوریم میشه ۱۰.۵ یا ۱۱ و تا بخوایم بخوابیم ۱۲ ... اینه که خیلی احساس ضعف میکنم و فقط از کم خوابیه ... بدبختی اینه که من شب نمیتونم زود بخوابم و باید صبح بخوابم که ساعت کاری مام ۷ هستش و نمیشه ... 

 

دیروز تا رفتم خونه خوراک لوبیا رو اول بار گذاشتم و بعد همسری اومد ... رفته بود عکس از سینش بگیره ... خدا کنه مشکلش حل شده باشه ... خیلی نذر کردم که ایشالا خوب بشه باید ادا کنم بلافاصله ... همسری که اومد گفتم فیلم آواتارو بزار بقیشو ببینیم گفت پس بیا بشین تا بزارم ... اما یادمون اومد گوشتی که دیروز خریدیم بلا تکلیف مونده باید چرخ میکردیم و میذاشتیم تو فریزر تا ۹.۵ الاف این کار شدیم و نشد ببینیم اما به محض اینکه ظرفاشم شستیم  با ظرف میوه اومدیم نشستم و همسری فیلمو گذاشت خیلی قشنگه هی به همسری میگفتم باید یه بار دیگه هم ببینیما اونم مدام جواب میداد باشه میبینیم ... هم فیلم میدیدم هم من میوه پوست میگرفتم هم باید حواسم به غذا بود همسری هم تا میدید بلند شدم میزد رو استپ عذاب وجدان گرفته بودم اما چاره ای نبود ... مگه می پخت این غذا زیرشو زیاد کردم یه چیزائی هم خودم ریختم توش قارچ٬ به٬ آلو چه شود ؟؟؟ خدا خدا میکردم بد نشه انگار مجبور بودم دو تام عصاره گوشت بره ریختم توش اما خدارو شکر خیلی خوب شده بود ... اما یه ده دقیقه بهش سر نزدم ته گرفت خیلی غصه خوردم به همسری گفتم بیا اینم از نشستن من ... ساعت ۱۰.۵ شامو خوردیم و فیلمم ۱۱.۵ تموم شد و ۱۲خوابیدیم . 

صبح از خستگی بد اخلاق شدم و به همسری گیر دادم آخه هی میگه دیر شد دیر شد بریم اونم در حالی که من از خستگی نای بلند شدن ندارم ... بابا ۲ روز مرخصی در ماه دارم دیگه میخوام یه ساعت بیشتر بخوابم ... هر چی همسری گفت خوب باشه بیا یه ساعت بخوابیم دیگه قبول نکردم و گفتم نمیتونم بریم . 

خدا نگذره از باعثو بانیش که نمیزاره ما به موقع بریم خونمون و به کارا و استراحتمون برسیم .

روز مرگی شیرین

  چند وقته میخوایم یه لوستر واسه آشپزخونه بخریم از اینائی که سه شاخه ان و رنگی ... البته هنوز نمیدونم چه رنگی میخوام ... همسری که نظر نمیده منم آخر کشیده میشم به سمت رنگ صورتی ... خودم میدونم َ هر چیم بگم نه ایندفعه دیگه صورتی نمیخرم بازم کشیده میشم به سمتش در واقع چشمام برق میزنه وقتی رنگ صورتی رو میبینه ... من رنگ سبز و نارنجیم دوست دارما اما این صورتیه منو کشته مگه ولم میکنه ؟؟؟ ... ولی ... دیروز بالاخره یه لیوان با رنگای نارنجی و سبز خریدم ... خوب ... میدونین چرا ؟؟؟ چون اصلا صورتیشو نداشت و من الان خوشحالم که صورتی نداشته و من سبز و نارنجی خریدم ... یه دستم فنجون خوشگل خریدیم که تا رسیدم خونه هنوز لباسارو در نیاورده دوئیدم تو آشپزخونه تا کتری رو بزارم روی گاز تا بتونم زودتر توش چائی بخورم و ذوق کنم ... حالا ماهی دو سه بار شاید بیشتر هوس چای نکنما ... خیلی واقعا ... با این رفتارای بچه گونه بعضی وقتا حسابی به خودم شک میکنم و از همسری خجالت میکشم ... تازه کلیم بهم میخنده ...

                       

 راستی این پاشنه کفشای من همش کنده میشه یعنی مدام در حال زمین خوردنم ... هفته ای حداقل دوبار یا میخورم زمین یا پام پیچ میخوره یا رو پله ها سر میخورم یه جوری که از پله دیگه میترسم ... همش فکر میکنم الانه که سر بخورم ... ترسم اینقدر زیاد شده که هر وقت میبینم کسی از پله ها داره میره پائین میگم تو رو خدا مواظب باش نیفتی ... بعضیام میخندن و میگن فک کردی همه مثل خودتن ... به همسری میگم سرت کلا رفت باید منو قبل از ازدواج هم پیش ارتوپد میبردی چک میکرد هم روانشناس ... آخه این ترسای بیخودی من هم خودمو کلافه کرده هم همسری رو ...  از چی میتونه باشه این همه ترس الکی ... از کنارمم رد بشه نبینمش دلم هری میریزه میگم ترسیدم ... هر فیلمی میزاره میگم من نمیتونم ببینم خوابشو میبینم سکته میکنم ... البته از اول اینجوری نبودما چند سالی میشه این مدلی شدم ... ارتوپدم که میدونین واسه چی میگم دیگه ... الان دو جفت کفش دارم تو ماشین که پاشنه هاشون کنده شده تو این دو سه هفته گذاشتیم ببریم بدیم واسم درستشون کنن ... پاشنه که میگم سه سانتیه ها ... 

 

بعد از یه کم خیابون گردی و دیدن مغازه ها اومدیم خونه و چون شام داشتیم خیالم راحت بود ...  خونه هم تقریبا مرتب بود ... به همسری گفتم یه فیلم بزار ببینیم آخه همیشه میگه تو همش ورج و ورجه میکنی بیا بشین یه فیلم ببینیم میگه اگه میشینی و از جات تکون نمیخوری یه فیلم بزارم ببینیم منم هی میگم کار دارم ٬ میبینم از تو آشپزخونه دیگه ... اونم که مجبوره بیچاره قبول میکنه اما میگه بهم نمیچسبه ... به همسری گفتم یکی از دوستام میگه این فیلم آواتا قشنگه بخر ببینیم گفت خریدم به هوای اینکه تو دوست نداری نمیزارمش حالا میای ببینیم ؟؟؟ گفتم بله ... بعد فیلمو گذاشت منم نشستم کنارش اما من مگه میتونم بشینم و تکون نخورم میمیرم که ... بنابراین جلوی تی وی و کنار همسری مشغول حرکات ورزشی شدم که موقع شام عذاب وجدان نگیرم ... واقعا فیلم جالبی بود خوشم اومد تا وسطاش بیشتر ندیدیما چون سریال کلانتر داشت قراره امشب باقیشو ببینیم ... شامو آوردم خوردیمو همسری رو مجبور کردم که ساعت ۱۲ بخوابیم بقیه فیلم بمونه واسه امشب ... 

 اینم عکس لیوانم و ... 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC00978.JPG

مهمونی خونه دوست همسری ... پاگشا

 

چهارشنبه رفتیم خونه مادر شوهرینا و شام اونجا موندیم ، جاریم بود و نی نی نازش که الهی من دورش بگردم دل منو برده بود چه جور !!! کلی باهاش بازی کردمو تو بغلم فشارش دادم ٬ اولش قربون صدقش میرفتم غش میکرد از خنده و سرشو میبرد تو بغل مامانش ریسه میرفت جیگرم با اون دو تا دندون کوچولوش ٬ خدا حفظش کنه ... بعد از شام ٬ ساعت 11.5 جاری رو رسوندیم خونشونو رفتیم خونه ٬ یه حالی بودم که نگو ٬ضعف،سردرد و سر گیجه ،با یه لرزش تو قفسه سینم که خیلی اذیتم میکرد ، حالت تهوعم که نگووو ٬نمیدونم یه دفعه ای چم شد ؟؟؟همسری منو برد تو تخت ٬‌از پله هام زیر بغلمو گرفته بود که نیفتم از سر گیجه ... یکی دوتا قرص بهم داد که یادم نیست چی بود ؟؟؟ خوردمو خوابم برد .

 

 پنجشنبه نیومدم شرکت ، همسری گفت بمون استراحت کن و چون نون نداشتیم رفت واسم نون گرفت که صبحانه بخورم ٬ دستش درد نکنه عزیزم ٬همسر که رفت من دو باره رفتم تو تخت و غش کردم تا 11 که با تلفن مامانم بیدار شدمَ ٬‌ بعدم یه کم مانکن شدمو هی مانتو و روسری  و لباسائی که خریده بودیمو میپوشیدمو جلو آئینه نگاه میکردم ٬دیگه خونه رو هم مرتب کردم ٬ کلی لباسم اطو کردم ٬ دوش گرفتم و سشوار کشیدم آخه شب خونه دوست همسری مهمون بودیم

همسری رفت سلمونی موهاشو مرتب کردو اومد ٬ زودی دوش گرفت و لباسامونو پوشیدیم و رفتیم اول یه جعبه شیرینی خریدیم ٬ دوتا رولت هم خریدیمو همونجا خوردیم ٬ البته به پیشنهاد من شکمو البته بعد رفتیم پمپ بنزین ٬خیلی دیر شده بود ساعت 8.5 رسیدیم یعنی یه ساعتی تو ترافیک موندیم .شب خوبی بود به هر دومون خوش گذشت ٬ خونه گرم و صمیمی داشتن ٬ خانم خونه هم خیلی خوش سلیقه بود از چیدمان خونه و وسایلاش خوب مشخص بود٬شامشم حسابی نشون داد که کدبانوی تمام عیاره ٬ ایشالله جبران کنم ٬‌ با خانمای دوستای همسر حرف زدیم و یه کم یخمون باز شد ٬ یه کادو خوشگلم بهمون دادن . ساعت 12.5 برگشتیم خونه و لالا . 

  

 

جمعه هم صبح 10.5 بیدار شدیم تا همسر بره نون بخره ٬ من املت درست کردم و صبحانه مفصلی خوردیم .همسر رفت دانشگاه من موندمو یه دنیا کار که فقط به آشپزخونه رسیدمو ناهار خوشت بادمجون و کدو با گوشت درست کردم فک کنم از وب سیندختی تو ذهنم مونده بود . 

http://s1.picofile.com/khaterate-bahar89/DSC00976.JPG

همسر 4 اومد ناهارمونو خوردیم و جلوی تی وی در حال تماشای فیلم خوابممون برد٬7.5 بیدار شدیم چای و شیرینی خوردیم و زدیم بیرون و ی کم گشتیم تو پاساژا و مغازه های تو محلمونو برگشتیم خونه یه کم تو سر و کله هم زدیم که یه تفریحی باشه و خوابیدیم ...

                                                                    

 

ع.ک.س ... با تشکر از دوست گلم ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مانتو خریدممم هوراااااااا

دیروز به همسری گفتم بریم مانتو بخریم ؟؟؟ ین مانتوئه رو دیگه نمیتونم تحمل کنم تو شرکت اینقدر که گرمه .. همسری جون هم طبق معمول موافقت کرد .. بنابراین رفتیم مانتو بخریم آخه این مانتوئه که تو شرکت میپوشم خیلی خیلی گرمه٬ اینقدرم که زبره دستمو زخم میکنه ٬ده تائی مغازه مانتو فروشی رو گشتیم  و من نا امید شده بودم از پیدا کردن مانتو و ناراحت ازاینکه با وجود اونهمه خستگی همسری آوردمش واسه مانتو آخرم نتونستم چیزی پیدا کنم٬ بالاخره تو آخرین مغازه یه مانتو دیدمو بینهایت خوشم اومد ازش و کلی ذوق کردم٬ از اتاق پرو مانتو که بیرون میومدم یه روسریم دیدم که دلمو بد جوری برد ه همسری گفتم اینم میخوام اما ... اما همه کارتای عابر بانکمون خراب بودن و جز تو بانک نزدیک شرکت و نزدیک خونمون تو هیچ دستگاهی جواب نمیده فقط تو یکی از عابرامون پول داشتیم و ۲۰ تومنم همسری همراش بود اما بالاخره ۶۵ تومن خریدامون جور شد (۵۶ مانتو و ۱۰روسری) 

  

مانتو و روسری رو گرفتیمو خوشحالپیش به سوی خونه مامان اینا که یه هفته ای میشد ندیده بودمشون ... زن داداشمم خونمون بود ... همه از مانتوم خوششون اومد و ازش خیلی تعریف کردن ... زن داداشی که در مورد قیمتش و اینکه از کجا خریدم گفت شاید برم منم بخرم... خواهری که میگفت بزار واسه عیدت حیفه شرکت بپوشی... بابام گفت خیلی خوشگل ... مامانیم میخواست تنش کنه که دستشم توش نرفت ...   خلاصه شامو خوردیمو زودی خداحافظی کردیم و اومدیم خونه ... من بازم تو خونه پوشیدمشون و   دلم نیومد امروز بپوشمش حالا از شنبه شاید شاید بپوشم حالا ببینم چی میشه ... 

  

راستی یه صبح تا شب که خونه نیستم دلم واسه گلدونام تنگ میشه ٬ تا از در میرسم میرم تو تراس سراغشون و نگاشون میکنم و تا بخوابم دو سه باری بهشون سر میزنم ٬ دوستشون دارم یه عالمه ... انگار مامانشونم هی دلم پیششونه  

 

***‌

دیشب شام داشتیم همون غذای شب پیشمون نصفش مونده بود بنابراین با خیال راحت به همسری گفتم بریم خرید ؟؟؟ آخه هر وقت برای خرید میریم نزدیکای ۹ میرسیم خونه و دیگه نمیشه شام درست کنم ...  

 

اول رفتیم هویج و خیار خریدیم که تو خونه ته کشیده بود  و چون همسری شکمو من هوس طالبی کرده بود اونم خریدیم‌٬شمکوی منه دیگه بعد رفتیم تو یه پاساز که همون حوالی بود واسه خرید یه میوه خوری آخه میوه خوریای خودمون خیلی بزرگن اما چیزی که خوشم بیاد پیدا نکردیم آخه سرویس کریستال من مدل خورشیدی و گرده اما همشون مثل مال خودم بزرگ بودن فقط یه دونه کوچیک پیدا کردیم که اونم هم زیادی کوچیک بود هم مثلثی بود ولی خیلی خوشم اومد ازش البته خیلیم گرون میگفتا ۸۵۰۰۰تومان  بعدم تو مسیر برگشتمون به ماشین یه مانتو دیدم از این مدلای سنتی خیلی دوست داشتم اما چه عجب یه مانتو پیدا شد بزرگم باشه  بنابراین نشد که بخریم  

  

برگشتیم خونه زود و فرز شامو خوردیمو من رفتم تو آشپزخونه از ساعت ۱۰ تا ۱۲ مشغول بودم هم سریال میدیدم هم کارامو انجام میدادم حالا خوبه فقط یه آشپزخونه مونده بودا  کارای خونه تمومی نداره ها خیلیم خسته میشم اما با تمام خستگی ازشون لذت میبرم چرا ؟؟؟  شاید چون خونه داری تو خون امه  دوستش دارم ساعت ۱۲.۵ دیگه افتادم  تو تخت تا صبحم تکون نخوردم  .

همسری از ساعت ۱۰ خوابید تا صبح طفلی خسته بود نذاشتم کمکم کنه ...

یه روز پر کار و انرژی

  

دیروز من ساعت ۷.۵ رسیدم خونه ََتصمیم گرفته بودم خیلی فرز باشم تا اومدن همسری و همه کارامو تموم کنم بنابراین یه لیست ۲۳ موردی تنظیم کردم تا همه رو انجام بدم و تند تند تیکشون کنم چه روشه خوبیه این نوشتن کارا و تیک کردنشون فک کنم توصیه دخملی یا سیندخت جون بود دخملی جون ٬سیندخت جونم  ممنون بابت  توصیه مفیدتون  

  

اول یه تیکه سینه مرغ و یه تیکه گوشت انداختم تو قابلمه تا با سیر و پیاز بپزه . بعدم لباسارو ریختم تو ماشین و خودم رفتم که یه دوش بگیرم به توصیه آلما جون اول به خودم برسم بعد که سرحال شدم و با روحیه٬به خونمون برسم . 

بنابراین بعد از یه دوش سریع موهامو شسوار کشیدمو یه کوچولو هم آرایش مرسی آلما جون  

 

    بعد از خودم نوبت خونه شد زود و سریع و به ذوق تیک شدن کارا تمام پذیرائی و خوابو مرتب کردمو جارو کشیدم آخرم یه گردگیری سریع . 

گلدونارو جابجا کردمو آب دادم دو سری دیگه لباس ریختم تو ماشینو قبلیارو بردم تو تراس پهن کردم . 

 

فلفل دلمه ایو قارچم با پیاز تفت دادم تازه میخواستم به مرتب کردن آشپزخونه برسم که همسری اومد . بچم تازه لباساشو عوض کرد و دست و روشو شست اومد که بشینه گفتم این مرغ و گوشتو ریش ریش میکنی برام؟؟ اونام که آماده شد همه رو با هم تفت دادمو زعفرون و فلفل و ادویه بهش اضافه کرم آب گوشتم ریختم توش تا به خورد گوشتا بره ٬‌آبش که خشک شد گذاشتم به روغن بیفته . 

 

 شام آماده شد و با همسری سفر رو پهن کردیمو شاممونو خوردیم سوپ شیرم از دیشب مونده بود اونم نوش جان کردیم ٬ این همسری جون من شکموئه و عاشق این جور غذا ها . 

 

 من یه کم دو باره جم و جور کردم و رفتم که بخوابم‌ همسریم رفت دوش بگیره که من خوابم برد تا صبح . 

 

دیروز یه کم از دست همسری دلخور بودم و بهش گفتم برای همین یه کم با هم سر سنگین بودیم اما خداروشکر صبح خوبی رو شروع کردیم و با هم آشتی شدیم اینقدر که این همسری ماهه نمیتونم باهاش قهر کنم. 

 

آخه صبح که بیدار شدم ٬ داشتم غصه میخوردم که همسری تا صبح منو اصلا بغل نکرد ٬ که دیدم میگه بیا بغلم ببینم٬ وای منو میگی از خدا خواسته ٬ پریدم . 

 

این همسری خیلی ناقلاس فکر منو میخونه هزار بار اینطوری شده ها.  

جرات ندارم یه ذره فکر کنم . 

دوستت دارم همسر عزیزم . 

 

تو راه هم یه عالمه مزرعه دیدیم ٬ آخ که چه منظره ای دارن ٬ خیلی منو سر حال میکنن .

 

ممنونم خدا جونم از اینهمه زیبائی که آفریدی و چشمی که بهم دادی تا ببینمشون و ازشون لذت ببرم  .

بالاخره ...د

دیروز بالاخره رفتیم دکتر یه سر گیجه و حالت تهوعی گرفته بودم که نگو ... دکتر گفت یه ویروسه جدیده شامل سر درد ، سر گیجه ، حالت تهوع ، بدن درد و گرفتن عضلات و ... فشارمم گرفت پائین بود و میخواست سرم بده گفتم نمیزنم و دو تا آمپولم داد که روم نشد بگم نمیزنم ، این همسر خان هم گفت میزنه خانم دکتر شما بنویسین و نوشت اما نزدم که هر چی همسری اصرار کرد و گفت باید بزنی گفتم نه ...  

داروهامو گرفتیم رفتیم خونه همسری گفت تو استراحت کن هر کاری داری بگو من میکنم ... دستور پخت سوپ جو با شیرو بهش دادم و سوپو بار گذاشت ... 

 اما نتونستم استراحت کنم آخه خونه خیلی درهم برهم بود بنابراین بلند شدم رفتم تو آشپزخونه و یه عالمه ظرف شستم و هر چی همسر گفت بزار من بشورم گفتم نه ، من کار خونه رو دوست دارم بزار بشورم و شستم مگه تموم میشد ...  

گفتم هوس کوکو سیب زمینیم کردم و قرار شد اونم بهش یاد بدم درست کنه ... قربونش برم عاشق آشپزیه ... دست گلت درد نکنه عزیزم ... شام که آماده شد خوردیم یه کم فیلم دیدیم و من رفتم بخوابم ... 

 

 *** پینوشت*** : میگم من از هر شربتی که دکتر بهم میده و از مزش خوشم بیاد نمیدونم چرا بچه میشم و بجای مثلا یه قاشق دو تا قاشق بعضی وقتام سه تا قاشق میخورم مثلا اگه مربا خوری باشه چون خوشمزس با قاشق غذا خوری میخورم ... همسریم هی منو دعوا میکنه اما خودشم خندش میگیره میگه ضرر داره نخوووووووور ولی خوشمزس چی کار کنم ؟؟؟

سفر ... قمصر ... کاشان ... نیاسر

 

پنجشنبه خیلی دلم بستنی میخواست به همسری گفتم هوس بستنی کردم ... همسریم رفت یه بستنی میوه ای واسه من گرفت یه شیر پسته هم واسه خودش ، رفتیم پارک کوچه پائینی خونمون و خوردیم... البته من بستنیمو نتونستم نگه دارم تا برسیم و به بهونه اینکه آب میشه تندی نصفشو خوردم تا به شیر پسته همسری هم یه ناخنک بزنم... 

بعدم رفتیم خونه و نمازامونو خوندیم دوباره زدیم بیرون که یه کم خرید کنیم واسه سفر روز جمعمون ، یه زیر انداز حصیری خریدیم با یه ست ظروف مسافرتی ... برگشتیم خونه و من چون ضعف داشتم رفتم استراحت کنم همسری واسه شام املت درست کرد من خوردمو غش کردم ... 

  

جمعه بیدار شدم حس سفر نداشتم اصلا اما چون مهمونی خونه دوست همسری واسه این سفرمون افتاده بود هفته دیگه دلم نیومد نریم ... قرار بود شب شام درست کنم که با خودمون ببریم اما نتونستم ...سریع دوش گرفتم و وسایلو آماده کردم همسری هم گفت گوشت و مرغ ببریم کباب درست کنیم ... عاشق کباب درست کردنه شکموی من ...  

ساعت 8.5 راه افتادیم سر راه نون گرفتیم و چون دیر شده بود تو ماشین صبحانهمونو خوردیم ...ساعت حدود 11.15 بود رسیدیم کاشان و 12 قمصر بودیم ... هنوز گلای باغا غنچه بودن ...وما فقط یکی دوتا از باغای گلو دیدیم ... همه جا گل ریخته بودن و میرفروختن و بوی این گلا مسافرا رو بیهوش میکرد... چقدر عالیه همه جا بوی گل باشه ... 

 قمصر واقعا شهر زیبائیه سبز سبز با خونه های شیرونی به رنگ نارنجی و آبی و البته بوی گل محمدی ... من که محوشو تماشای شهر شده بودم و بوی گل لذت میبردم ...  

رفتیم داخل یکی از کارگاههای گلاب گیری و یه آقائی داشت نحوه گلاب گیری رو سر یه دیگ گلاب توضیح میداد ... خوش بحالشون واقعا ... تو همون کارگاهم گلاب و عرقیات دیگه میفروختن و ما واسه خودمونو مامانامون به عنوان سوغاتی چند تا شیشه خریدیم بعدم رفتیم امامزاده داود تو قمصر و همسری نماز خوند منم رفتم زیارت ... 

از داخل شهر یه ست چای هم خریدیم که خیلی خوشگله ، سفالیه ،سفیده با طرحای آبی... کاش میشد عکسشو بزارم ... تو خیابون که داشتیم رد میشدیم از دور چشمم خورد و با یه عالمه ذوق به همسری گفتم نگه داره بریم بخریمش ... حالا از دور دیدما معلوم نبود چی باشه ... بگذریم که همسر چقدر عصبی میشه جای شلوغ میریم و همش منو میکشید اینور اونور تا به کسی نخورم و کلیم دعوام کرد که حواست نیست و منم حسابی اعصابم به هم ریخت با این رفتارش اما سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم تا نه همسرو ناراحت کنم نه شادیمو خراب کنم... 

همین دیدن این کارای سفالی دستی کنار خیابون، روی اون میز بزرگ و خانم و آقائی که فروشنده این کارای دستی بودن، و مردمی که مشغول خرید ازشون بودن خیلی شادم میکرد ... کاش همسری هم مثل من از دیدن این چیزای ساده و کوچیک شاد میشد و اینهمه خودشو اذیت نمیکرد...کاش ... 

 

 بعد برگشتیم کاشان و رفتیم باغ فین ساعت چند بود 3 ناهارم نخورده بودیم آخه قرار بود بریم نیاسر و انجا ناهار بخوریم ... خیلی شلوغ بود خیابون و نشد ماشینو ببریم تا ورودی باغ ... یه عالمه اتوبوس تور هم اونجا بود و ترافیک و سنگینتر کرده بود ...  

مردم حتی تو پیاده روها هم بساط پیک نیکشونو راه انداخته بودن ... خیلی آفتاب تیزی بود مام نه کلاه داشتیم نه عینکامونو از توماشین آورده بودیم ... خیلی سخت بود بالارفتن از اون خیابون طولانی و شلوغ ...اما سختی شیرینی بود من دوست داشتم ...  

رسیدیم به ورودی باغ ... وای انگار که یه ایران بودو کاشان اینقدر شلوغ بود ... صف بلیط ورودی باغ فینم که دیگه نگو ... بالاخره بلیط گرفتیمو رفتیم داخل باغ ... خیلی شلوغ بود خیلی ... یه گشتی تو باغ خیلی سریع زدیم و چون وقت نداشتیم فقط یه چند تا نقاشی و عکس از شاهای قاجار و امیر کبیر و خواهرش دیدیم ... میگم خواهر شاه ، زن امیر کبیر) خیلی زشت بودا ... بیچاره امیر کبیر ... همسری میگفت چه تحملی داشته این امیر کبیر چقدر زشت بوده زنش (خواهر شاه) ...  

بعدم یه چشمه رو دیدیم تو باغ که مردم سکه پرت میکردن توش اما جریان آب نمیذاشت و برش میگردوند ... اگه همسر نمیگفت چرا سکه پرت میکنن من فک میکردم اونجام امامزادش اینقدر پول و سکه انداخته بودن ... 

حمام فینم دیدیم ... خیلی شلوغ بود ... نمیشد نفس کشید ... خیلیم ترسنک بود سقف کوتاه و پیچ در پیچ ... من مدام همسرو گم میکردم ... یه جاهائی فکر میکردم خروجیه اما بن بست بود و من میترسیدم ... وای خوب که من تو اون دوره نبودم وگرنه سالی یه بارم نمیرفتم حموم ... بالاخره راهو پیدا کردیم اومدیم بیرون و من یه نفس راحت کشیدم ... من از آثار باستانی و تاریخی خیلی خوشم میاد اما این یکی خیلی ترسناک بود ...  

از باغ اومدیم بیرون که سریعتر بریم نیاسر ... اما یه عالمه راه بود تاماشینمون ... تو راه یه فالوده خوردیم تا رسیدیم به جائی که ماشین پارک بود ... 

 

بعدم رفتیم نیاسر که یه آبشار خیلی زیبا داره ... اما نذاشتن با ماشین بریم تا آبشار مام چون خسته بودیم تو یه باغ گل خیلی زیبا که البته هنوز غنچه بود نشستیمواونجا همسر کباب درست کرد و خوردیم... 

 الهی ،این باغدارا چقدر حرص میخوردن آخه بعضی از این مسافرای بی ملاحظه غنچه ها رو میکندن اینام التماس میکرد و بعضا داد و بیداد که تو رو خدا نکنین و کو گوش شنوا ... 

 راستی یه بحث و یه مراسم اشک ریزون هم داشتیم که تنها خاطره تلخ این سفره و بقیش شاد بود ... 

 موقع رفتن دیدیم ماشینا دارن میرن سمت آبشار و راه بازه مام رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت ...آبشار زیبائیه اما بازم شلوغه شلوغ... نمیشد درست راه بری ... یه چند تا عکس و فیلم گرفتیم و اومدیم پائین همسری یه آبمیوه خرید و خوردیم ... ساعت 8 هم حرکت کردیم سمت تهران اما  

 

اینقدر جاده شلوغ و ترافیکی بود یه کمم ماشین جوش آورد که ساعت 12 رسیدیم تهران ... سفر دلچسبی بود هر چند کوتاه ... پ

آخه چرا ...؟

دیروز به همسری گفتم شب بریم خونه مامانیت؟؟؟ گفت آخه دیروزم خونه نبودیم... بریم خونه بهتره ... منم ذوق کردم تو دلم که همسرم خونمونو دوست داره و تو دلم گفتم فدات بشم عزیزم ... بنابراین گفتم باشه ولی دیگه وقت نمیکنیم این هفته بریم خونشون بد میشه ها ...که گفت پس اگه حالت خوبه و مشکلی نداری بریم چون اگه حالت خوب نباشه بهم خوش نمیگذره ... بازم تو دلم میگم مرسی عزیزم که به فکر منی ... گفتم نه خوبه خوبم و رفتیم ...  

 

سر کوچه که رسیدیم جاری و برادر همسری و نی نی نازشونو دیدیم داشتن میرفت خونشون ... همه خونه بودن مامان و بابای همسری و خواهر برادرش ... پدر شوهر ی برای عصرونه رفت نون سنگک خرید و بساط عصرونه با نون و گوجه به راه شد اما ... اما من چون ناهار نخورده بودم یه دفعه هوس نون سنگک و تخم مرغ کردم که برادر همسر رفت گرفت و تخم مرغم به عصرونمون اضافه شد ... دور هم خوردیم آی چسبید ... دست همشون درد نکنه ... بعدم چای خوردیم ...  

 

منو خواهر همسری رفتیم با هم تو اتاق و دراز کشیدیم وکلی صحبت کردیم و خندیدیم و آهنگ گوش دادیم ...یه چند تا فیلم و عکسم از اون روز که خواهری لباس عروس منو پوشیده بود دیدیم ...  

آخرشم بحث اون خواهر شوهری که تازه ازدواج کرده پیش اومد و کلی به اتفاق هم حرص خوردیم ... خانم رو حرف شوهرش حرف نمیزنه ... همسرش نه میزاره موهاشو بزنه نه میزاره رنگ کنه ، نه حتی آرایش و خرید، خونه مادرشم نه زیاد میاردش نه میزاره خودش بیاد و خیلی مسائل دیگه ... از همه مهمتر اینه که حتی کارت عابری هم که حقوقش توشه رو داده به شوهرش و اینطور که میگن هیچیم برای خودش نمیخره ...  

اینی که میگم معنیش این نیست که من میگم زن نباید از حقوش تو خونش خرج کنه ها نه اصلا همچین نظری ندارم... من خودم هر جائی که حس کنم لازمه کارتم دست همسرمه ولی دوست دارم حس کنم تکیم همسرمه اون خونه رو همسرم میگردونه ... یه حس خاصی دارم نمیدونم چه جوری بگم از اینکه خرج من و خونمون با اونه لذت میبرم ... از اینکه اون واسم چیزی بخره کیف میکنم ... یه جوری حس میکنم اینا از علاقس که همسرا واسه خونه و همسرشون کار میکنن،خرج میکنن ...ولی اگه کارت همسری همراش نباشه و یا واسه یه خرجائی کم باشه منم کنارشم دیگه ... از طرفیم میبینم حاصل تلاشم چقدر شده و بی انگیزه نمیشم با این همه فشار کار خونه و بیرون ... از یه طرف دیگه نمیخوام اگه یه روزی من خواستم کار نکنم خلائی تو زندگیمون بوجود بیاد ...میخوام به حقوق همسر عادت کنیم ...یه چیز دیگه اینکه پس انداز کنم واسه روزی که میمونم خونه که کمک روز مبادامون باشه یا میزارم رو پول همسری تا یه خونه بزرگتر بگیره درواقع میخوام یه جورائی اختیاردار حاصل تلاشم باشم ...خلاصه که این کارشو اصلا قبول ندارم ... چون خیلیم خانمه لجم در میاد که اذیتش میکنه در واقع خیلی دوستش دارم خیلی ... من که با یه همچین شوهری نمیتونم یه ساعتم سر کنم خواهر شوهری خیلی صبوره خیلی ...  

تو عروسیم خیلی ملاحظه همسرشو کرد نه سرویس طلا خواست نه آئینه شمعدون همه چیزم تو حداقل هزینه چه لباسش چه آرایشگاهش ... خلاصه که تو ساخت با مرد و صبوری یکه ... چه فایده گیر کی افتاده ...  

تازه ایشون به خواهر شوهری گفتن برادرای تو زن ذلیلن ولی من نه،حرف حرف خودمه ... حالا اصلنم اینطور نیستا خیلیام به من میگن تو زیادی به حرف همسرت اهمیت میدی اما بنظر من اسم این علاقس نه چیز دیگه مگه نه ؟؟؟  

خلاصه شامو که خوردیم خداحافظی کردیم که بریم خونمون ولی این بحث تو ماشینم با همسری ادامه پیدا کرد و همسری میخندید و به من میگفت فمنیست اما اینطور نیست بخدا هر کی باشه صداش در میاد از اینهمه بی ملاحظگی ... اما همسریم معتقده که مقصر خواهرشه که راه میاد نه کس دیگه و منم باهاش موافقم صد در صد ...باید خدارو شکر کنیم بخاطر همسرای خوبمون مگه نه ؟؟؟ خدایا بازم شکرت ...پ

مامانم ... دلتنگیام .. فارس.ی و.ان

دیروز رفتم آرایشگاه برای انجام امور خانمانه و کلی الاف شدم از 5 تا 7.5 ...بعدم رفتم خونه مامانی آخ که چقدر میچسبه آدم بره خونه مامانیش و با مامانی و خواهرش بشینن دور هم و یه چای داغ بخورن و با هم حرف بزنن مگه نه؟ ... یه بخشی از امور خانمانه رو هم خواهری برام انجام داد چون تو این یه مورد خیلی وارده قربونش برم ... خواهری کلی بهم غر زد که چه خبرته یه کم رژیم بگیر چاق شدیا ...همشم تکرار میکرد ... منم که کم نمیارم که میگفتم: اصلانم چاق نیستم ... خیلیم اندازه ام ... یعنی واقعا چاق نیستما تو پرم اما همه بهم گیر میدن و میگن چاق شدی ... البته خودمم خیلی برام مهمه اما چه کنم بخاطر همسری مجبورم بخورم تا اونم بخوره ... بهشم گفتما تو رو خدا به من نگو بخور میبینی که چاق میشم اعصابم به هم میریزهمیگه نه تو که چاق نیستی خوبی ...راستی ما ماهواره نداریم یعنی من نذاشتم همسری بخره آخه مجرد که بودم همش با داداشیا سر اینکه ماهواره ببینیم یا سریالای تی وی دعوامون بود همیشه هم اونا برنده بودن چون من بزرگت بودم باید گذشت میکردم .. اما اینجا دیگه نمیخوام با همسر سر کانالا دعوا کنیم برای همین نذاشتم بخره گفتم خوشم نمیاد ... حالا از اونورم پدر شوهری جون میگه بیاین ببرین این ماهواره رو ما میخوایم چی کار ... ولی ما که ماهواره نمیخوایم ... اینو میخواستم بگم این کانال فارس.ی.و.ا.ن افتضاحه ها دقیقا هدفشون تغییر فرهنگ ایرانه ... دیدین جدیدا صحنه دار شده ... دیدین چقدر روابط زن و مرد متاهل رو با کسای دیگه سوژه فیلماشون میکنن ... نمیگم تو جامعه مون الان نیستا هست ... اما این داره عادیش میکنهمیخواد فرهنگش کنه .. تو همشون خیانت موج میزنه به نظر شما چرا؟؟؟ ...انگار داره خیانتو تبلیغ میکنه ... متنفرم از این ف.ارس.ی و.ان ... اکثرا فقط بعنوان سرگرمی میبینن و از اینکه چه هدفی داره غافلن ... حواسشون نیست بچه هائی که میبینن چیا تو ذهنشون داره ثبت میشه ... بابائی و همسری و خواهری و البته خود من مخالفای صد در صد این کانالیم ... البته اینم بگما که خیلیم سرگرم کنندست بشینم پاش محوش میشم اما واقعا مخربه به نظر من البته ... بگذریم شامو خونه مامانی اینا بودیم و گفتم خورشت کدو بادمجون واسمون درست کنه ... این مامانیا خیلی زحمت کشن ... واقعا آدمو شرمنده میکنن ... هر وقت میرم خونمون ( دلم نمیاد بگم خونشونو همسریم ناراحت میشه میگم خونمون میگه خونه تو اینجاس اون خونه مامان ایناس ) نایلکسه که بارم میکنه ... مامانی این چیه ؟این اسفناجه ... خوب این چیه ؟...این چیه سبزی خوردنه ... این چیه؟ لوبیائه ... این چیه کرفسه... این چیه هویج واسه سوپت و... دیروزم که از شمال واسمون زیتون خریده بود ... دست گلش درد نکنه مامان جونم ایشالله بتونم یک هزارمشو واست جبران کنم که میدونم نمیتونم حتی اگه تا آخر عمرمم تلاش کنم ... این داداشیم خیل ابراز دلتنگی میکنه کلی مهربونتر شده همش لپمو میکشه و دستشو میندازه دور گردنمو میگه آبجی کم پیدائی؟ ...و من تو دلم ضعف میکنم واسه این کوچولوی خونمون ... دلم با این کارا بیشتر واسشون تنگ میشه یه جوری که همش میخوام گریه کنم تا یادم میاد حالا هفته ای حداقل یه بار همسر ی منو میبره ببینمشونا...همشم میگه دلت تنگ شد بگو ببرمت اما من با دیدنشون دلتنگتر میشم ... شب عروسی گریه کردم اما تا دو سه ماه تقریبا هفته ای یکی دو بار مراسم آبغوره گیری داشتیم ... همسرم هی میگفت بسه تموم نشد این گریه شب عروسی ... یه شبم ساعت 1.5 بود داشتم گریه میکردم گیر داده بود بیا ببرمت خونتون ... اما نمیشد که بیچاره ها دلشون هزار را میرفت اون وقت شب مارو میدیدن نه؟؟؟ ...

... حال من

دیروز رفتیم با همسری یه سنگک خریدیمو رفتیم خونمون البته همسری اول دوست داشت بریم پارک و اونجا کباب درست کنیم منم قبول کردم آخه معمولا از این درخواستا خیلی کم میکنه اماوقتی دید من حالم خوب نیست حرفشو پس گرفت و منصرف شد منم هر چی گفتم بریم قبول نکرد ... ... ... ... نمیدونم چم شده تمام بدنم کوفتس احساس ضعف شدید دارم یه جوری که حتی یه دفعه وسط حرفم احساس میکنم انرژیم تموم شده و حتی نمیتونم جملمو تموم کنم...دیروز حتی اینقدر احساس ضعف داشتم که نتونستم از ماشین پیاده شم برم دمه یه مغازه تا میوه خوریاشو ببینیم چیزی که چند بار به همسری گفته بودم منو ببره و حالا جلوی مغازه ایمو من توان پیاده شدن از ماشینم ندارم و به همسری میگم بریم نمیتونم بیام پائین ... ... ... ... رفتیم خونه یه کمی با همسری تو تخت دراز کشیدیم یه نیم ساعتی شد کلی حالم بهتر شد یه جوری که زودی بلند شدم و هر چیم همسری گفت شام با من تو استراحت کن قبول نکردم گفتم با هم بریم درست کنیم و قبول کرد ... با همسر رفتیم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن غذا شدیم بعدم تا آماده بشه نشستیم به فیلم دیدن ...البته برنج و خورشت هم داشتیم و سوپ شیر یه خوراک جیگرهم به همراه هم درست کردیم با ماست و خیار ... ... ... ... زود شامو خوردیم که زودتر من برم استراحت کنم شاید از خستگی باشه ... همسر میگه از کم خونیه و خوابیدن رو زمین...دراز کشیده بودم فیلم ببینم تو بغل همسری که داشت خوابم میبرد تلفن زنگ زد مامانم بود اما توان جواب تلفن دادنم دیگه نداشتم .. دوباره ضعف شدید ...تلفن که قطع شد همسری بلندم کرد برد تو اتاق و یه قرص آهنم واسم آورد خوردمو زود خوابم بردتا صبح... ... ... ... صبح که بیدار شدم خیلی بهترم همسری میگه تاثیر استراحت و قرص آهنه ... آخه چه طوری میشه از کم خونی باشه من روزی حداقل ده تا پسته به هوای همسری میخورم و دوتا خرما یعنی ممکنه از کم خونی باشه ؟؟؟ دیروز همسر هر چی گفت بریم دکتر گفتم نمیتونم اما قول دادم اگه امروز بهتر نشدم حتما بریم ...اما الان که خوبه خوبم .. سرحال سرحال ... خدارو شکر ... پ ...

نهایت روزمرگی

دیروز یه سر رفتیم خونه مادر همسر که سم.نوی نذری رو که برامون گرفته بودو بگیریم آخه من عاشق سم..نو ام ...یه کم نشستیم و با مادر و خواهر همسری صحبت کردیم موضوع صحبت هم داداشی من بود که زن میخواد اونم کی دختر عمومو که بابا اینا مخالفن ... بعدم به همسر گفتم بریم فلفل دلمه ای و گوجه بخریم که تو یخچال ته کشیدن مادر همسری گفت شام بمونین ... هم دوست داشتم بمونم هم یه بدن دردی داشتم که نمیتونستم ... فک کنم سرما خوردم از این ویروس جدیدا گرفتم یه نسیم هم که بهم میخوره تمام مفاصل پا و دستم تیر میکشه و تمام بدنم کوفتس انگار کوه کندم ... خلاصه رفتیم از گوجه و فلفل دلمه ای و کدو خریدیم و چون میومونم تموم شده بود پرتقال و کیویم گرفتیم ... تا رسیدیم خونه اول از همسری خواستم یه کم پشتمو ماساژ بده یه کم بهتر شدم، یه قررصم خوردمو رفتم تو آشپزخونه شام درست کنم و قرار شد سوسیس سیب زمینی درست کنم ... همسر جونمم اومد ظرفارو شست ..آی میچسبه این کمک کردنا که نشونه محبت همسرانس...دست گلت درد نکنه عزیزممممممممممم ... شامو خوردیم دوباره من ظرفارو شستم ساعت چند شد 11.5 مسواکم زدم صورتمم شستمو رفتم تو تخت و فوری خوابم برد ...

بازم گیر الکی ویه بحث مسخره

دیروز یه کم با همسر بحثمون شد سر همون ناهار خوریای کذائی یعنی اولش حالم خوب نبود یکی از همکارای آقا بهم گفت حالتون خوب نیست قرص بگیرم براتون حالا چی من دارم به یکی از همکارای خانم میگما اون خودشو انداخته وسط همسرم از اون بالا داره میبینه صدام کرد گفت آقای ... چی میگه؟؟؟ منم عصبی شدم که من حالم بده تو چه سوالائی میکنی و گیر بیخودی میدی بعدم نمیدونم چرا یاد صندلیا افتادمو عصبی شدم شاید میخواستم منم بهش گیر داده باشم تا ولم کنه اون موضوعو پیش کشیدم ... 10 روزه آمادس آقاهه هر روز میگه امروز میفرستم فردا میفرستم ... چند روزه به همسری میگم خودمون بریم بیاریم میگه نه گفته میفرستم و هی بهش زنگ میزنه اونم با اصرارهای من که نتیجش جر و بحث میشه ... خلاصه بالاخره بعد از یه دعوای نسبتا بد رفت و صندلیا رو خودش آورد ... تا برگرده منم سوپ شیر بار گذاشتم و چای آماده کردم ... یه ساعتی شد که همسر بیرون بود ولی تا همسر اومد و نشست با وجودی که با هم قهر بودیم دلم واسش خیلی تنگ شده بود حالا یه ساعت پیشم نبودا بغلش کردم گفتم دلم برات تنگ شده بود که گفت واسه اینکه سرم غر بزنی؟؟؟ منم ناراحت شدم و بلند شدم از کنارش رفتم ... تا شام آماده بشه رفتم دوش گرفتم ... بعدشم شام خوردیمو و من رفتم یه آب پرتقال هم گرفتم تا بخوریم یه ساعت بعدم فیلم کلانترو دیدیمو خوابیدیم .... همسر موقع خواب گفت سردته بیا بغلم مثلا آشتی کرد اما دلمو شکسته بود .... از دیروز حالم خوب نیست یه جوریم سنگین و بی حالم ...

بازم یه حس قشنگ بهاری

 

جمعه صبح دراز کشیده بودم رو تخت که حس کردم هوا خیلی عالیه بنابراین بلند شدم رفتم پرده رو زدم کنار و در تراسو باز کردم ...وااااای چه منظره ای بود ... آخه میدونین گلدونای تو خونه رو بردم تو تراس چیدم کنار هم ... بعد بالشتمو گذاشتم اینور تخت تا وقتی دراز کشیدم تو تراسم ببینم ... چقدر قشنگه ... همسریم اومد و کنارم دراز کشید و با هم گلدونارو نگاه میکردیم ... تمام وجودم پر شد از حس زندگی و نشاط ... بازم حس بپر بپر داشتم ... یه هوای خنک و بهاریم تو اتاق پیچید که حس منو تو بغل همسری حسابی رویائی کرد ... خدای من شکرت ... زندگی خیلی ساده میتونه زیبا باشه فقط کافیه چشمامونو باز کنیمو خوب ببینیم مگه نه ؟ بازم شکرت خداجونم، شکرت که همسر به این خوبی نصیبم کردی تا فرصت داشته باشم این قشنگیا رو ببینمو درک کنم ... از تو هم ممنونم همسر عزیزم ...   

زنبور لعنتی مهمون دارمااا

چهارشنبه قرار شد بریم بوستان نای.سر.دای.سر بخریم... اما سر راه اول رفتیم خونه مادر همسر تا همسر نمازشو بخونه و بعد بریم ... مادر بزرگ همسر داشت لحاف مارو ملافه میکرد ... دستش درد نکنه ... همسر که نمازشو خوند یه چای خوردیم و رفتیم ... اما نای سر دای سر نتونستیم بخریم چون تموم شده بود ... ولی من واسه خودمو خواهر همسر یه تونیک خریدم ... بعدم رفتیم شهروند و یه کم خرید کردیمو برگشتیم ... سر راهم نون تافتون خریدیم که واسه شام کوکو درست کنم ... وقتی رسیدیم زود شامو آماده کرمو خوردیم و دیگه غش کردیم ... راستی کوکو سبزی تو ساندویچ ساز خیلی خوب میشه روغنم کمتر مصرف میکنه ... پنجشنبه ساعت 8 بود بیدار شدم که برم کتری رو بزارم رو گازو صبحانه رو آماده کنم که همسر گفت بگیر بخواب قراره تو شرکت با همکارا صبحانه بخوریم ... بعد از رفتن آقای همسر رفتم تو تخت و یه ساعتی خوابیدم ... بعدم یه کم الکی تو خونه اینور اونور رفتمو تی وی تماشا کردم اونم بصورت دراز کشیده رو مبل ...شبکه سه یه خانمه مجریه صبحا برنامه داره اسمش خانم صادقیه من خیلی دوستش دارم آخه خیلی پر انرژی صحبت میکنه و این انرژی رو خیلی خوب میتونه به بیننده منتفل کنه ... از پوششم خیلی خوشم اومد خیلی شاد بود مثل خودش ، خدا برای خانوادش نگهش داره امیدوارم که تو خونه و روابط خانوادگیشم همینطور گرم و پر انرژی باشه ... ساعت 10 شد دیگه تنبلی رو گذاشتم کنار ، خیلی کار داشتم آخه قرار بود شب واسمون مهمون بیاد خانواده همسر همراه مادربزرگ و خالش ... دیگه کم کم بلند شدم به کارام برسم و واسه شام تصمیم نهائی رو بگیرم ... دوست داشتم مرغ درست کنم چون قلقش خوب دستم بود از طرفی یه غذای تکراری بود آخه سری قبلم همینو درست کرده بودم تازه بنظرم خیلیم دردسر داره خورشت راحتتره، بنابراین تصمیم نهائی با موافقت همسر شد خورشت قورمه سبزی و ژله و سالاد و نوشابه ... خورشتو بار گذاشتم یه دفعه یه زنبور خیلی بزرگ اومد تو آشپزخونه آخه پنجره آشپزخونه رو باز کرده بودم فک کنم به هوای گلای شمعدونیم اومده بود ... من از زنبور وحشت دارم همچین میلرزیدم و بدنم ضعف کرده بود از ترس که نگو ... هر کاری کردم نرفت بیرون ، هرچیم از روی پرده با حوله زدمش نمرد تا اینکه زنگ زدم به همسر که پاشو بیا من دارم میمیرم از ترس .. کلیم دلشوره گرفته بودم که کارام مونده انگار که میخواست تا شب زنبوره تو آشپزخونه بمونه آخه خیلی تمرکزمو بهم زده بود... همسرکلی بهم خندید ...ولی دید نه قضیه جدیه و شروع کرد راه حل نشون دادن آخرم راضی شد که بیاد اما دیگه خودم با یه بدبختی و با پیشنهاد همسر اول اسپری همسرو خالی کردم روش ( آخه دلم نمیومد مال خودمو بزنم تموم شه ) انقدر اسپری زدم تا افتاد کف آشپزخونه و با جاروبرقی گرفتمش فک کنم یه ساعتی الافش شدم تو این یه ساعتم هزار بار مردمو زنده شدم ... نمیدونین چه حالی شدم تمام بدنم از ترس ضعف کرده بود انگار کوه کنده بودم و بینهایت خسته شده بودم ... عوضش خیالم راحت شد ... یه کم استراحت کردمو بقیه کارارو انجام دادم تا همسر اومد ... یه کم نشستیمو چای خوردیم بعد رفتم یه دوش گرفتمو اومدم آماده شدم ... تا همسر بره و مهمونا رو بیاره سالادو ماست و خیار درست کردمو چای دم کردم آها هندونه هم سفارش داده بودم همسر بگیره اونم بریدمو گذاشتم تو یخچال تا خنک بشه .... مرغائی که از شهروند خریدیمم بسته بندی کردم .. مهمونا ساعت 8.5 رسیدن و شب خوبی رو کنار هم گذروندیم ولی من بیشتر تو آشپزخونه بودمو از اینکه میزبانم لذت میبردم ... مامان همسر ، خواهر همسر، خود همسر هم بهم کمک میکردن ... با خواهر همسر تو آشپزخونه کلی صحبت کردیم موقع کار کردن ... این همسر خان هم خودمونیم مثل اینکه خیلی از کارای آشپزخونه ای خوشش میادا همش تو آشپزخونه بود و کمکم میکرد ... فک کنین تو خونه 50 متری همش آدم دلشوره داره جا تنگ باشه واسه سفره انداختن اما خدارو شکر اندازه اندازه بود جامون ولی یه نفر به مهمونا اضافه بشه فک کنم دیگه جا نشیم ... عصر که همسر اومد سفره مهمونو انداختیم و هی خودمون دورش جابجا میشدیم ببینیم مهمونا جا میشن جاشون راحت میشه یا میخواد آبرومون بره که خدارو شکر جا شدیم ... بعد از شام ظرفارو همراه خواهری همسر شستیم و اومدیم نشستیم و چای خوردیم ساعت 11.5 هم پدر همسر خودش رفت گفت خسته ام و بقیه موندن فیلم عروسی رو دیدیم و شب خوشی شد خدارو شکــــــــــــر ... مهمونا رو همسر ساعت 1 برد رسوند و ساعت 2 خوابیدیم جمعه هم همسر بعد از خوردن صبحانه ساعت 11 رفت دانشگاه تا 4 منم یه فیلم دیدم تا همسر بیاد یه کم به کارام رسیدم و به خودم ساعت 5 ناهار خوردیم و ساعت 8.5 رفتیم خونه مامان اینا و آخر شبم برگشتیم خونه ولی من تا صبح بیدار بودم نمیدونم چرا یعنی مدام بیدار میشدم اصلا نفهمیدم خوابیدم یا نه بیچاره همسر خواب اونم خراب کردم .

برادر زاده همسری عزیزم

دیروز قرار بود بریم خونه پدر همسری ولی یه کاری داشتیم و اول یه سر رفتیم خونه خودمون ،منم از فرصت استفاده کردمو یه کم به خودم رسیدم و مانتومو عوض کردم که با لباس شرکت نرم، راستشو بخواین بیشتر بهانه بود تا بریم خونهو من مانتومو عوض کنم آخه میدونین اگه با لباس شرکت برم همش حس میکنم تو شرکتم و اصلا بهم نمیچسبه ، نمیدونم چرا ؟؟؟ خونه پدر همسری جاریم بود کلی ذوق کردم ، بیشتر دوست دارم وقتی اونجائیم بقیه هم باشن مخصوصا این برادر همسر که یه نی نی نازم دارن و من عاشقم... دلم ضعف میکنه واسش و همش قربون صدقش میرم عزیزم ... شکرم ... عسلم ..جیگرم ...قربونت برم الهی عزیزم ... مدام اینارو تکرار میکنمو تو بغلم فشارش میدم جیگرمو و پشت سر هم دستا و شونه هاشو میبوسم خوشگلمو ... خدا حفظش کنه ... ماشالله خیلی خواستنیه ... شام اونجا بودیمو ساعت 11.5 دیگه برگشتیم خونه و خوابیدیم... اما من بیچاره صبح یه دل درد کمر دردی گرفتم که نگوووو بنابراین یه ساعتی دیر اومدیم البته به پیشنهاد همسر عزیزم که کلی زحمتو کشی اول صبحی ... مرسی عزیزم خیلی دوستت دارم ... راستی من هنوزم بر خلاف سایه جوون تو اداره کردن خونه جا نیفتادما هیم غر میزنم به خودمااا... توخونه به محض اینکه میرسم مشغول شستو و شو و جابجا کردن و غذا درست کردن میشم همسریم هی دعوام میکنه میگه بیا بشین اینجوری هم کار میکنم هم عذاب وجدان میگیرم که به همسرم نمیرسم ... نمیدونم چی کار کنم بدجوری افتاده تو سرم که دیگه کار نکنم ... نمیدونم چی کار کنم خیلی دارم با خودم کلنجار میرم ...که یه راه حلی پیدا کنم

یه کم استراحت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.